نیاکان. اجداد. آباء. اسلاف: اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران آن خورشید و قمر باشند این جانوران ز آن کجا نیست مه روشن و خورشید مران به نسب باز شوند این پسران با پدران وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران از پس کشتن زنده نشوند ای وربی. منوچهری. ما بجانب عراق... مشغول گردیم و وی بغزنین... و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند، نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی)
نیاکان. اجداد. آباء. اسلاف: اگر ایدونکه بکشتن نَمُرند این پسران آن خورشید و قمر باشند این جانوران ز آن کجا نیست مه روشن و خورشید مُران به نسب باز شوند این پسران با پدران وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران از پس کشتن زنده نشوند ای وربی. منوچهری. ما بجانب عراق... مشغول گردیم و وی بغزنین... و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند، نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی)
نشیمن گاه. جای و آرامگاه و نشیمن و قرار. پتواز. بتواز. نشیمن گاه و آرام گرفتن بگوشه ای که به آخر کارها و جایها آنجا آرام دارند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). دو چوب بلند باشد که هر دو را از هم به اندک فاصله بر زمین فروبرند و چوب دیگر بعرض بر بالای آنها بندند تا کبوتران و گاهی جانوران شکاری بر آن نشینند و آنرا بعربی میقعه خوانند. (برهان). و رجوع به پرواز شود: عهد و میثاق باز تازه کنیم ازسحرگاه تا بوقت نماز باز پدواز خویش باز شویم چون دده باز جنبد از پدواز. آغاجی. سپهدار بگشود بر مرغ تیر ز پدوازش افکند در آبگیر. اسدی. به هوای کرم او بزمین از پدواز مرغ زرین سلب آید چو نهد سائل دام. سوزنی. از شواهد فوق چنین مستفاد میشود که پدواز جای مرغان شکاری و شاید دیگر ددگان در محلی مرتفع یا کوهی باشد، پتفوز. پوز. پوزه. گرداگرد دهان انسان و حیوانات دیگر از جانب بیرون. فنطیسه، گرداگرد کلاه، منقار مرغان. (برهان) ، سخن. گفتگو. مطلب، پاسخ. جواب و اپدواج یا اپی واج در پهلوی بمعنی بی جواب و بی پاسخ است
نشیمن گاه. جای و آرامگاه و نشیمن و قرار. پتواز. بَتواز. نشیمن گاه و آرام گرفتن بگوشه ای که به آخر کارها و جایها آنجا آرام دارند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). دو چوب بلند باشد که هر دو را از هم به اندک فاصله بر زمین فروبرند و چوب دیگر بعرض بر بالای آنها بندند تا کبوتران و گاهی جانوران شکاری بر آن نشینند و آنرا بعربی میقعه خوانند. (برهان). و رجوع به پرواز شود: عهد و میثاق باز تازه کنیم ازسحرگاه تا بوقت نماز باز پدواز خویش باز شویم چون دَدَه باز جنبد از پدواز. آغاجی. سپهدار بگشود بر مرغ تیر ز پدوازش افکند در آبگیر. اسدی. به هوای کرم او بزمین از پدواز مرغ زرین سلب آید چو نهد سائل دام. سوزنی. از شواهد فوق چنین مستفاد میشود که پدواز جای مرغان شکاری و شاید دیگر ددگان در محلی مرتفع یا کوهی باشد، پتفوز. پوز. پوزه. گرداگرد دهان انسان و حیوانات دیگر از جانب بیرون. فنطیسه، گرداگرد کلاه، منقار مرغان. (برهان) ، سخن. گفتگو. مطلب، پاسخ. جواب و اپدواج یا اپی واج در پهلوی بمعنی بی جواب و بی پاسخ است
کوهی است. ابن مقبل گوید: فصبّحن من ماء الوحیدین نقره بمیزان رعم اذ بدا ضدوان. ابن المعلی از خالد آرد که... صدوان (به صاد مهمله) دو کوهند. (معجم البلدان). ضدوان دو کوهست، ضدیان بالیاء مثله. (منتهی الارب)
کوهی است. ابن مقبل گوید: فصبّحْن َ من ماء الوحیدین نقره بمیزان رعم اذ بدا ضدوان. ابن المعلی از خالد آرد که... صدوان (به صاد مهمله) دو کوهند. (معجم البلدان). ضَدَوان دو کوهست، ضَدَیان بالیاء مثله. (منتهی الارب)
حارث بن عمرو بن قیس از قیس عیلان از عدنانیه. جدی جاهلی است که مسکن فرزندان آن به طائف بوده بواسطۀ غلبۀ ثقیف به تهامه کوچ کردند و سپس به افریقیه و جز آن پراکنده شدند.
