جدول جو
جدول جو

معنی پدیسار - جستجوی لغت در جدول جو

پدیسار
(پَ)
بر سر کاری رفتن که پیش از این شروع در آن کرده باشند؟. (برهان)
لغت نامه دهخدا
پدیسار
بر سر کاری رفتن باشد که پیش ازین شروع در آن کرده باشند از سر گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
پدیسار
((پَ))
از سر گرفتن
تصویری از پدیسار
تصویر پدیسار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پشتیسار
تصویر پشتیسار
(پسرانه)
یاور (نگارش کردی: پشتیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پایکار
تصویر پایکار
پاکار، آنکه کارش مراقبت از کشتزارهای دهقانان یا تقسیم آب و رسیدگی به برخی از کارهای مردم ده است، آنکه زیردست کدخدا یا میرآب است، نوکر، خدمتکار، پادو، تحصیل دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پدروار
تصویر پدروار
پدرانه، ویژگی رفتار یا عملکردی مانند پدران، محبت آمیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدسار
تصویر سپیدسار
آنکه از پیری موهای سرش سفید شده، سرسپید، سفیدمو، برای مثال واین آسیا دوان و دراو من نشسته پست / ایدون سپیدسار دراین آسیا شدم (ناصرخسرو - ۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پدردار
تصویر پدردار
کسی که پدر دارد، کنایه از نجیب، اصیل، نیک نژاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پدیدار
تصویر پدیدار
نمایان، آشکار، آشکارا، ظاهر
پدیدار شدن: نمایان شدن، ظاهر شدن، به وجود آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایدار
تصویر پایدار
پاینده، جاویدان، باقی، برای مثال نباشد همی نیک و بد پایدار / همان به که نیکی بود یادگار (فردوسی - ۱/۸۵)، برقرار، استوار، ثابت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیومانند مانند دیو، بدخو، زشت خو، بدکردار، برای مثال اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادۀ دیوسار (سعدی۱ - ۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاسیار
تصویر پاسیار
پایور شهربانی مانند سرهنگ ارتش
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
پدید. ظاهر. پیدا. آشکار. آشکارا. مرئی. مشهود. هویدا. عیان. بارز. نمایان. روشن. واضح. طالع. مکشوف. منکشف. جلی: پدیدار کردن، روشن، آشکار، هویدا، ظاهر، مشهود کردن، معلوم، معین، مقرر کردن.
کجاباشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه بر ما مپوش.
فردوسی.
به هر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
فردوسی.
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطۀ قار بود.
فردوسی.
بر او کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بدو نیک شاه.
فردوسی.
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدار از پشت اهریمنند.
فردوسی.
نیاید پدیدار پیروزئی
درخشیدنی یا دل افروزئی.
فردوسی.
دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار.
فرخی.
چو در فرجام خواهد بد یکی کار
هم ازآغاز کار آید پدیدار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو گوهر میان گهردارسنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ.
اسدی.
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد.
اسدی.
از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار.
ناصرخسرو.
وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم، بعلم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
در این حلقه یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست.
نظامی.
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود روز پدیدار نباشد.
سعدی.
چنین گویند دانایان هشیار
که نیک و بد بمرگ آید پدیدار.
، ممتاز. جدا:
بآزادگی از همه شهریاران
پدیدار همچو یقین از گمانی.
فرخی.
- پدیدار آمدن، پدید آمدن. آشکار شدن. ظاهر شدن. نمایان شدن. بوجود آمدن. حاصل شدن:
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو.
فردوسی.
چو آمد پدیداراز ایشان گناه
هیونی برافکند نزدیک شاه.
فردوسی.
بیامد پدیدار گرد سپاه
ز شمشیر و جوشن ندیدند راه.
فردوسی.
و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی). چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمت. (نوروزنامه).
