پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، بازه، پاژه
پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، بازه، پاژه
از پای و چه ادات تصغیر، پاچه. دهانۀ هر یک از دو بخش شلوار. هر یک از دو بخش شلوار. پایچه، پاچۀ تنبان و شلوار باشد و آنرا بعربی رجلان خوانند، کراع. پاچه. پاچها، بالغاء. (منتهی الارب). و نیز رجوع به پاچه شود
از پای و چه ادات تصغیر، پاچه. دهانۀ هر یک از دو بخش شلوار. هر یک از دو بخش شلوار. پایچه، پاچۀ تنبان و شلوار باشد و آنرا بعربی رجلان خوانند، کراع. پاچه. پاچها، بالغاء. (منتهی الارب). و نیز رجوع به پاچه شود
تاچه، جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
تاچه، جَوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچِه، گُوال، گالِه، غَنج، ایزُغُنج، غِرار، غِرارِه، جِوالِق، شَکیش
در دورۀ مغول، سکه یا نشان که از نقره یا طلا می ساختند و بر آن نام پادشاه یا علامت دیگر نقش بود و از طرف پادشاهان به رسم تشویق یا به منزلۀ فرمان انتصاب به امرا و حکام و فرماندهان قشون اعطا می شد
در دورۀ مغول، سکه یا نشان که از نقره یا طلا می ساختند و بر آن نام پادشاه یا علامت دیگر نقش بود و از طرف پادشاهان به رسم تشویق یا به منزلۀ فرمان انتصاب به امرا و حکام و فرماندهان قشون اعطا می شد
پایزه. ریسمان دامن خیمه و سراپرده که بمیخ بندند و بر زمین استوار کنند. پاچه بند، چیزی که عنان را بدان بندند. (برهان). چیزی که عنان بدان استوار کنند. (رشیدی)
پایزه. ریسمان دامن خیمه و سراپرده که بمیخ بندند و بر زمین استوار کنند. پاچه بند، چیزی که عنان را بدان بندند. (برهان). چیزی که عنان بدان استوار کنند. (رشیدی)
از پاره، قطعه. جزء و چه علامت تصغیر، جامه. منسوج. نسیج. نسیجه. قماش، قطعه. برخ. پاره. تکه: یک پارچه یخ، یک پارچه سنگ: و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسول دار برد دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامۀ نابریده. (تاریخ بیهقی). - پارچه ای، پاره ای. کمی: ای روی ترا ز حسن بازارچه ای در من نگر از چشم کرم پارچه ای. ابراهیم بن حسین نسفی. ، پاچه. طعامی که از پاچۀ گوسفند سازند: وقتی مالک بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتادصبر کرد چون کار از حد بگذشت بدکان روّاس رفت سه پارچه خرید و در آستین نهاد و برفت رواس شاگردی داشت در عقب او فرستاد تا چه میکند برفت و زمانی بود که شاگرد بازآمد گریان گفت آن بیچاره تا موضعی رسید که پارچه از آستین بیرون آورد و سه بار ببوئید... (تذکرهالاولیاء عطار)
از پاره، قطعه. جزء و چه علامت تصغیر، جامه. منسوج. نسیج. نسیجه. قماش، قطعه. برخ. پاره. تکه: یک پارچه یخ، یک پارچه سنگ: و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسول دار برد دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامۀ نابریده. (تاریخ بیهقی). - پارچه ای، پاره ای. کمی: ای روی ترا ز حسن بازارچه ای در من نگر از چشم کرم پارچه ای. ابراهیم بن حسین نسفی. ، پاچه. طعامی که از پاچۀ گوسفند سازند: وقتی مالک بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتادصبر کرد چون کار از حد بگذشت بدکان روّاس رفت سه پارچه خرید و در آستین نهاد و برفت رواس شاگردی داشت در عقب او فرستاد تا چه میکند برفت و زمانی بود که شاگرد بازآمد گریان گفت آن بیچاره تا موضعی رسید که پارچه از آستین بیرون آورد و سه بار ببوئید... (تذکرهالاولیاء عطار)