حارث بن عمرو بن قیس از قیس عیلان از عدنانیه. جدی جاهلی است که مسکن فرزندان آن به طائف بوده بواسطۀ غلبۀ ثقیف به تهامه کوچ کردند و سپس به افریقیه و جز آن پراکنده شدند.
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ده کوچکی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقعدر 25 هزارگزی شمال باختری درمیان. دامنه، معتدل، دارای 15 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ده کوچکی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقعدر 25 هزارگزی شمال باختری درمیان. دامنه، معتدل، دارای 15 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند ومزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و معنی ترکیبی آن پل مانند است چه وان بمعنی شبیه و مانند هم آمده. (برهان قاطع). پلوان و پلون اطراف زمین که میان آن سبزی و غله کاشته باشند و مزارعان بر آن آمد و شد کنند تا غله پایمال نگردد و آب درزمین بایستد... (رشیدی). بلندی گرداگرد زمین کاشته. پلوار. (آنندراج در مادۀ پلوان). مرز: عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. سبکباری گزین تا سهل تانی ازجبل پری که گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان. امیرخسرو. ، پشتوارۀ کاه. (برهان قاطع)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند ومزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و معنی ترکیبی آن پل مانند است چه وان بمعنی شبیه و مانند هم آمده. (برهان قاطع). پلوان و پلون اطراف زمین که میان آن سبزی و غله کاشته باشند و مزارعان بر آن آمد و شد کنند تا غله پایمال نگردد و آب درزمین بایستد... (رشیدی). بلندی گرداگرد زمین کاشته. پلوار. (آنندراج در مادۀ پلوان). مرز: عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. سبکباری گزین تا سهل تانی ازجبل پری که گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان. امیرخسرو. ، پشتوارۀ کاه. (برهان قاطع)
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) : اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه. رودکی. به خواری ببردش پیاده کشان دوان و پر از درد چون بیهشان. فردوسی. دوان داغ دل خستۀ روزگار همی رفت پویان سوی مرغزار. فردوسی. دوان شد به بالین او اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد. فردوسی. شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ. قریعالدهر. اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن. منوچهری. بزاری روز و شب فریاد خوانم چو دیوانه به دشت و که دوانم. (ویس و رامین). شد آن لشکر بوش پیش طورگ دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ. اسدی. چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان از پس نادان و میر و شاه دوانم. ناصرخسرو. پس آن کلکها و زبانها همه به مدحت دوان و روان باشدی. (کلیله و دمنه). او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام. خاقانی. ورتو در کشتی روی بر یم روان ساحل یم را همی بینی دوان. مولوی. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان). خلق از پی ما دوان و خندان. سعدی (گلستان). بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامۀ پارسا در بغل. سعدی (بوستان). - دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن: همانگه یکی بنده آمد دوان که بیدار شد شاه روشن روان. فردوسی. بباید دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. چو بشنید نوش آذر پهلوان بر آن بارۀ دژ برآمد دوان. فردوسی. مرا گر بخواهی تو از شهریار دوان با توآیم درین کارزار. فردوسی. وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش. منوچهری. دوان آمدش گله بانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش. سعدی (بوستان). - دوان رفتن، رفتن در حال دویدن: دوان رفت گلشهر تا پیش شاه جداگشته دید از بر ماه شاه. فردوسی. - دوان شدن، در حال دویدن رفتن: اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود. سعدی. - دوان عمر، عمر زودگذر و فرار: عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو. - دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) : دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. بپرسید ز ایشان جهان پهلوان کزاین سان دهی و آب هر سو دوان. اسدی. اشک دیده ست از فراق تو دوان آه آه است از میان جان روان. مولوی. ، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) : ای خردمند پس گمان تو چیست وین دوان آسیا کی آساید؟ ناصرخسرو
