جدول جو
جدول جو

معنی پرمنش - جستجوی لغت در جدول جو

پرمنش
متکبر، خودپسند، مغرور، پرخرد، پرمایه و ارجمند، برای مثال بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش / برآمد از انگاره و سرزنش (فردوسی - ۵/۴۹۵ حاشیه)
تصویری از پرمنش
تصویر پرمنش
فرهنگ فارسی عمید
پرمنش
(پُ مَ نِ)
مغرور. متکبر. خودپسند. سرکش:
چونزدیک دارد مشو پرمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش.
فردوسی.
بگیتی ندارد کسی را به کس
تو گوئی که نوشیروان است و بس...
شده ست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش.
فردوسی.
وگر هیچ پیروز شد پرمنش
نبیند جز از پشت او دشمنش.
فردوسی.
چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست.
فردوسی.
بپرسید خسرو (از راهب) کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار من
چنین داد پاسخ که بسطام نام
یکی پرمنش باشد و شادکام...
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو رنج و درد و گزند.
فردوسی.
یکی پرمنش بود کآمد ز روم
کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم.
فردوسی.
، سرکش:
اگر زیردستی بود پرمنش
بشمشیر یابد ز ما سرزنش.
فردوسی.
بدو گفت رویین تن اسفندیار
که ای پرمنش پیر ناسازگار.
فردوسی.
خراسان سخن پرمنش وار گفت
نگویم که این با خرد بود جفت.
فردوسی.
، خردمند. پرخرد:
بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز.
فردوسی.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مردمانی بنام.
فردوسی.
وزآن پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیکنام.
فردوسی.
وی از خشم برآشفت (قاید) و مردکی پرمنش وژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی)، پرمایه. بلیغ. رسا. کامل:
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشود چیز
بسی پرمنش آفرین خواند نیز.
فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری
زسر کینه و جنگ را دور کن
به رزم آمدی پرمنش سور کن.
فردوسی.
، ارجمند. بزرگ:
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش...
تو از بی بنان بودی و بدکنان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان.
فردوسی.
یکی نامه دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان.
فردوسی.
زن پرمنش گفت کای پاک رای
بدین ده فراوان کس است و سرای.
فردوسی.
چو لشکر چنان گردش اندرگرفت
شه پرمنش دست بر سر گرفت.
فردوسی.
که آمد فرستاده نزدیک شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه.
فردوسی.
از این دخت مهراب و از پور سام
گوی پرمنش زاید و نیکنام.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای پرمنش
هم اکنون بخاک اندرآید تنش.
فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
بر آن پرمنش پادشاه زمین.
فردوسی.
بکشتند چندان ز گردان هند
هم از پرمنش نامداران سند.
فردوسی.
بگفتند کاین کودک پرمنش
ز بیغاره دورست و از سرزنش.
فردوسی.
که پیغمبر شاه توران سپاه
گو پرمنش با درفش سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام
کسی بایدش تاگذارد پیام.
فردوسی.
همان پرخرد موبد راهجوی
گو پرمنش کو بود شاهجوی.
فردوسی.
همه پاک در زینهار منید
وزان پرمنش یادگار منید.
فردوسی.
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتردیوبند.
فردوسی.
، پرقوت. جسور
لغت نامه دهخدا
پرمنش
مغرور، متکبر، خودپسند
تصویری از پرمنش
تصویر پرمنش
فرهنگ لغت هوشیار
پرمنش
((پُ مَ نِ))
خردمند، ارجمند، پرمایه، مغرور، متکبر
تصویری از پرمنش
تصویر پرمنش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمنش
تصویر برمنش
خودپسند، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ نِ)
متکبر. بانخوت. معجب. (یادداشت دهخدا) :
چو برگشت ازو برمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست.
فردوسی.
بر آن چرب دستی رسیده بکام
یکی برمنش مردمانی بنام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ نِ)
ترمنشت. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به ترمنشت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برمنش
تصویر برمنش
با نخوت، معجب
فرهنگ لغت هوشیار
خردمند پر خرد، ارجمند بزرگ، پر مایه رسا بلیغ کامل، جسور دلیر: پر قوت، خودپسند مغرور متکبر، سر کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکنش
تصویر پرکنش
فعال
فرهنگ واژه فارسی سره
خودخواه، خودپسند، مغرور، متکبر، پرافاده، متفرعن
فرهنگ واژه مترادف متضاد