اسم مصدر از پرستیدن. عبادت. نیایش. عبودیت. تعبﱡد. طاعت. نماز. ستایش: اگر بر پرستش فزایم رواست که از بخت وی کارمن گشت راست. فردوسی. اگر تاج ایران سپارد بمن پرستش کنم چون بتان را شمن. فردوسی. گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی. فردوسی. چو شوئی ز بهر پرستش رخان بمن بر جهان آفرین را بخوان. فردوسی. جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان. فردوسی. مرا جایگاه پرستش بسست که این گنج من بهر دیگر کسست. فردوسی. پرستنده باش و ستاینده باش بکار پرستش فزاینده باش. فردوسی. چو از دور جای پرستش بدید شد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی. همه بندگانیم و ایزد یکیست پرستش جز او را سزاوار نیست. فردوسی. سدیگر چو بنشست بر تخت گفت که رسم پرستش نباید نهفت. فردوسی. خلق را برتر از پرستش تو نیست چیزی پس از پرستش رب. فرخی. تأخیر نمیکند بندگی و پرستش را از استحقاق ذاتی که او راست جهت پرستش نمودن. (تاریخ بیهقی)، خدمتکاری. (برهان). خدمت. پرستاری: چو بشنید بر پای جست اردشیر که با من فراوان برنجست و شیر بدستوری سرپرستان سه روز مر او (کرم هفتواد) را بخوردن منم دلفروز... برآمد همه کام وی زین سخن بگفتند کاو را پرستش تو کن. فردوسی. برآرید کامش به نیکی تمام پرستش کنیدش همه چون غلام. فردوسی. یکی بارۀ تیزتک برنشست میان را ز بهر پرستش ببست. فردوسی. اگر جان بتن خواهی و تن بجای فرود آی و پیشم پرستش نمای. فردوسی. چو آگاهی آمد سوی نیمروز بنزد سپهدارگیتی فروز که بر تخت بنشست فرخنده کی (کیخسرو) بچرخ بزرگی برافکنده پی بخواند او سپاهش ز هر جایگاه بدان تا نماید پرستش بشاه. فردوسی. بپرسید یک روز بوزرجمهر ز پروردۀ شاه خورشید چهر که او را پرستش همی چون کنی بیاموز تا کوشش افزون کنی. فردوسی. ز کهتر پرستش ز مهتر نواز بداندیش را داشتن در گداز. فردوسی. شب و روز بهرام پیش پدر همی از پرستش نخارید سر. فردوسی. وگر روز است وگر شب گاه و بیگاه کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه کمرها بسته افسر برنهاده پرستش را به پیشش ایستاده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). یکی زیرک ترک با او براه ز بهر پرستش به هر جایگاه. اسدی. بلی آن بدی مرو را گوشمال که چون بنده کردی پرستش دو سال بخدمت ببستی میان بنده وار نبودی بجز خدمتش هیچ کار. شمسی (یوسف و زلیخا). ، بیمارداری را نیز گفته اند که خدمت بیمار کردن باشد. (برهان). - پرستش کردن، عبادت. عبادت کردن. الهه: بدین اندر آئیم و پرسش کنیم همه آذران را پرستش کنیم. فردوسی. پرستش کنم پیش یزدان بپای نبیند مرا کس بآرام جای. فردوسی. - ، خدمت کردن: وزان پس چو فرمایدم شهریار بیایم پرستش کنم بنده وار. فردوسی. که او شاه باشد بمازندران پرستش کنندش همه مهتران. فردوسی. - جای پرستش، عبادتگاه. معبد: چو از دور جای پرستش بدید شد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی. ز جای پرستش به آوردگاه بشد بر نهاد آن کیانی کلاه. فردوسی. سر هفته را گشت خسرو نوان بجای پرستش نبودش توان بهشتم ز جای پرستش برفت بر تخت شاهی خرامید تفت. فردوسی. بیامد بجای پرستش به شب بدادار دارنده بگشاد لب. فردوسی. - جایگاه پرستش، جای پرستش. عبادتگاه: مرا جایگاه پرستش بسست که این گنج من بهر دیگر کسست. فردوسی. خلق را برتر از پرستش تو نیست چیزی پس از پرستش رب ّ. فرخی