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) : اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه. رودکی. به خواری ببردش پیاده کشان دوان و پر از درد چون بیهشان. فردوسی. دوان داغ دل خستۀ روزگار همی رفت پویان سوی مرغزار. فردوسی. دوان شد به بالین او اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد. فردوسی. شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ. قریعالدهر. اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن. منوچهری. بزاری روز و شب فریاد خوانم چو دیوانه به دشت و که دوانم. (ویس و رامین). شد آن لشکر بوش پیش طورگ دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ. اسدی. چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان از پس نادان و میر و شاه دوانم. ناصرخسرو. پس آن کلکها و زبانها همه به مدحت دوان و روان باشدی. (کلیله و دمنه). او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام. خاقانی. ورتو در کشتی روی بر یم روان ساحل یم را همی بینی دوان. مولوی. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان). خلق از پی ما دوان و خندان. سعدی (گلستان). بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامۀ پارسا در بغل. سعدی (بوستان). - دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن: همانگه یکی بنده آمد دوان که بیدار شد شاه روشن روان. فردوسی. بباید دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. چو بشنید نوش آذر پهلوان بر آن بارۀ دژ برآمد دوان. فردوسی. مرا گر بخواهی تو از شهریار دوان با توآیم درین کارزار. فردوسی. وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش. منوچهری. دوان آمدش گله بانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش. سعدی (بوستان). - دوان رفتن، رفتن در حال دویدن: دوان رفت گلشهر تا پیش شاه جداگشته دید از بر ماه شاه. فردوسی. - دوان شدن، در حال دویدن رفتن: اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود. سعدی. - دوان عمر، عمر زودگذر و فرار: عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو. - دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) : دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. بپرسید ز ایشان جهان پهلوان کزاین سان دهی و آب هر سو دوان. اسدی. اشک دیده ست از فراق تو دوان آه آه است از میان جان روان. مولوی. ، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) : ای خردمند پس گمان تو چیست وین دوان آسیا کی آساید؟ ناصرخسرو
نام شهری نزدیک غزنه. (لغت نامۀ اسدی). و معرب آن فروان است. بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمۀ رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی وقوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد: بدو گفت کای نامبردار هند ز پروان بفرمان تو تا بسند. فردوسی. گفت سالار قوی باید بپروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. چون بپروان رسید [بوطالب (ظ. ابوطاهر، تبانی] فرمان یافت. (تاریخ بیهقی ص 194). پادشاه محتشم و بی منازع و فارغ دل میرفت تا بپروان و از پروان برفتند... تا منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 246). و چون شنود که موکب سلطان [مسعود] از پروان به غزنین روی دارد. (تاریخ بیهقی ص 251). و از کابل برفت امیر و به پروان آمد. (تاریخ بیهقی ص 286). و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنی آمد. (تاریخ بیهقی ص 537). و امیر بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و ازبژغوزک بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 570). و گفت [سلطان مسعود] آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیسبان رفتن. (تاریخ بیهقی ص 657)
نام شهری نزدیک غزنه. (لغت نامۀ اسدی). و معرب آن فروان است. بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمۀ رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی وقوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد: بدو گفت کای نامبردار هند ز پروان بفرمان تو تا بسند. فردوسی. گفت سالار قوی باید بپروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. چون بپروان رسید [بوطالب (ظ. ابوطاهر، تبانی] فرمان یافت. (تاریخ بیهقی ص 194). پادشاه محتشم و بی منازع و فارغ دل میرفت تا بپروان و از پروان برفتند... تا منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 246). و چون شنود که موکب سلطان [مسعود] از پروان به غزنین روی دارد. (تاریخ بیهقی ص 251). و از کابل برفت امیر و به پروان آمد. (تاریخ بیهقی ص 286). و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنی آمد. (تاریخ بیهقی ص 537). و امیر بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و ازبژغوزک بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 570). و گفت [سلطان مسعود] آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیسبان رفتن. (تاریخ بیهقی ص 657)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بربالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد بلندی گردا گرد زمین کاشته پلون مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بربالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد بلندی گردا گرد زمین کاشته پلون مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد، بلندی گرداگرد زمین کاشته، پلون، مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد، بلندی گرداگرد زمین کاشته، پلون، مرز، پشتواره کامل