جدول جو
جدول جو

معنی پرفساد - جستجوی لغت در جدول جو

پرفساد
(پُ فَ / فِ)
پر از تباهی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرساد
تصویر فرساد
(پسرانه)
حکیم، دانشمند، دانا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پریزاد
تصویر پریزاد
(دخترانه)
زاده پری، زیبا، نام همسر داریوش دوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرداد
تصویر پرداد
(پسرانه)
نخستین آفریده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرزاد
تصویر پرزاد
(دخترانه)
پر + زاد (زاده)، مخفف پری زاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرشاد
تصویر پرشاد
(دخترانه)
نام خواهر داریوش دوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پریسا
تصویر پریسا
(دخترانه)
همچون پری، پری افسای، افسون کننده حور و پری، زیبا چون پری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرفسون
تصویر پرفسون
پرافسون، پرمکر، پرحیله، بسیار زیرک و کاردان
فرهنگ فارسی عمید
سوراخ های ریز متوالی به شکل خط در روی بعضی از کاغذها که کاغذ در آن محل به راحتی جدا می شود، دستگاهی که با ابزاری شانه مانند این سوراخ ها را ایجاد می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرفسوس
تصویر پرفسوس
پر حیله، پر مکر و فریب، پر حسرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرفسور
تصویر پرفسور
پروفسور، استاد دانشگاه، شخص بسیار دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
(پُ فُ)
پرحیله. پرتزویر:
کنون برده گشتی چنین پرفسوس
نه آگه من از کار و تو نوعروس.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(پُ فُ)
پرحیله. پرمکر. پرفریب. پرفسوس:
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری گوی پرفسون.
فردوسی.
فرستاد با او بخانه درون
نهانی زن جادوی پرفسون.
اسدی.
همانگه زن جادوی پرفسون
که بد دایه مه را وهم رهنمون.
اسدی.
، سخت داهی و زیرک. سخت کاردان:
بنزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد بادانش و پرفسون.
فردوسی.
ز پیش فریدون برون آمدند
پر از دانش و پرفسون آمدند.
فردوسی.
فریدون پردانش پرفسون
مر این آرزو را نبد رهنمون.
فردوسی.
بیاور یکی خنجر آبگون
یکی مرد بینادل پرفسون.
فردوسی.
در آن پنبه هر چند کردی فزون
برشتی همی دختر پرفسون
چنان بد که یکروز مام و پدر
بگفتند بادختر پرهنر
که چندان بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری.
فردوسی.
جوان گرچه دانادل و پرفسون
بود نزد پیر آزمایش فزون.
اسدی.
- چارۀ پرفسون، تدبیر آمیخته به فریب و حیله:
ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چارۀپرفسون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ فَ / فِ)
حالت و چگونگی پرفساد
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام کنیزک شیرین است
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ / سِ)
چای پرسفید، قسمی چای معطر که رنگ آن به سفیدی زند
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تباه شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). و قیل لایقال انفسد علی انفعل. (ناظم الاطباء) ، شکفتن غنچه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دهن بشکوفه واشدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پریزاده. فرزند پری. پری نژاد
لغت نامه دهخدا
(طِ فِ)
پاره ای از ریگ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ریگ بزرگ. (مهذب الاسماء) ، ریگ پاره ای که در پهلوی درخت باشد، تاریکی. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به طرفاس شود
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
سرافسار: فأمر باحضار الفی دینار و ثوب اطلس و عمامه مذهبه و حصان بطوق ذهب و سرفسار ذهب. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 68). رجوع به سرافسار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
مخفف پری افسای. کسی که افسون پری خواند. تسخیرکننده جن. افسونگر. پریخوان. پری بند. عزیمت خوان. عزائم کننده پری:
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینۀ لبلاب.
لبیبی (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارفاد
تصویر ارفاد
یاری دادن، چیزی بخشیدن، زین ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساد
تصویر افساد
فتنه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
زاده پری فرزند پری پری نژاد، (استعاره) کودک زنی زیبا، (استعاره) فرزند زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریسای
تصویر پریسای
پری بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرفسور
تصویر پرفسور
دانشمند، استاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرفسوس
تصویر پرفسوس
پر حیله پرتزویر پرفسون، پر حسرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرفسون
تصویر پرفسون
پرحیله و مکر و فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرفواژ
تصویر پرفواژ
سوراخ کردن برگهای کاغذ بوسیله ماشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر فسادی
تصویر پر فسادی
تباهباری حالت و چگونگی پر فساد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفساد
تصویر انفساد
تباه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که پر از باد است دمیده متورم نفخ کرده توپ پر باد، متکبر مغرور پر ادعا: کله پرباد، پر از خودستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر فساد
تصویر پر فساد
تباهبار پر از تباهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرفسور
تصویر پرفسور
((پُ رُ فِ))
استاد دانشگاه، استاد، مجازاً شخص بسیار دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پریسای
تصویر پریسای
((پَ))
مانند پری، افسونگر، جن گیر، پری سای، پری بند، پری خوان، پری افسا
فرهنگ فارسی معین