اسم مصدر از پرستیدن. عبادت. نیایش. عبودیت. تَعَبﱡد. طاعت. نماز. ستایش: اگر بر پرستش فزایم رواست که از بخت وی کارمن گشت راست. فردوسی. اگر تاج ایران سپارد بمن پرستش کنم چون بتان را شمن. فردوسی. گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی. فردوسی. چو شوئی ز بهر پرستش رخان بمن بر جهان آفرین را بخوان. فردوسی. جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان. فردوسی. مرا جایگاه پرستش بسست که این گنج من بهر دیگر کسست. فردوسی. پرستنده باش و ستاینده باش بکار پرستش فزاینده باش. فردوسی. چو از دور جای پرستش بدید شد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی. همه بندگانیم و ایزد یکیست پرستش جز او را سزاوار نیست. فردوسی. سدیگر چو بنشست بر تخت گفت که رسم پرستش نباید نهفت. فردوسی. خلق را برتر از پرستش تو نیست چیزی پس از پرستش رب. فرخی. تأخیر نمیکند بندگی و پرستش را از استحقاق ذاتی که او راست جهت پرستش نمودن. (تاریخ بیهقی)، خدمتکاری. (برهان). خدمت. پرستاری: چو بشنید بر پای جست اردشیر که با من فراوان بِرِنجست و شیر بدستوری سرپرستان سه روز مر او (کرم هفتواد) را بخوردن منم دلفروز... برآمد همه کام وی زین سخن بگفتند کاو را پرستش تو کن. فردوسی. برآرید کامش به نیکی تمام پرستش کنیدش همه چون غلام. فردوسی. یکی بارۀ تیزتک برنشست میان را ز بهر پرستش ببست. فردوسی. اگر جان بتن خواهی و تن بجای فرود آی و پیشم پرستش نمای. فردوسی. چو آگاهی آمد سوی نیمروز بنزد سپهدارگیتی فروز که بر تخت بنشست فرخنده کی (کیخسرو) بچرخ بزرگی برافکنده پی بخواند او سپاهش ز هر جایگاه بدان تا نماید پرستش بشاه. فردوسی. بپرسید یک روز بوزرجمهر ز پروردۀ شاه خورشید چهر که او را پرستش همی چون کنی بیاموز تا کوشش افزون کنی. فردوسی. ز کهتر پرستش ز مهتر نواز بداندیش را داشتن در گداز. فردوسی. شب و روز بهرام پیش پدر همی از پرستش نخارید سر. فردوسی. وگر روز است وگر شب گاه و بیگاه کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه کمرها بسته افسر برنهاده پرستش را به پیشش ایستاده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). یکی زیرک ترک با او براه ز بهر پرستش به هر جایگاه. اسدی. بلی آن بدی مرو را گوشمال که چون بنده کردی پرستش دو سال بخدمت ببستی میان بنده وار نبودی بجز خدمتش هیچ کار. شمسی (یوسف و زلیخا). ، بیمارداری را نیز گفته اند که خدمت بیمار کردن باشد. (برهان). - پرستش کردن، عبادت. عبادت کردن. الهه: بدین اندر آئیم و پرسش کنیم همه آذران را پرستش کنیم. فردوسی. پرستش کنم پیش یزدان بپای نبیند مرا کس بآرام جای. فردوسی. - ، خدمت کردن: وزان پس چو فرمایدم شهریار بیایم