- پدیدار بودن، آشکار بودن. واضح بودن. معلوم بودن. روشن بودن. پیدا بودن. پدید بودن. ظاهر بودن. نمایان بودن. بارز بودن. مرئی بودن:
سپه دید بهرام چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست.
فردوسی.
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار بود هفتورنگ.
فرخی.
چون دور برفت (امیرمحمد) و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست. (تاریخ بیهقی).
- پدیدار دیدن، آشکارا دیدن:
شنیده پدیدار دیدم کنون
که برخواندی از گفتۀ رهنمون.
فردوسی.
و شاید کلمه بدیدار باشد.
- پدیدار شدن، پیداشدن. آشکار شدن. تجلّی. نمودار شدن. نمایان شدن. پدید شدن. ظاهر شدن. مرئی شدن. مکشوف شدن. منکشف شدن. مکتشف شدن. طلوع کردن. طالع شدن. عارض شدن. ظهور. واضح شدن. نشأت کردن. ناشی شدن. لایح شدن. جلوه کردن. جلوه گر شدن. تجلّی کردن:
دل بپرداز ز قالی و منه پشت بدو
که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا.
منجیک (از لغت فرس اسدی ص 422).
چو آمد بشادی بایوان خویش
پدیدار شد درشبستان خویش.
فردوسی.
- پدیدار کردن، آشکار کردن. تصریح کردن. معلوم کردن.واضح کردن. تقشّع. بوح. تعیین کردن. معین کردن. مقرر داشتن:
بدو گفت پیش فرستاده رو
هنرها پدیدار کن نو بنو.
فردوسی.
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد.
فردوسی.
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدارکرد اندرو خوب و زشت.
فردوسی.
مرا بر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد.
فردوسی.
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبان آور و کامران در سخن.
فردوسی.
بنوک سنان و به تیر و کمان
هنرها پدیدار کن یکزمان.
فردوسی.
نبشته بر آن حقّه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.
فردوسی.
بهر سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
فردوسی.
پدیدار کن تا نژاد تو چیست
که بر چهرۀ تو نشان کئیست.
فردوسی.
- پدیدار گشتن، پدیدار شدن. و رجوع به پدید شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پایکار
تصویر پایکار
خدمتکار، پادو، خادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیسیار
تصویر پیسیار
پیشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریسای
تصویر پریسای
پری بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایدار
تصویر پایدار
ثابت، دائم، باقی، استوار، قائم، قوی، پابرجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایزار
تصویر پایزار
کفش و موزه و امثال آن پاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسیار
تصویر پاسیار
سرهنگ شهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدیدآر
تصویر پدیدآر
پدید آورنده ظاهر کننده آشکار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
نمایان آشکار ظاهر. یا پدیدار بودن، یا پدیدار جای کسی. جای وی مشخص و معلوم بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتیسار
تصویر پتیسار
از اول تا انتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدیداری
تصویر پدیداری
حالت و چگونگی پدیدار وضوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدروار
تصویر پدروار
مانند پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایسار
تصویر بایسار
متمول، ثروتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدیدار
تصویر پدیدار
((پَ))
نمایان، آشکار، ظاهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایکار
تصویر پایکار
تحصیلدار، کسی که مراقبت از کشتزارها را به عهده دارد، خدمتکار، نوکر، پاکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایدار
تصویر پایدار
استوار، پابرجا، ثابت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پدردار
تصویر پدردار
کنایه از نجیب، اصیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پریسای
تصویر پریسای
((پَ))
مانند پری، افسونگر، جن گیر، پری سای، پری بند، پری خوان، پری افسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیو مانند، (کنا) بدخو، تندخو، زشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایدار
تصویر پایدار
برقرار، مقاوم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پدیدار
تصویر پدیدار
بارز
فرهنگ واژه فارسی سره
آشکار، پدید، پیدا، جلوه گر، ظاهر، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، نمودار، هویدا
متضاد: پنهان، نهان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جنگل، بیشه، کوهستان پر درخت
فرهنگ گویش مازندرانی