شاعر معروف ایتالیائی متولد بسال 1304 م. 703/ ه. ق. در آرززو. وی مورخ و متتبعی بزرگ و صاحب مطالعات کثیره درکتب خطی قدیم و یکی از مبرزترین افراد بشردوستان در عصر تجدد بود و شهرت وی بیشتر در منظومه هائی است بزبان عمومی. وفات وی در سال 1374 م. / 775 ه. ق
شاعر معروف ایتالیائی متولد بسال 1304 م. 703/ هَ. ق. در آرززو. وی مورخ و متتبعی بزرگ و صاحب مطالعات کثیره درکتب خطی قدیم و یکی از مبرزترین افراد بشردوستان در عصر تجدد بود و شهرت وی بیشتر در منظومه هائی است بزبان عمومی. وفات وی در سال 1374 م. / 775 هَ. ق
زن بدکار، بتیاره، پتیار، پتیارک زشت و مهیب بدکار کنایه از بلا، برای مثال چو دانی که از مرگ خود چاره نیست / ز پیری بتر نیز پتیاره نیست (فردوسی - ۶/۷۸) کنایه از آشوب، کنایه از آسیب، کنایه از آفت، در آیین زردشتی مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو، برای مثال برگشت چرخ بر من بیچاره / وآهنگ جنگ دارد پتیاره (کسائی - ۶۲) رنج، مشقت، محنت، برای مثال به روز عدلش میزان های ظلم سبک / به عون رایش پتیاره های دهر سلیم (ابوالفرج - ۱۰۷)
زن بدکار، بَتیارِه، پَتیار، پَتیارَک زشت و مهیب بدکار کنایه از بلا، برای مِثال چو دانی که از مرگ خود چاره نیست / ز پیری بتر نیز پتیاره نیست (فردوسی - ۶/۷۸) کنایه از آشوب، کنایه از آسیب، کنایه از آفت، در آیین زردشتی مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو، برای مِثال برگشت چرخ بر من بیچاره / وآهنگ جنگ دارد پتیاره (کسائی - ۶۲) رنج، مشقت، محنت، برای مِثال به روز عدلش میزان های ظلم سبک / به عون رایش پتیاره های دهر سلیم (ابوالفرج - ۱۰۷)
پتیاره، زن بدکار پتیار، بتیاره زشت و مهیب بدکار بلا، آشوب آسیب، آفت در آیین زردشتی مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو
پتیاره، زن بدکار پَتیار، بَتیارِه زشت و مهیب بدکار بلا، آشوب آسیب، آفت در آیین زردشتی مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو
پاک و منزه و این صفت خاص است به خدا. (آنندراج). منزه و این صفت خاص به خداست. (ناظم الاطباء) ، مرتفع. (ذیل اقرب الموارد) ، مقدس و پارسا و محترم، مشهور و نامدار، خجسته و سعادتمند. (ناظم الاطباء)
پاک و منزه و این صفت خاص است به خدا. (آنندراج). منزه و این صفت خاص به خداست. (ناظم الاطباء) ، مرتفع. (ذیل اقرب الموارد) ، مقدس و پارسا و محترم، مشهور و نامدار، خجسته و سعادتمند. (ناظم الاطباء)
چیزی رسنده به چیزی. (آنندراج). مقرون و پیوسته و ملازم و غیر منقطع. (ناظم الاطباء) ، دریابنده چیزی را که از دست رفته باشد. (غیاث) (ناظم الاطباء). درک کننده و دریابنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، به دست آورده و متصرف و دریافت شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدارک شود، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و باقی کلام به نحوی آوردن که رفع توهم شود، فرق میان تأکید المدح بما یشبه الذم آن که آنجا تأکید مقصود است و در اینجا تأکید نیست محض صفت مراد است، شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان را و تو پاکی چو جان. (از آنندراج). ، (در اصطلاح عروض) اسم بحری است از بحور مشترک میان عرب و عجم و وزن آن هشت بار ’فاعلن’. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 484). نام بحری از بحور شعر که آن را ابوالحسن اخفش برآورده و شعر در آن به هشت فاعلن تمام میشود، نظیر آن به فارسی: حسن و لطف ترا بندۀ مهر و مه خط و خال تو را مشک تر خاک ره. کان السبب ادرک الوتد. (منتهی الارب). اجزاء بحر متدارک چهار بار فاعلن آید و بیت دایرۀ آن: خیز و این دفترت نزد سرهنگ بر فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن تا خوری از هنرهات و فرهنگ بر. فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن. (از المعجم چ قزوینی - مدرس رضوی ص 134). ... و هم از این معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آن را دریافته است و بعضی آن را بحر متّسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی. (از المعجم چ دانشگاه ص 75) ، (اصطلاح فن قافیه) قافیه ای است که به حسب تقطیع از ساکنی که در آخر اوست تااول ساکن که پیش از آن ساکن است دو حرف متحرک واسطه باشند. مثاله این معما به اسم یوسف. شعر: شمع جان چون سوخت در فانوس تن شد از آن صورت پریشان حال من. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1240). قافیه ای است که در آن دو حرف متحرک میان دو ساکن واسطه باشد چنانکه در پادشا به تحریک دال در این بیت خاقانی: جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا. و در متفاعلن، فعولن، فعل، فعول، فل، کان بعض الحرکات ادرک بعضاً و لم یعقه اعتراض ساکن بین المتحرکین. (از منتهی الارب).... قافیه ای از شعر که در آن دو حرف متحرک میان دو حرف ساکن واسطه باشد مانند متفاعلن و فعولن فعل و فعول فل. (ناظم الاطباء). و آن دو متحرک، و ساکنی است چنانکه ’به نام خداوند جان و خرد’. و این وتد مقرون است و در اشعار عجم در پنج فعل بیش نیفتد، فاعلن، و مستفعلن، و مفاعلن، و فعولن فعل، و مفاعیل فع، و آن را از بهر آن متدارک خواندند که دو متحرک آن یکدیگر را دریافته اند و به هم پیوسته. (المعجم چ قزوینی، مدرس رضوی صص 206-207)
چیزی رسنده به چیزی. (آنندراج). مقرون و پیوسته و ملازم و غیر منقطع. (ناظم الاطباء) ، دریابنده چیزی را که از دست رفته باشد. (غیاث) (ناظم الاطباء). درک کننده و دریابنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، به دست آورده و متصرف و دریافت شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدارک شود، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و باقی کلام به نحوی آوردن که رفع توهم شود، فرق میان تأکید المدح بما یشبه الذم آن که آنجا تأکید مقصود است و در اینجا تأکید نیست محض صفت مراد است، شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان را و تو پاکی چو جان. (از آنندراج). ، (در اصطلاح عروض) اسم بحری است از بحور مشترک میان عرب و عجم و وزن آن هشت بار ’فاعلن’. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 484). نام بحری از بحور شعر که آن را ابوالحسن اخفش برآورده و شعر در آن به هشت فاعلن تمام میشود، نظیر آن به فارسی: حسن و لطف ترا بندۀ مهر و مه خط و خال تو را مشک تر خاک ره. کان السبب ادرک الوتد. (منتهی الارب). اجزاء بحر متدارک چهار بار فاعلن آید و بیت دایرۀ آن: خیز و این دفترت نزد سرهنگ بر فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن تا خوری از هنرهات و فرهنگ بر. فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن. (از المعجم چ قزوینی - مدرس رضوی ص 134). ... و هم از این معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آن را دریافته است و بعضی آن را بحر متّسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی. (از المعجم چ دانشگاه ص 75) ، (اصطلاح فن قافیه) قافیه ای است که به حسب تقطیع از ساکنی که در آخر اوست تااول ساکن که پیش از آن ساکن است دو حرف متحرک واسطه باشند. مثاله این معما به اسم یوسف. شعر: شمع جان چون سوخت در فانوس تن شد از آن صورت پریشان حال من. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1240). قافیه ای است که در آن دو حرف متحرک میان دو ساکن واسطه باشد چنانکه در پادشا به تحریک دال در این بیت خاقانی: جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا. و در متفاعلن، فعولن، فعل، فعول، فل، کان بعض الحرکات ادرک بعضاً و لم یعقه اعتراض ساکن بین المتحرکین. (از منتهی الارب).... قافیه ای از شعر که در آن دو حرف متحرک میان دو حرف ساکن واسطه باشد مانند متفاعلن و فعولن فعل و فعول فل. (ناظم الاطباء). و آن دو متحرک، و ساکنی است چنانکه ’به نام خداوند جان و خرد’. و این وتد مقرون است و در اشعار عجم در پنج فعل بیش نیفتد، فاعلن، و مستفعلن، و مفاعلن، و فعولن فعل، و مفاعیل فع، و آن را از بهر آن متدارک خواندند که دو متحرک آن یکدیگر را دریافته اند و به هم پیوسته. (المعجم چ قزوینی، مدرس رضوی صص 206-207)
از اصطلاحات نظامی و بحرپیمائی یونان: کشتی های جنگی که چهار صف پاروزن داشت و در چهار طبقه جامیگرفتند بعکس تررم که دارای سه طبقه بود. (ایران باستان ج 3 ص 1977 ح)
از اصطلاحات نظامی و بحرپیمائی یونان: کشتی های جنگی که چهار صف پاروزن داشت و در چهار طبقه جامیگرفتند بعکس تررم که دارای سه طبقه بود. (ایران باستان ج 3 ص 1977 ح)
در پهلوی پتیارک بمعنی مخالفت و بغضاء و ستیز و خصوصاً مخلوقات اهریمنی که برای تباه کردن آفریدگان اهورمزدا پدید آمده اند و اصل اوستائی آن پئی تیار است: مخالفت. ضدیت. بغضاء. عدوان. عداوت. عناد. دشمنی. خلاف. فتنه. شور و آشوب و غوغا: برگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسائی. نیاید ز ما با قضا چاره ای نه سودی کند هیچ پتیاره ای. فردوسی. همه پیش فرمانش بیچاره اند که با شورش و جنگ و پتیاره اند. فردوسی. چنین گفت کان کو چنین باره کرد نه از بهر پیکار و پتیاره کرد. فردوسی. الا ای مرد پیرایۀ خراسان مدار این خون و این پتیاره آسان. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). نهان گشته ز شاهنشاه دایه که خود پتیاره را او بود مایه. (ویس و رامین). بباید خریدن ورا [یوسف را] چاره نیست بدین در ره هیچ پتیاره نیست. شمسی (یوسف و زلیخا). مر آن آبدان را به صد پاره کرد بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد. شمسی (یوسف و زلیخا). چو لطفش آمد پتیارۀ زمانه هباست چو قهرش آمد اقبال آسمان هدراست. انوری. ، آفت. بلا. عیب. مصیبت. چیزی که دشمن دارند. (فرهنگ اسدی) : بجز کشتن و بستنت چاره نیست که زنگی تر از مرگ پتیاره نیست. فردوسی. توانیم کردن مگر چاره ای که بی چاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. ز مردن مرا و ترا چاره نیست درنگی تر از مرگ پتیاره نیست. فردوسی. همی رفت باید کزین چاره نیست مرا بدتر از مرگ پتیاره نیست. فردوسی. برآشفت بهرام و شد سرخ چشم ز گفتار پرموده آمد بخشم به تیزیش یک تازیانه بزد بدانسان که از ناسزایان سزد ببستند هم در زمان پای اوی یکی تنگ خرگاه شد جای اوی چو خرّادبرزین چنین دید گفت که این پهلوان را خرد نیست جفت بیامد به نزد دبیر بزرگ بدو گفت کاین پهلوان سترگ به یک پشه از