پرستش کنم بنده وار. فردوسی. که او شاه باشد بمازندران پرستش کنندش همه مهتران. فردوسی. - جای پرستش، عبادتگاه. معبد: چو از دور جای پرستش بدید شد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی. ز جای پرستش به آوردگاه بشد بر نهاد آن کیانی کلاه. فردوسی. سر هفته را گشت خسرو نوان بجای پرستش نبودش توان بهشتم ز جای پرستش برفت بر تخت شاهی خرامید تفت. فردوسی. بیامد بجای پرستش به شب بدادار دارنده بگشاد لب. فردوسی. - جایگاه پرستش، جای پرستش. عبادتگاه: مرا جایگاه پرستش بسست که این گنج من بهر دیگر کسست. فردوسی. خلق را برتر از پرستش تو نیست چیزی پس از پرستش رب ّ. فرخی
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
پَرَستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد بَلوایه، چِلچِله، پَرَستوک، بالوایه، بَلَسک، خَطّاف، باسیج، فَرَشتو، اَبابیل، فَرَستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد بَلوایه، چِلچِله، پَرَستوک، بالوایه، بَلَسک، خَطّاف، باسیج، پَرَستُک، فَرَشتو، اَبابیل، فَرَستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
اسم مصدر از پرسیدن. عمل پرسیدن. سؤال. مسألت. مسأله. اقتراح. استفسار. پژوهش. استعلام. استخبار. استطلاع. تحقیق: بپرسش یکی پیش دستی کنیم از آن به که در جنگ سستی کنیم. فردوسی. وزآن پس زبان را بپاسخ گشاد همه پرسش موبدان کرد یاد. فردوسی. ببود آن شب و بامداد پگاه بپرسش بیامد بدرگاه شاه. فردوسی. چو گردن به اندیشه زیر آوری ز هستی مکن پرسش و داوری. فردوسی. بفرمود تا رفت شاپور پیش بپرسش گرفتش ز اندازه بیش. فردوسی. نشستند با شاه گردان به خوان بپرسش گرفتند هردو جوان به آواز گفتند کای سرفراز نماند غم و شادمانی دراز. فردوسی. بپرسش گرفتند کای شیر مرد چه جوئی بدین شب بدشت نبرد. فردوسی. بپرسش گرفتی (اردشیر) همه راز اوی ز نیک و بد و نام و آواز اوی ز داد و ز بیداد وز کشورش ز آئین و از شاه و از لشکرش. فردوسی. که آنرا که خواهد کند شوربخت یکی بی هنر برنشاند به تخت برین پرسش و جنبش و رای نیست که با داد اوبنده را پای نیست. فردوسی. چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت که هرجا که دانید چیزی شگفت. فردوسی. سکندر سبک پرسش اندر گرفت که ایدر چه دانید چیزی شگفت. فردوسی. ، تفقّد. دلجوئی: یکی نامه بنوشت نزدیک شاه پر از لابه و پرسش نیکخواه. فردوسی. چو دیدم من این خوبچهر ترا همین پرسش گرم و مهر ترا. فردوسی. درود جهان آفرین بر تو باد که کردی به پرسش دل بنده شاد. فردوسی. و از ملک پرسش و تقرّب تمام یافت. (کلیله و دمنه). حضرت خواجۀما اگر به منزل درویشی می رفتند جمیع فرزندان و متعلقان و خادمان او را پرسش می کردند و خاطر هریک را بنوعی درمی یافتند. (انیس الطالبین بخاری)، احوالپرسی. حال پژوهی. پژوهش حال. سؤال از سلامت حال: ابا زاری و ناله و درد و غم رسیده بزرگان و رستم بهم بپرسش گرفتند مر یکدگر به درد سیاوش پراز خون جگر. فردوسی. دو پرخاشجو با یکی نیکخوی گرفتند پرسش نه بر