حشره ای با بال های نازک رنگین که روی گل ها و گیاهان می نشیند و شیرۀ آن ها را می مکد، شاه پرک، پروانۀ روز، آلتی پره دار که دور خود بچرخد مثلاً پروانۀ هواپیما، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های ماهور، همایون و راست پنجگاه اجازۀ رسمی که از طرف دولت برای انجام کاری معیّن صادر شود، اجازه نامه، لیسانس، حکم، فرمان، اذن، اجازه، مجوّز، لهی، پروانچه، جواز برای مثال روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم / پروانه را چه حاجت «پروانهٴ» دخول (سعدی۲ - ۴۷۹) پروانک، فرانک، جانوری درنده شبیه شغال، سیاه گوش، چاوش، برای مثال پروانه وار بر پی شیران نهند پی / گر باید از کفلگه گوران کبابشان (خاقانی - ۳۳۰) حشرۀ بال دار کوچکی که شب ها گرد چراغ یا شمع می گردد و گاه در شعلۀ شمع می سوزد، پروانۀ شب، برای مثال دیدی که خون ناحق پروانه شمع را / چندان امان نداد که شب را سحر کند (حکیم شفائی) پروانۀ اتومبیل: ابزاری پره دار در خودرو که جلو موتور و پشت رادیاتور قرار دارد و به وسیلۀ تسمه می چرخد و آب داخل رادیاتور را سرد می کند
حشره ای با بال های نازک رنگین که روی گل ها و گیاهان می نشیند و شیرۀ آن ها را می مکد، شاه پرک، پروانۀ روز، آلتی پره دار که دور خود بچرخد مثلاً پروانۀ هواپیما، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های ماهور، همایون و راست پنجگاه اجازۀ رسمی که از طرف دولت برای انجام کاری معیّن صادر شود، اِجازه نامه، لیسانس، حُکم، فَرمان، اِذن، اِجازه، مُجَوِّز، لِهی، پَروانَچه، جَواز برای مِثال روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم / پروانه را چه حاجت «پروانهٴ» دخول (سعدی۲ - ۴۷۹) پروانک، فرانک، جانوری درنده شبیه شغال، سیاه گوش، چاوش، برای مِثال پروانه وار بر پی شیران نهند پی / گر باید از کَفَلگه گوران کبابشان (خاقانی - ۳۳۰) حشرۀ بال دار کوچکی که شب ها گرد چراغ یا شمع می گردد و گاه در شعلۀ شمع می سوزد، پروانۀ شب، برای مِثال دیدی که خون ناحق پروانه شمع را / چندان امان نداد که شب را سحر کند (حکیم شفائی) پروانۀ اتومبیل: ابزاری پره دار در خودرو که جلو موتور و پشت رادیاتور قرار دارد و به وسیلۀ تسمه می چرخد و آب داخل رادیاتور را سرد می کند
شهری است. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر: سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب. عنصری (از فرهنگ اسدی)
شهری است. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر: سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب. عنصری (از فرهنگ اسدی)
حکیم. دانشمند. عاقل. (برهان). بخرد. فرزان. فیلسوف. مقابل دیوانه. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرزانک، در هندی باستان پر، پیشوند به معنی پیش + جان یا جانتی به معنی شناختن و فهمیدن. قیاس کنید با جان در زبان ارمنی به معنی دانستن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام، خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه. خسروی سرخسی. چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است. خسروی سرخسی. نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه. کسایی. چنین یافت پاسخ ز فرزانگان ز خویشان نزدیک و بیگانگان. فردوسی. بپرسید از او دخت افراسیاب که فرزانه شاها چه دیدی به خواب. فردوسی. به رستم چنین گفت کاوس کی که ای گرد فرزانۀ نیک پی. فردوسی. فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود. لبیبی. نبوم ناسپاس از او که ستور سوی فرزانه، بهتر از نسپاس. ناصرخسرو. فرزانه و صدر اجل و صاحب عالم کافراخته شد زو علم صاحب رایان. سوزنی. ستوده نایب فرزانه فخر دین احمد که فخر دین را هست از جمال او مفخر. سوزنی. این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست ؟ وآن بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟ خاقانی. گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی. خاقانی. فی المثل تو خود اگر آب خوری جز ز جوی دل فرزانه مخور. خاقانی. دل شاه شوریده شد زین شمار ز فرزانه درخواست تدبیر کار. نظامی. خبر دادندش آن فرزانه پیران ز نزهتگاه آن اقلیم گیران. نظامی. اگر برجان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد؟ عطار. چون خلیل حق اگر فرزانه ای آتش آب توست و تو پروانه ای. مولوی. جوانی هنرمند و فرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود. سعدی. گزیدند فرزانگان دست فوت که در طب ندیدند داروی موت. سعدی. خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است گو: مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم. سعدی. به درآی ای حکیم فرزانه پر نشاید نشست در خانه. اوحدی. نقد امروز مده نسیۀ فردا مستان که یقین را ندهد مردم فرزانه به شک. ابن یمین. مرد فرزانه کز بلا ترسد عجب در فکر او خطا نبود. ابن یمین. گر از این منزل ویران به سوی خانه روم دگرآنجا که روم عاقل و فرزانه روم. حافظ. - فرزانه خوی، کنایه از پسندیده خوی به اعتبار زیرکی و فطانت. (آنندراج). - فرزانه رای، آنکه رای و اندیشۀ حکیمانه دارد: پزشکان گزین دار فرزانه رای به هر درد دانا و درمان نمای. اسدی. کهن دار دستورفرزانه رای به هر کار یکتادل و رهنمای. اسدی. - فرزانه رایی، نیک اندیشی. بخردی. فرزانگی: به جا آر فرزانه رایی بسی یک امروزشان کن ز درگه گسی. فردوسی. - فرزانه زن، زن بخرد و عاقل: چنین پاسخ آورد فرزانه زن که با موبدی یکدل و رایزن. فردوسی. - فرزانه گوهر، پاک نژاد: به باده درون گوهر آید پدید که فرزانه گوهر بود یا پلید. فردوسی. - فرزانه مرد، مرد بخرد. مقابل فرزانه زن: فریبش نخورده ست فرزانه مرد که گیتی چو دامی است پر داغ و درد. اسدی. - فرزانه هوش، بخرد. باهوش. فرزانه رای: همان نیز ملاح فرزانه هوش ’مشو’ گفت ’بر جان سپردن مکوش’. فردوسی. همیدونش دستور فرزانه هوش بسی گفت کاین جنگ و کین را مکوش. اسدی. ، نزد محققین آنکه مجرد و مطلق العنان باشد. (برهان) ، شریف. پاک نژاد. محترم، سعادتمند، مبارک. خجسته، بافراست. (ناظم الاطباء)
حکیم. دانشمند. عاقل. (برهان). بخرد. فرزان. فیلسوف. مقابل دیوانه. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرزانک، در هندی باستان پْرَ، پیشوند به معنی پیش + جان یا جانتی به معنی شناختن و فهمیدن. قیاس کنید با جان در زبان ارمنی به معنی دانستن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام، خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه. خسروی سرخسی. چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است. خسروی سرخسی. نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه. کسایی. چنین یافت پاسخ ز فرزانگان ز خویشان نزدیک و بیگانگان. فردوسی. بپرسید از او دخت افراسیاب که فرزانه شاها چه دیدی به خواب. فردوسی. به رستم چنین گفت کاوس کی که ای گرد فرزانۀ نیک پی. فردوسی. فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود. لبیبی. نبوم ناسپاس از او که ستور سوی فرزانه، بهتر از نسپاس. ناصرخسرو. فرزانه و صدر اجل و صاحب عالم کافراخته شد زو عَلَم صاحب رایان. سوزنی. ستوده نایب فرزانه فخر دین احمد که فخر دین را هست از جمال او مفخر. سوزنی. این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست ؟ وآن بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟ خاقانی. گیرم آن فرزانه مُرد آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی. خاقانی. فی المثل تو خود اگر آب خوری جز ز جوی دل فرزانه مخور. خاقانی. دل شاه شوریده شد زین شمار ز فرزانه درخواست تدبیر کار. نظامی. خبر دادندش آن فرزانه پیران ز نزهتگاه آن اقلیم گیران. نظامی. اگر برجان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد؟ عطار. چون خلیل حق اگر فرزانه ای آتش آب توست و تو پروانه ای. مولوی. جوانی هنرمند و فرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود. سعدی. گزیدند فرزانگان دست فوت که در طب ندیدند داروی موت. سعدی. خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است گو: مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم. سعدی. به درآی ای حکیم فرزانه پر نشاید نشست در خانه. اوحدی. نقد امروز مده نسیۀ فردا مستان که یقین را ندهد مردم فرزانه به شک. ابن یمین. مرد فرزانه کز بلا ترسد عجب در فکر او خطا نبود. ابن یمین. گر از این منزل ویران به سوی خانه روم دگرآنجا که روم عاقل و فرزانه روم. حافظ. - فرزانه خوی، کنایه از پسندیده خوی به اعتبار زیرکی و فطانت. (آنندراج). - فرزانه رای، آنکه رای و اندیشۀ حکیمانه دارد: پزشکان گزین دار فرزانه رای به هر درد دانا و درمان نمای. اسدی. کهن دار دستورفرزانه رای به هر کار یکتادل و رهنمای. اسدی. - فرزانه رایی، نیک اندیشی. بخردی. فرزانگی: به جا آر فرزانه رایی بسی یک امروزشان کن ز درگه گسی. فردوسی. - فرزانه زن، زن بخرد و عاقل: چنین پاسخ آورد فرزانه زن که با موبدی یکدل و رایزن. فردوسی. - فرزانه گوهر، پاک نژاد: به باده درون گوهر آید پدید که فرزانه گوهر بود یا پلید. فردوسی. - فرزانه مرد، مرد بخرد. مقابل فرزانه زن: فریبش نخورده ست فرزانه مرد که گیتی چو دامی است پر داغ و درد. اسدی. - فرزانه هوش، بخرد. باهوش. فرزانه رای: همان نیز ملاح فرزانه هوش ’مشو’ گفت ’بر جان سپردن مکوش’. فردوسی. همیدونش دستور فرزانه هوش بسی گفت کاین جنگ و کین را مکوش. اسدی. ، نزد محققین آنکه مجرد و مطلق العنان باشد. (برهان) ، شریف. پاک نژاد. محترم، سعادتمند، مبارک. خجسته، بافراست. (ناظم الاطباء)
حیوانی گوشت خوار شبیه به یوز که در شمال افریقا زید. و گویند که پیشاپیش شیر رود و آواز کند تا جانوران آواز او شنیده خود را بر کنار کشند و شیر را با او الفتی عظیم است و پس ماندۀ صید شیر خورد. فرانق. فرانک. فرانه. سیاه گوش. برید. قره قولاخ. تفه. عناق الارض. غنجل. پروانک: شاها غضنفری تو و پروانۀ تو من پروانه در پناه غضنفر نکوتر است. خاقانی. پروانه وار بر پی شیران نهند پی تا آید از کفلگه گوران کبابشان. خاقانی. ، دلیل. رهبر، پیشرو لشکر، حشره ای است پرنده، سیاه رنگ، بزرگتر از زنبور سرخ با پری دودی رنگ پهن و دراز که به تابستان پیرامون چراغ گردد و گاه به گرمای چراغ بسوزد. پروانۀ چراغ. چراغ واره. و او پرنده ای بود که خود را بر چراغ یاشمع زند و بسوزد و او را مگس چراغ خوانند. (حافظ اوبهی). ام ّ طارق. فراش. فراشه. (زمخشری). شب پره. خرطیط. برنده: بیاموز تا بد نباشدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند. منوچهری. کی شود پروانه از آتش نفور زانکه او را هست در آتش حضور. عطار. شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت... سعدی. ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی جز بدان عارض شمعی نبود پروازم. حافظ. چراغ روی ترا شمع گشت پروانه مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه. حافظ. دیدی که خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب را سحر کند. حکیم شفائی. یک شمع شبی هزار پروانه کشد. (از مجموعۀ امثال طبع هند). شنیده ای که چه با شمع گفت پروانه که در فراق، تو سوزان تری بگو یا من. (از وصاف). ، مجازاً، بمعنی نور چراغ و شمع. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) ، فرمان پادشاهان. حکم نامه. حکم: شمعی است چهرۀ تو که هر شب ز نور خویش پروانۀضیا به مه آسمان دهد. ظهیر فاریابی. نگردند پروانۀ شمع کس که پروانه کس نخوانند بس. نظامی. و بسیار بودی که حسن به آنچ خواستی بی استطلاع رای علاءالدین از پیش خود پروانه دادی و حکمها کردی. (جهانگشای جوینی). و پروانه فرستاد تا محتشم گردکوه و محتشم قلاع قهستان به بندگی آیند. (جهانگشای جوینی). پروانۀ او گر رسدم در طلب جان چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم. حافظ. دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو بازپرسید خدا را که به پروانۀ کیست. حافظ. پروانۀ راحت بده ای شمع که امشب از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم. حافظ. پروانجات جمع آن است و این از تصرف فارسی دانان متعرب است چنانکه فرمان که لفظ فارسی است جمع آن فرامین میارند. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) ، اذن. جواز. اجازه. اجازه نامه. تذکرۀ عبور و مرور. گذرنامه. بار: گر نامه ای دهد نه به پروانۀ تو تیر شغلش فروگشاده و دستش به بسته باد. انوری. آنانکه چو من بی پر و پروانۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. بمژده جان بصبا داد شمع هر نفسی ز شمع روی تواش چون رسید پروانه. حافظ. روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم پروانه را چه حاجت پروانۀ دخول. سعدی. تا چند همچو شمع زبان آوری کنی پروانۀ مرادرسید ای محب خموش. حافظ. در شب هجران مرا پروانۀ وصلی فرست ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع. حافظ. کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه که زیر تیغ تو هر دم سر دگر دارد. ، برات. حواله: و هیچکس از مجلس شراب بی اجازت شهنشاه با وثاق نتوانستی شد و چون رفتی هر نقل و نبید که پیش او نهاده بودی با او بردندی و اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب سلاّر بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نبشتی و شراب داران حاصل کرده با او سپردندی. (تاریخ طبرستان) ، قاصد. پیک. برید. پروانچه. حامل خرائط و آنرا خادم نیز گویند. (مفاتیح العلوم) ، حاجب، فرمان رساننده، گلی است، ملخک (هواپیما، کشتی) ، حشرات چهارباله به رنگهای گوناگون زیبا که از عصارۀ گل تغذیه کنند. و این معنی برای این کلمه پیش قدما معمول نبوده است و امروز آنها را شاه پرک (و به غلط شب پره) نامند
حیوانی گوشت خوار شبیه به یوز که در شمال افریقا زید. و گویند که پیشاپیش شیر رود و آواز کند تا جانوران آواز او شنیده خود را بر کنار کشند و شیر را با او الفتی عظیم است و پس ماندۀ صید شیر خورد. فرانق. فرانک. فرانه. سیاه گوش. برید. قره قولاخ. تفه. عناق الارض. غنجل. پروانک: شاها غضنفری تو و پروانۀ تو من پروانه در پناه غضنفر نکوتر است. خاقانی. پروانه وار بر پی شیران نهند پی تا آید از کفلگه گوران کبابشان. خاقانی. ، دلیل. رهبر، پیشرو لشکر، حشره ای است پرنده، سیاه رنگ، بزرگتر از زنبور سرخ با پری دودی رنگ پهن و دراز که به تابستان پیرامون چراغ گردد و گاه به گرمای چراغ بسوزد. پروانۀ چراغ. چراغ واره. و او پرنده ای بود که خود را بر چراغ یاشمع زند و بسوزد و او را مگس چراغ خوانند. (حافظ اوبهی). ام ّ طارق. فراش. فراشه. (زمخشری). شب پره. خِرطیط. برنده: بیاموز تا بد نباشدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند. منوچهری. کی شود پروانه از آتش نفور زانکه او را هست در آتش حضور. عطار. شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت... سعدی. ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی جز بدان عارض شمعی نبود پروازم. حافظ. چراغ روی ترا شمع گشت پروانه مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه. حافظ. دیدی که خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب را سحر کند. حکیم شفائی. یک شمع شبی هزار پروانه کشد. (از مجموعۀ امثال طبع هند). شنیده ای که چه با شمع گفت پروانه که در فراق، تو سوزان تری بگو یا من. (از وصاف). ، مجازاً، بمعنی نور چراغ و شمع. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) ، فرمان پادشاهان. حکم نامه. حکم: شمعی است چهرۀ تو که هر شب ز نور خویش پروانۀضیا به مه آسمان دهد. ظهیر فاریابی. نگردند پروانۀ شمع کس که پروانه کس نخوانند بس. نظامی. و بسیار بودی که حسن به آنچ خواستی بی استطلاع رای علاءالدین از پیش خود پروانه دادی و حکمها کردی. (جهانگشای جوینی). و پروانه فرستاد تا محتشم گردکوه و محتشم قلاع قهستان به بندگی آیند. (جهانگشای جوینی). پروانۀ او گر رسدم در طلب جان چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم. حافظ. دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو بازپرسید خدا را که به پروانۀ کیست. حافظ. پروانۀ راحت بده ای شمع که امشب از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم. حافظ. پروانجات جمع آن است و این از تصرف فارسی دانان متعرب است چنانکه فرمان که لفظ فارسی است جمع آن فرامین میارند. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) ، اذن. جواز. اجازه. اجازه نامه. تذکرۀ عبور و مرور. گذرنامه. بار: گر نامه ای دهد نه به پروانۀ تو تیر شغلش فروگشاده و دستش به بسته باد. انوری. آنانکه چو من بی پر و پروانۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. بمژده جان بصبا داد شمع هر نفسی ز شمع روی تواش چون رسید پروانه. حافظ. روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم پروانه را چه حاجت پروانۀ دخول. سعدی. تا چند همچو شمع زبان آوری کنی پروانۀ مرادرسید ای محب خموش. حافظ. در شب هجران مرا پروانۀ وصلی فرست ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع. حافظ. کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه که زیر تیغ تو هر دم سر دگر دارد. ، برات. حواله: و هیچکس از مجلس شراب بی اجازت شهنشاه با وثاق نتوانستی شد و چون رفتی هر نقل و نبید که پیش او نهاده بودی با او بردندی و اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب سلاّر بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نبشتی و شراب داران حاصل کرده با او سپردندی. (تاریخ طبرستان) ، قاصد. پیک. برید. پروانچه. حامل خرائط و آنرا خادم نیز گویند. (مفاتیح العلوم) ، حاجب، فرمان رساننده، گلی است، مَلَخک (هواپیما، کشتی) ، حشرات چهارباله به رنگهای گوناگون زیبا که از عصارۀ گل تغذیه کنند. و این معنی برای این کلمه پیش قدما معمول نبوده است و امروز آنها را شاه پَرَک (و به غلط شب پره) نامند
معین الدین کاشانی ملقب به پروانه یکی از عمال دولت مغول. آنگاه که غیاث الدین کیخسروبن کیقباد پادشاه سلجوقی (آسیای صغیر) مغلوب مغول شد هولاکو معین الدین پروانۀ کاشی را برای تمشیت آن سامان و اصلاح امور پسران غیاث الدین یعنی رکن الدین و عزالدین بقونیه فرستاد و چون سپس عزالدین بگریخت پروانه در سال 664 هجری قمری رکن الدین را بفرمان ابقاخان بکشت و پسر چهارسالۀ او را بنام غیاث الدین کیخسرو ثالث بتخت ملک نشانید و بموجب حکم ابقاخان راتق و فاتق امور آن مملکت گشت مادر کیخسرو را به حبالۀ نکاح درآورد. مؤلف حبیب السیر گوید در سنۀ 649 هجری قمری (ظ: 669) ملک ظاهر بندقدار (سلطان مصر) هوس ملک روم کرده ارکان دولت را در مصر به نیابت خویش بازداشت و با دو سه کس از خواص در لباس اختفا به روم شتافته مداخل و مخارج آن مملکت را بنظر احتیاط درآورد و به دارالملک خود بازگشته ایلچی نزد ابقاخان فرستاد وپیغام داد که ما جهت نظاره و تماشا به ولایت روم رفتیم و در دکان فلاطون طباخ خاتم خود را رهن مقداری طعام کردیم مطموع آنکه به ارسال آن حکم فرمایند ابقا ازکمال تهور و جرأت ملک ظاهر تعجب نموده قاصدی جهت این حال نزد معین الدین پروانه که در آن دیار به حکومت اشتغال داشت فرستاد و معین الدین انگشتری بندقدار رااز آن طباخ ستانده روان فرمود و بعد از آن بندقدار با لشکر بسیار بجانب بلاد روم نهضت نمود. روایت تاریخ وصاف آنکه این حرکت از وی بنابر استدعاء معین الدین پروانه بوقوع پیوست لاجرم بی کلفت محاربت بر آن مملکت مستولی گشت و قول یافعی آنکه میان بندقدار و لشکر تتار و روم محاربات اتفاق افتاده صورت ظفر و نصرت او را دست داد و روزی چند در آن ولایت به دولت و اقبال گذرانیده با غنائم بسیار به مصر بازگشت و چون ابقاخان بر کیفیت این حادثه خبر یافت عنان عزیمت به صوب روم تافت و بقول یافعی تیغ سیاست از نیام انتقام کشیده معین الدین پروانه را با دویست هزار مسلمان نمازگزار شهید کرد. و او مرید فخرالدین عراقی بود و جهت او در شهر توقات خانقاهی کرد.