بن ندارد خرد ازیرا کسی را بکس نشمرد ببایدش گفتن کزین چاره نیست ورا بدتر از خشم پتیاره نیست بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد زبانها پر از پند ورخ لاجورد. فردوسی. بدو گفت شاه آن بد نابکار به پیش تو در، کی کند کارزار یکی مرد خونریز بدکار و دزد بخواهی ز من چشم داری بمزد! ولیکن کنون زین سخن چاره نیست دگر زوبتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. شود جای خالی و من چاره ای بسازم نترسم ز پتیاره ای. فردوسی. چو دانی که از مرگ خود چاره نیست ز پیری بتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. نباید که اندر نهان چاره ای بسازد گزندی و پتیاره ای. فردوسی. نگر تا چگونه کنی چاره ای کزان گم شود زشت پتیاره ای. فردوسی. تخواره که در جنگ غمخواره بود یلان سینه را زشت پتیاره بود. فردوسی. دو چشم من چنین پتیاره دیده چرا پرخون ندارم هر دو دیده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست ز خرسندی به او را چاره ای نیست. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). از عامه خاص هست بسی بدتر زین صعب تر چه باشد پتیاره. ناصرخسرو. پتیارۀ ظلمی بلای بخلی درمان نیازی علاج آزی. مسعودسعد. ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک مدیح صاحب خواندم همی چو حرز ز بر. مسعودسعد. بروز عدلش میزانهای ظلم سبک بعون رایش پتیاره های دهر سلیم. ابوالفرج رونی. جهاندار گفت اینت پتیاره ای برو گر توانی بکن چاره ای. نظامی. ، مخلوقات اهریمنی که از پی تباه کردن و ضایع ساختن آثار و آفریدگان اهورمزدا پدید آمده باشند. (فرهنگ پهلوی دهارله). دیو. مخلوق اهریمنی: همانا شنیدستی آوای سام نبد در زمانه چنو نیکنام نخستین بطوس اندرون اژدها که از چنگ او کس نگشتی رها... دگر سهمگین دیو بد بدگمان تنش بر زمین و سرش بآسمان... دو پتیاره زینگونه بیجان شدند ز تیغ یل سام بریان شدند. فردوسی. برون شد [رستم] به نخجیر چون نره شیر کمندی بدست اژدهائی بزیر بدشتی کجا داشت چوپان گله بدانجا گذر داشت شیر یله سه روزش همی جست از آن مرغزار همی کرد بر گرد اسبان شکار چهارم بدیدش گرازان بدشت چو باد شمالی برو برگذشت درخشنده زرین یکی باره بود بچرم اندرون زشت پتیاره بود. فردوسی. شوید این شگفتی ببینید گرم چنان زشت پتیاره دریده چرم. فردوسی. پراکنده گردد بدی در جهان گزند آشکارا و خوبی نهان به هر کشوری در ستمکاره ای پدید آید و زشت پتیاره ای. فردوسی. از آن چاره ضحاک بیچاره بود که جانش گرفتار پتیاره بود. فردوسی. جهان ویژه کردم ز پتیاره ها بسی شهر کردم بسی باره ها. فردوسی. پس آن چرم پتیاره کآورده بود بیاورد و شاه و سپه را نمود کهی بد دوسر بروی و هشت پای که ده زنده پیلش نبردی ز جای همه کام دندان پیل و نهنگ همه پنجه چنگال شیر و پلنگ... اسدی. سپاه و شه از سهم آن نره دیو بماندند با یاد کیهان خدیو... بفرمود شه چاردار بلند مر آن زشت پتیاره کرده به بند همه تن بزنجیرهای دراز به میدان بدان دارها بست باز. اسدی. گرفتند لشکر بیکره خروش که او منهراس است با او مکوش دژ آگاه دیوی بدو منکر است به بالا چهل رش ز تو برتر است... سپهدار گفت از من آغاز کار خود این رزم کرد آرزو شهریار ازاین زشت پتیاره چندین چه باک ؟ همین دم ز کوهش کنم در مغاک. اسدی. کنون آمده ست اژدهائی پدید کز آن اژدها مه دگر کس ندید از آنگه که گیتی ز طوفان برست ز دریا برآمدبخشکی نشست گرفته نشیمن شکاوند کوه همی دارد از رنج گیتی ستوه میان بست بایدش [گرشاسب را] برتاختن وزان زشت پتیاره کین آختن. اسدی. سمندش چو آن زشت پتیاره دید شمید و هراسید و اندر رمید. اسدی. ، مکر و فریب. حیله. دغا: همان مادری کن که کردی همی چرا گرد پتیاره گردی همی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، شدت و سختی و نفاذ حکم. (جهانگیری) : گردش افلاک با پتیارۀ حلمش خجل صورت تقدیر در آئینۀعلمش عیان. سید ذوالفقار شیروانی. ، خجلت. شرمندگی: ای خواجه که سرعت ساعی عزم تو پتیارۀ تحرک باد بزان دهد. سید ذوالفقار شیروانی. در فرهنگ جهانگیری این معنی را در ذیل لفظ پتیاره آورده و بیت مذکور نیز شاهد آمده است. اما رشیدی گوید که پتیاره در این بیت مصحف لفظ پیغاره است، مکنون. مخزون. (جهانگیری) (برهان). و در فرهنگها بیت ذیل را برای این معنی شاهد آورده اند و صریح در مقصود نیست: اندر ضمیر او عیان پتیارۀ سرّقدر و اندر گمان او نهان پیرایۀ نور یقین. سید ذوالفقار شیروانی (از جهانگیری). ، {{صفت}} دشنامی سخت قبیح در تداول زنان که زنان را گویند. ، زشت. نازیبا. مهیب. چیزی مکروه و مهیب که دلیر و بی اختیار بر کسی آید خواه حادثۀ زمانه خواه بلیۀ فلک و حکم قدر خواه جانور و انسان و خواه کار و کردار. (رشیدی) : چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند پتیاره ودیرساز. فردوسی. جهانی بر آن جنگ نظاره بود که آن اژدها سخت پتیاره بود. فردوسی. ز دوران نگر مانده بیچاره ایم گرفتار این زال پتیاره ایم. اسدی
در پهلوی پتیارَک بمعنی مخالفت و بغضاء و ستیز و خصوصاً مخلوقات اهریمنی که برای تباه کردن آفریدگان اهورمزدا پدید آمده اند و اصل اوستائی آن پئی تیارَ است: مخالفت. ضدیت. بغضاء. عدوان. عداوت. عناد. دشمنی. خلاف. فتنه. شور و آشوب و غوغا: برگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسائی. نیاید ز ما با قضا چاره ای نه سودی کند هیچ پتیاره ای. فردوسی. همه پیش فرمانش بیچاره اند که با شورش و جنگ و پتیاره اند. فردوسی. چنین گفت کان کو چنین باره کرد نه از بهر پیکار و پتیاره کرد. فردوسی. الا ای مرد پیرایۀ خراسان مدار این خون و این پتیاره آسان. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). نهان گشته ز شاهنشاه دایه که خود پتیاره را او بود مایه. (ویس و رامین). بباید خریدن ورا [یوسف را] چاره نیست بدین در ره هیچ پتیاره نیست. شمسی (یوسف و زلیخا). مر آن آبدان را به صد پاره کرد بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد. شمسی (یوسف و زلیخا). چو لطفش آمد پتیارۀ زمانه هباست چو قهرش آمد اقبال آسمان هدراست. انوری. ، آفت. بلا. عیب. مصیبت. چیزی که دشمن دارند. (فرهنگ اسدی) : بجز کشتن و بستنت چاره نیست که زنگی تر از مرگ پتیاره نیست. فردوسی. توانیم کردن مگر چاره ای که بی چاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. ز مردن مرا و ترا چاره نیست درنگی تر از مرگ پتیاره نیست. فردوسی. همی رفت باید کزین چاره نیست مرا بدتر از مرگ پتیاره نیست. فردوسی. برآشفت بهرام و شد سرخ چشم ز گفتار پرموده آمد بخشم به تیزیش یک تازیانه بزد بدانسان که از ناسزایان سزد ببستند هم در زمان پای اوی یکی تنگ خرگاه شد جای اوی چو خرّادبرزین چنین دید گفت که این پهلوان را خرد نیست جفت بیامد به نزد دبیر بزرگ بدو گفت کاین پهلوان سترگ به یک پشه از بن ندارد خرد ازیرا کسی را بکس نشمرد ببایدش گفتن کزین چاره نیست ورا بدتر از خشم پتیاره نیست بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد زبانها پر از پند ورخ لاجورد. فردوسی. بدو گفت شاه آن بد نابکار به پیش تو در، کی کند کارزار یکی مرد خونریز بدکار و دزد بخواهی ز من چشم داری بمزد! ولیکن کنون زین سخن چاره نیست دگر زوبتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. شود جای خالی و من چاره ای بسازم نترسم ز پتیاره ای. فردوسی. چو دانی که از مرگ خود چاره نیست ز پیری بتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. نباید که اندر نهان چاره ای بسازد گزندی و پتیاره ای. فردوسی. نگر تا چگونه کنی چاره ای کزان گم شود زشت پتیاره ای. فردوسی. تخواره که در جنگ غمخواره بود یلان سینه را زشت پتیاره بود. فردوسی. دو چشم من چنین پتیاره دیده چرا پرخون ندارم هر دو دیده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست ز خرسندی به او را چاره ای نیست. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). از عامه خاص هست بسی بدتر زین صعب تر چه باشد پتیاره. ناصرخسرو. پتیارۀ ظلمی بلای بخلی درمان نیازی علاج آزی. مسعودسعد. ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک مدیح صاحب خواندم همی چو حرز ز بر. مسعودسعد. بروز عدلش میزانهای ظلم سبک بعون رایش پتیاره های دهر سلیم. ابوالفرج رونی. جهاندار گفت اینت پتیاره ای برو گر توانی بکن چاره ای. نظامی. ، مخلوقات اهریمنی که از پی تباه کردن و ضایع ساختن آثار و آفریدگان اهورمزدا پدید آمده باشند. (فرهنگ پهلوی دُهارله). دیو. مخلوق اهریمنی: همانا شنیدستی آوای سام نبد در زمانه چنو نیکنام نخستین بطوس اندرون اژدها که از چنگ او کس نگشتی رها... دگر سهمگین دیو بد بدگمان تنش بر زمین و سرش بآسمان... دو پتیاره زینگونه بیجان شدند ز تیغ یل سام بریان شدند. فردوسی. برون شد [رستم] به نخجیر چون نره شیر کمندی بدست اژدهائی بزیر بدشتی کجا داشت چوپان گله بدانجا گذر داشت شیر یله سه روزش همی جست از آن مرغزار همی کرد بر گرد اسبان شکار چهارم بدیدش گرازان بدشت چو باد شمالی برو برگذشت درخشنده زرین یکی باره بود بچرم اندرون زشت پتیاره بود. فردوسی. شوید این شگفتی ببینید گرم چنان زشت پتیاره دریده چرم. فردوسی. پراکنده گردد بدی در جهان گزند آشکارا و خوبی نهان به هر کشوری در ستمکاره ای پدید آید و زشت پتیاره ای. فردوسی. از آن چاره ضحاک بیچاره بود که جانش گرفتار پتیاره بود. فردوسی. جهان ویژه کردم ز پتیاره ها بسی شهر کردم بسی باره ها. فردوسی. پس آن چرم پتیاره کآورده بود بیاورد و شاه و سپه را نمود کهی بُد دوسر بروی و هشت پای که ده زنده پیلش نبردی ز جای همه کام دندان پیل و نهنگ همه پنجه چنگال شیر و پلنگ... اسدی. سپاه و شه از سهم آن نره دیو بماندند با یاد کیهان خدیو... بفرمود شه چاردار بلند مر آن زشت پتیاره کرده به بند همه تن بزنجیرهای دراز به میدان بدان دارها بست باز. اسدی. گرفتند لشکر بیکره خروش که او منهراس است با او مکوش دژ آگاه دیوی بدو منکر است به بالا چهل رش ز تو برتر است... سپهدار گفت از من آغاز کار خود این رزم کرد آرزو شهریار ازاین زشت پتیاره چندین چه باک ؟ همین دم ز کوهش کنم در مغاک. اسدی. کنون آمده ست اژدهائی پدید کز آن اژدها مه دگر کس ندید از آنگه که گیتی ز طوفان برست ز دریا برآمدبخشکی نشست گرفته نشیمن شکاوند کوه همی دارد از رنج گیتی ستوه میان بست بایدش [گرشاسب را] برتاختن وزان زشت پتیاره کین آختن. اسدی. سمندش چو آن زشت پتیاره دید شمید و هراسید و اندر رمید. اسدی. ، مکر و فریب. حیله. دغا: همان مادری کن که کردی همی چرا گرد پتیاره گردی همی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، شدت و سختی و نفاذ حکم. (جهانگیری) : گردش افلاک با پتیارۀ حلمش خجل صورت تقدیر در آئینۀعلمش عیان. سید ذوالفقار شیروانی. ، خجلت. شرمندگی: ای خواجه که سرعت ساعی عزم تو پتیارۀ تحرک باد بزان دهد. سید ذوالفقار شیروانی. در فرهنگ جهانگیری این معنی را در ذیل لفظ پتیاره آورده و بیت مذکور نیز شاهد آمده است. اما رشیدی گوید که پتیاره در این بیت مصحف لفظ پیغاره است، مکنون. مخزون. (جهانگیری) (برهان). و در فرهنگها بیت ذیل را برای این معنی شاهد آورده اند و صریح در مقصود نیست: اندر ضمیر او عیان پتیارۀ سرّقدر و اندر گمان او نهان پیرایۀ نور یقین. سید ذوالفقار شیروانی (از جهانگیری). ، {{صِفَت}} دشنامی سخت قبیح در تداول زنان که زنان را گویند. ، زشت. نازیبا. مهیب. چیزی مکروه و مهیب که دلیر و بی اختیار بر کسی آید خواه حادثۀ زمانه خواه بلیۀ فلک و حکم قدر خواه جانور و انسان و خواه کار و کردار. (رشیدی) : چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند پتیاره ودیرساز. فردوسی. جهانی بر آن جنگ نظاره بود که آن اژدها سخت پتیاره بود. فردوسی. ز دوران نگر مانده بیچاره ایم گرفتار این زال پتیاره ایم. اسدی
تهیه کردن آمادن پسایش پساییدن، برخورد به هم رسیدن، باز یافتن فراهم کردن تهیه کردن آماده ساختن، باز بدست آوردن عوض چیزی را فراهم کردن تلافی کردن، در یافتن خطا و اشتباهی را اصلاح کردن، بهم رسیدن، تلاقی، دریافت خطا اصلاح، جمع تدارکات
تهیه کردن آمادن پسایش پساییدن، برخورد به هم رسیدن، باز یافتن فراهم کردن تهیه کردن آماده ساختن، باز بدست آوردن عوض چیزی را فراهم کردن تلافی کردن، در یافتن خطا و اشتباهی را اصلاح کردن، بهم رسیدن، تلاقی، دریافت خطا اصلاح، جمع تدارکات
درک کننده رسنده، دریابنده رسنده بچیزی، درک کننده دریابنده جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و بقیه کلام بنحوی آورده شود که رفع توهم گردد. شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان راتو پاکی همچو حان. توضیح فرق آن با تاکید المدح بمایشبه الذم در آنست که در صنعت اخیر تاکید مقصود است و در متدارک تاکید نیست بلکه محض صفت مراد است، قافیه ای که دو متحرک و یک ساکن داشته باشد: بنام خداوند حان و خرد و این و تد مقرون است، یکی از بحر های مستحدث عروضی که اجزای آن هشت بار فاعلن است. توضیح متدارک مثمن سالم تقطیع آن هشت بار فاعلن است: چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت بر درت شاه من جز ملک ره نیافت. (بدیع)
درک کننده رسنده، دریابنده رسنده بچیزی، درک کننده دریابنده جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و بقیه کلام بنحوی آورده شود که رفع توهم گردد. شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان راتو پاکی همچو حان. توضیح فرق آن با تاکید المدح بمایشبه الذم در آنست که در صنعت اخیر تاکید مقصود است و در متدارک تاکید نیست بلکه محض صفت مراد است، قافیه ای که دو متحرک و یک ساکن داشته باشد: بنام خداوند حان و خرد و این و تد مقرون است، یکی از بحر های مستحدث عروضی که اجزای آن هشت بار فاعلن است. توضیح متدارک مثمن سالم تقطیع آن هشت بار فاعلن است: چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت بر درت شاه من جز ملک ره نیافت. (بدیع)