آرزوی. فردوسی. آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته. (تاریخ بیهقی). بدو گفت شبگیر چون دخترم به آئین پرسش بیامد برم. اسدی. آن ملیحان که طبیبان دلند سوی رنجوران بپرسش مایلند ور حذر از ننگ و از نامی کنند چاره ای سازند و پیغامی کنند. مولوی. جز حادثه هرگز طلبم کس نکند یک پرسش گرم جز تبم کس نکند. تا یکی از خطبای آن اقلیم که با وی عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش. (گلستان)، مؤاخذه. گرفت. بازخواست: هنوز آن سپهبد زمادر نزاد بیامد گه پرسش و سرد باد. فردوسی. گر نبود پرسش رستی ولیک گرت بپرسند چه داری جواب. ناصرخسرو. - بپرسش، پرسان پرسان: چو آگاهی آمد بهر مهتری که بد مرزبان بر سر کشوری که خسرو بیازرد از شهریار برفته ست با خوارمایه سوار به پرسش برفتند گردنکشان بجائی که بود از گرامی نشان. فردوسی. - بپرسش آمدن، به عیادت آمدن. عیادت کردن. - بپرسش رفتن، به عیادت رفتن. عیادت کردن. عیادت. - بپرسش گرفتن، پرسش گرفتن، پرسش اندرگرفتن، استفسار کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. پژوهش حال کردن. احوالپرسی کردن. - پرسش بیمار، عیادت. - پرسش کردن، سؤال کردن. مسألت کردن: بدین اندر آئیم و پرسش کنیم همه آذران را پرستش کنیم. فردوسی. چنین داد پاسخ که پرسش مکن مگوی این زمان هیچ با من سخن. فردوسی. - امثال: نیکی وپرسش ؟، نظیر: در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. حافظ
اسم مصدر از پرسیدن. عمل پرسیدن. سؤال. مسألت. مَسألَه. اقتراح. استفسار. پژوهش. استعلام. استخبار. استطلاع. تحقیق: بپرسش یکی پیش دستی کنیم از آن به که در جنگ سستی کنیم. فردوسی. وزآن پس زبان را بپاسخ گشاد همه پرسش موبدان کرد یاد. فردوسی. ببود آن شب و بامداد پگاه بپرسش بیامد بدرگاه شاه. فردوسی. چو گردن به اندیشه زیر آوری ز هستی مکن پرسش و داوری. فردوسی. بفرمود تا رفت شاپور پیش بپرسش گرفتش ز اندازه بیش. فردوسی. نشستند با شاه گردان به خوان بپرسش گرفتند هردو جوان به آواز گفتند کای سرفراز نماند غم و شادمانی دراز. فردوسی. بپرسش گرفتند کای شیر مرد چه جوئی بدین شب بدشت نبرد. فردوسی. بپرسش گرفتی (اردشیر) همه راز اوی ز نیک و بد و نام و آواز اوی ز داد و ز بیداد وز کشورش ز آئین و از شاه و از لشکرش. فردوسی. که آنرا که خواهد کند شوربخت یکی بی هنر برنشاند به تخت برین پرسش و جنبش و رای نیست که با داد اوبنده را پای نیست. فردوسی. چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت که هرجا که دانید چیزی شگفت. فردوسی. سکندر سبک پرسش اندر گرفت که ایدر چه دانید چیزی شگفت. فردوسی. ، تفقّد. دلجوئی: یکی نامه بنوشت نزدیک شاه پر از لابه و پرسش نیکخواه. فردوسی. چو دیدم من این خوبچهر ترا همین پرسش گرم و مهر ترا. فردوسی. درود جهان آفرین بر تو باد که کردی به پرسش دل بنده شاد. فردوسی. و از ملک پرسش و تقرّب تمام یافت. (کلیله و دمنه). حضرت خواجۀما اگر به منزل درویشی می رفتند جمیع فرزندان و متعلقان و خادمان او را پرسش می کردند و خاطر هریک را بنوعی درمی