معین الدین کاشانی ملقب به پروانه یکی از عمال دولت مغول. آنگاه که غیاث الدین کیخسروبن کیقباد پادشاه سلجوقی (آسیای صغیر) مغلوب مغول شد هولاکو معین الدین پروانۀ کاشی را برای تمشیت آن سامان و اصلاح امور پسران غیاث الدین یعنی رکن الدین و عزالدین بقونیه فرستاد و چون سپس عزالدین بگریخت پروانه در سال 664 هجری قمری رکن الدین را بفرمان ابقاخان بکشت و پسر چهارسالۀ او را بنام غیاث الدین کیخسرو ثالث بتخت ملک نشانید و بموجب حکم ابقاخان راتق و فاتق امور آن مملکت گشت مادر کیخسرو را به حبالۀ نکاح درآورد. مؤلف حبیب السیر گوید در سنۀ 649 هجری قمری (ظ: 669) ملک ظاهر بندقدار (سلطان مصر) هوس ملک روم کرده ارکان دولت را در مصر به نیابت خویش بازداشت و با دو سه کس از خواص در لباس اختفا به روم شتافته مداخل و مخارج آن مملکت را بنظر احتیاط درآورد و به دارالملک خود بازگشته ایلچی نزد ابقاخان فرستاد وپیغام داد که ما جهت نظاره و تماشا به ولایت روم رفتیم و در دکان فلاطون طباخ خاتم خود را رهن مقداری طعام کردیم مطموع آنکه به ارسال آن حکم فرمایند ابقا ازکمال تهور و جرأت ملک ظاهر تعجب نموده قاصدی جهت این حال نزد معین الدین پروانه که در آن دیار به حکومت اشتغال داشت فرستاد و معین الدین انگشتری بندقدار رااز آن طباخ ستانده روان فرمود و بعد از آن بندقدار با لشکر بسیار بجانب بلاد روم نهضت نمود. روایت تاریخ وصاف آنکه این حرکت از وی بنابر استدعاء معین الدین پروانه بوقوع پیوست لاجرم بی کلفت محاربت بر آن مملکت مستولی گشت و قول یافعی آنکه میان بندقدار و لشکر تتار و روم محاربات اتفاق افتاده صورت ظفر و نصرت او را دست داد و روزی چند در آن ولایت به دولت و اقبال گذرانیده با غنائم بسیار به مصر بازگشت و چون ابقاخان بر کیفیت این حادثه خبر یافت عنان عزیمت به صوب روم تافت و بقول یافعی تیغ سیاست از نیام انتقام کشیده معین الدین پروانه را با دویست هزار مسلمان نمازگزار شهید کرد. و او مرید فخرالدین عراقی بود و جهت او در شهر توقات خانقاهی کرد.
پروانه درخواب، مردی ضعیف و نادان است که خود را به نادانی در هلاک اندازد. محمد بن سیرین اگر بیند پروانه از پس پشت او بپرید و آن کس او را نگرفت، دلیل که به کنیزکی دوشیزه دست دراز کند از او مضرت نرسد. اگر بیند پروانه را بکشت یا در دست او هلاک شد، دلیل که فرزندش هلاک شود.
پروانه درخواب، مردی ضعیف و نادان است که خود را به نادانی در هلاک اندازد. محمد بن سیرین اگر بیند پروانه از پس پشت او بپرید و آن کس او را نگرفت، دلیل که به کنیزکی دوشیزه دست دراز کند از او مضرت نرسد. اگر بیند پروانه را بکشت یا در دست او هلاک شد، دلیل که فرزندش هلاک شود.