یافتند. (انیس الطالبین بخاری)، احوالپرسی. حال پژوهی. پژوهش حال. سؤال از سلامت حال: ابا زاری و ناله و درد و غم رسیده بزرگان و رستم بهم بپرسش گرفتند مر یکدگر به درد سیاوش پراز خون جگر. فردوسی. دو پرخاشجو با یکی نیکخوی گرفتند پرسش نه بر آرزوی. فردوسی. آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته. (تاریخ بیهقی). بدو گفت شبگیر چون دخترم به آئین پرسش بیامد برم. اسدی. آن ملیحان که طبیبان دلند سوی رنجوران بپرسش مایلند ور حذر از ننگ و از نامی کنند چاره ای سازند و پیغامی کنند. مولوی. جز حادثه هرگز طلبم کس نکند یک پرسش گرم جز تبم کس نکند. تا یکی از خطبای آن اقلیم که با وی عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش. (گلستان)، مؤاخذه. گرفت. بازخواست: هنوز آن سپهبد زمادر نزاد بیامد گه پرسش و سرد باد. فردوسی. گر نبود پرسش رستی ولیک گرت بپرسند چه داری جواب. ناصرخسرو. - بپرسش، پرسان پرسان: چو آگاهی آمد بهر مهتری که بد مرزبان بر سر کشوری که خسرو بیازرد از شهریار برفته ست با خوارمایه سوار به پرسش برفتند گردنکشان بجائی که بود از گرامی نشان. فردوسی. - بپرسش آمدن، به عیادت آمدن. عیادت کردن. - بپرسش رفتن، به عیادت رفتن. عیادت کردن. عیادت. - بپرسش گرفتن، پرسش گرفتن، پرسش اندرگرفتن، استفسار کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. پژوهش حال کردن. احوالپرسی کردن. - پرسش بیمار، عیادت. - پرسش کردن، سؤال کردن. مسألت کردن: بدین اندر آئیم و پرسش کنیم همه آذران را پرستش کنیم. فردوسی. چنین داد پاسخ که پرسش مکن مگوی این زمان هیچ با من سخن. فردوسی. - امثال: نیکی وپرسش ؟، نظیر: در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. حافظ
پرستیده. (فرهنگ اسدی). پرستیده را گویند یعنی آنچه او را پرستند و ستایش کنند، بحق همچو خدای تعالی و به باطل همچو بت. (برهان) ، زن خدمتکار. (برهان). پرستنده. و بدین معنی در برهان به کسر اول و دوم آمده است، پرستش: ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی.
پرستیده. (فرهنگ اسدی). پرستیده را گویند یعنی آنچه او را پرستند و ستایش کنند، بحق همچو خدای تعالی و به باطل همچو بت. (برهان) ، زن خدمتکار. (برهان). پرستنده. و بدین معنی در برهان به کسر اول و دوم آمده است، پرستش: ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی.
پرستو. پرستوک. فرشتوک. فرشتو. فراشتک. فراشتوک. فراشترو. (برهان). خطّاف. نام پرنده ای است خرد که پشت و دم او سیاه و سینه اش سفید و منقارش سرخ (؟) میباشد و در سقف خانه ها آشیان میکند و او را بعربی خطّاف میگویند. (برهان). چلچله. پلستک. پیل وایه. حاجی حاجی. پالوانه. پالوایه. بادخورک. فرستور. فرستوک. بالوایه. ابابیل (عامیانه) زازال. فرتوک. بلوایه. دمسنجه. دمسیجه. بلسک. داپرزه. دالبوز. دالپوزه. و رجوع به پرستو شود. و پرستک را خطّاف گویند. (تفسیر ابوالفتوح)
پَرَستو. پرستوک. فرشتوک. فرشتو. فراشتک. فراشتوک. فراشترو. (برهان). خطّاف. نام پرنده ای است خرد که پشت و دم او سیاه و سینه اش سفید و منقارش سرخ (؟) میباشد و در سقف خانه ها آشیان میکند و او را بعربی خطّاف میگویند. (برهان). چلچله. پلستک. پیل وایه. حاجی حاجی. پالوانه. پالوایه. بادخورک. فرستور. فرستوک. بالوایه. ابابیل (عامیانه) زازال. فرتوک. بلوایه. دمسنجه. دمسیجه. بلسک. داپرزه. دالبوز. دالپوزه. و رجوع به پرستو شود. و پرستک را خطّاف گویند. (تفسیر ابوالفتوح)
مملو از آتش. - دل پرآتش، سخت غمگین. سخت اندوهناک: پر از خون شد آن سنبل مشکبوی دلش شد پرآتش پر از آب روی. فردوسی. دلم شد پرآتش ز تیمار اوی که چون بود با گور پیکار اوی. فردوسی
مملو از آتش. - دل پرآتش، سخت غمگین. سخت اندوهناک: پر از خون شد آن سنبل مشکبوی دلش شد پرآتش پر از آب روی. فردوسی. دلم شد پرآتش ز تیمار اوی که چون بود با گور پیکار اوی. فردوسی
طایر خرد معروف که پشت و دم آن سیاه و سینۀ سفید دارد و در سقف خانه و مساجدآشیانه سازد. (از رشیدی). بمعنی پرستک است که خطّاف باشد و بعضی گویند پرستو وطواط است که آن خطّاف کوهی باشد. (برهان). پرستوک. پرستک. خطّاف. فرشتو. فرشتوک. فراشترو. فراشتروک. فراشتک. فراستوک. پلستک. پیلوایه. حاجی حاجی. پالوانه. پالوایه. بادخورک. فرستو. فرستوک. بالوایه. ابابیل (در تداول عامه). بهار. زازال. چلچله. فرتوک. بلوایه. دمسنجه. دمسیجه. بلسک. داپرزه. دال بوز. دال پوز. دال بوزه. دال پوزه. شب پرک (؟). (اوبهی) : چرا عمر کرکس دو صدسال ویحک نماند فزونتر ز سالی پرستو. رودکی. لبان لعل چون خون کبوتر سواد زلف چون پرّ پرستو. سعدی. و حسین خلف گوید: ’گویند اگر بچۀ اول پرستوک را بگیرند وقتی که ماه در افزونی بود و شکم او را بشکافند دو سنگریزه از شکم او برآید یکی یکرنگ و دیگری الوان چون در پوست گوساله یا بز کوهی پیچند پیش از آنکه گرد و خاک بر آن نشیند و بر بازوی مصروع بندند یا بگردنش آویزند صرع از او زایل گردد و گویند اگر دو پرستوک بگیرند یکی نر و یکی ماده و سرهای آنها را به آتش بسوزانند و در شراب ریزند هرکس از آن شراب بخورد مست نگردد و اگر خون او را به خورد زنان بدهند شهوات ایشان منقطع گردد و بر پستان دختر مالند نگذارد که بزرگ شود و اگر سرگین اورا در چشم کشند سفیدی که در چشم افتاده باشد ببرد وسرگین او با زهرۀ وی خضاب رنگین باشد و اگر سرگین او با زهرۀ گاو بیامیزند و بر موی طلا کنند بی هنگام سفید نشود. (برهان). - پرستوی کوهی، فراستوک کوهی. (منتهی الارب). عوهق. عوهق جبلی. پرستوی بحری. نوعی طیور از طایفۀ شتورینه. - مثل پرّ پرستو،سخت سیاه. - امثال: از یک پرستو تابستان نشود، نظیر: از یک گل بهار نشود. رجوع به امثال و حکم شود
طایر خُرد معروف که پشت و دم آن سیاه و سینۀ سفید دارد و در سقف خانه و مساجدآشیانه سازد. (از رشیدی). بمعنی پرستک است که خطّاف باشد و بعضی گویند پرستو وطواط است که آن خطّاف کوهی باشد. (برهان). پرستوک. پرستک. خطّاف. فرشتو. فرشتوک. فراشترو. فراشتروک. فراشتک. فراستوک. پلستک. پیلوایه. حاجی حاجی. پالوانه. پالوایه. بادخورک. فرستو. فرستوک. بالوایه. ابابیل (در تداول عامه). بهار. زازال. چلچله. فرتوک. بلوایه. دُمسنجه. دُمسیجه. بلسک. داپرزه. دال بوز. دال پوز. دال بوزه. دال پُوزه. شب پرک (؟). (اوبهی) : چرا عمر کرکس دو صدسال ویحک نماند فزونتر ز سالی پرستو. رودکی. لبان لعل چون خون کبوتر سواد زلف چون پَرِّ پرستو. سعدی. و حسین خلف گوید: ’گویند اگر بچۀ اول پرستوک را بگیرند وقتی که ماه در افزونی بود و شکم او را بشکافند دو سنگریزه از شکم او برآید یکی یکرنگ و دیگری الوان چون در پوست گوساله یا بز کوهی پیچند پیش از آنکه گرد و خاک بر آن نشیند و بر بازوی مصروع بندند یا بگردنش آویزند صرع از او زایل گردد و گویند اگر دو پرستوک بگیرند یکی نر و یکی ماده و سرهای آنها را به آتش بسوزانند و در شراب ریزند هرکس از آن شراب بخورد مست نگردد و اگر خون او را به خورد زنان بدهند شهوات ایشان منقطع گردد و بر پستان دختر مالند نگذارد که بزرگ شود و اگر سرگین اورا در چشم کشند سفیدی که در چشم افتاده باشد ببرد وسرگین او با زهرۀ وی خضاب رنگین باشد و اگر سرگین او با زهرۀ گاو بیامیزند و بر موی طلا کنند بی هنگام سفید نشود. (برهان). - پرستوی کوهی، فراستوک کوهی. (منتهی الارب). عَوهق. عَوهق جبلی. پرستوی بحری. نوعی طیور از طایفۀ شتورینه. - مثل پرّ پرستو،سخت سیاه. - امثال: از یک پرستو تابستان نشود، نظیر: از یک گل بهار نشود. رجوع به امثال و حکم شود
آنچه او را پرستند و ستایش کنند بحق همچو خدای تعالی و بباطل همچو بت پرستیده، پرستش عبادت: ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ک) (کسائی)، زن خدمتکار
آنچه او را پرستند و ستایش کنند بحق همچو خدای تعالی و بباطل همچو بت پرستیده، پرستش عبادت: ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ک) (کسائی)، زن خدمتکار
اگر بیند پرستوئی را فراگرفت، دلیل که از غم ها فرج یابد و از ترس و بیم ایمن گردد. جابر مغربی اگر بیند پرستو داشت، یا کسی به وی داد، دلیل که با کسی که از او جدا شده است، مؤانست گیرد و درمقام او قرار گیرد. اگر بیند پرستو را بکشت یا از دست بیفکند، دلیل که با کسی که مؤانست دارد جدائی جوید دور شود. محمد بن سیرین دیدن پرستو در خواب، مردی توانگر باخرد است. اگر پرستو ماده بیند، زنی توانگر با خرد است. اگر بیند پرستو از وی بپرید، دلیل که از مردی توانگر جدا گردد. اگر بیند پرستو در دست او بمرد، دلیل که یار او بمیرد و رنج و اندوه بیند.
اگر بیند پرستوئی را فراگرفت، دلیل که از غم ها فرج یابد و از ترس و بیم ایمن گردد. جابر مغربی اگر بیند پرستو داشت، یا کسی به وی داد، دلیل که با کسی که از او جدا شده است، مؤانست گیرد و درمقام او قرار گیرد. اگر بیند پرستو را بکشت یا از دست بیفکند، دلیل که با کسی که مؤانست دارد جدائی جوید دور شود. محمد بن سیرین دیدن پرستو در خواب، مردی توانگر باخرد است. اگر پرستو ماده بیند، زنی توانگر با خرد است. اگر بیند پرستو از وی بپرید، دلیل که از مردی توانگر جدا گردد. اگر بیند پرستو در دست او بِمُرد، دلیل که یار او بمیرد و رنج و اندوه بیند.