پایگاه. مقام. مرتبت.مرتبه. رتبت. ربته. زلفی. قدر. منزلت: یکایک بپرسید (کیخسرو) و بنواختشان برسم مهی جایگه ساختشان همان نیز ز ایرانیان هر که بود بر اندازه شان پایگه برفزود. فردوسی. به اخترت گویند کیخسروی بشاهی بر آن پایگه برشوی. فردوسی. یکی پشت بر دیگری برنگاشت بنگذاشت آن پایگه را که داشت. فردوسی. نزدیک شه شرق بدان پایگه است او زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیّار. فرخی. امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد بنزد خویشتن هر کهتری را پایگه دارد. فرخی. قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش اگر بحکمت و علم اندر اهل پایگهی. ناصرخسرو. این پایگه مرا ز بهین خلایقست این پایگه نداشت کس اندر تبار من. ناصرخسرو. مهین پایگه پادشائی بود بر از پادشائی خدائی بود. اسدی. همی خواست تا بنگرد راه راست کش اندر سخن پایگه تا کجاست. اسدی. ، حدّ. اندازه. درجه. رده: پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ. خطیری (حصیری ؟). اگر داد بینی همی رای من مگردان از این پایگه پای من. فردوسی. که تاج شهی خوار بنداختی بر از پایگه سرکشی ساختی. اسدی. بر پایگه خویش اگر نباشی جزرنج نبینی و جز نکالی. ناصرخسرو. ، پاچال: صلح جداکن ز جنگ زآنک نه نیکو بود دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنائی. ، صف نعال. کفش کن.آستان: برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین. فرخی. مهتر شهی دعا کند و گوید ای خدا یکروز مر مرا تو بدان پایگه رسان. فرخی. بحیله پایگه همتش همی طلبد ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان. فرخی. ، اصل و نسب، پایاب. گذرگاه رودخانه. (برهان)، مسند. تخت. صدر، اصطبل. طویله. جایگاه ستور. ستورگاه. پاگاه: چون خر رواست پایگهت آخر چون سگ سزاست جایگهت شلّه. خفاف. وزان روی چون رخش خسته برفت سوی پایگه می خرامید تفت. فردوسی. ، جای نشست. محل نشستن. رجوع به پایگه ساختن شود
پایگاه. مقام. مرتبت.مرتبه. رتبت. ربته. زُلفی. قدر. منزلت: یکایک بپرسید (کیخسرو) و بنواختشان برسم مهی جایگه ساختشان همان نیز ز ایرانیان هر که بود بر اندازه شان پایگه برفزود. فردوسی. به اخترت گویند کیخسروی بشاهی بر آن پایگه برشوی. فردوسی. یکی پشت بر دیگری برنگاشت بنگذاشت آن پایگه را که داشت. فردوسی. نزدیک شه شرق بدان پایگه است او زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیّار. فرخی. امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد بنزد خویشتن هر کهتری را پایگه دارد. فرخی. قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش اگر بحکمت و علم اندر اهل پایگهی. ناصرخسرو. این پایگه مرا ز بهین خلایقست این پایگه نداشت کس اندر تبار من. ناصرخسرو. مهین پایگه پادشائی بود بر از پادشائی خدائی بود. اسدی. همی خواست تا بنگرد راه راست کش اندر سخن پایگه تا کجاست. اسدی. ، حدّ. اندازه. دَرَجه. رَدَه: پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ. خطیری (حصیری ؟). اگر داد بینی همی رای من مگردان از این پایگه پای من. فردوسی. که تاج شهی خوار بنداختی بر از پایگه سرکشی ساختی. اسدی. بر پایگه خویش اگر نباشی جزرنج نبینی و جز نکالی. ناصرخسرو. ، پاچال: صلح جداکن ز جنگ زآنک نه نیکو بود دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنائی. ، صف نعال. کفش کن.آستان: برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین. فرخی. مهتر شهی دعا کند و گوید ای خدا یکروز مر مرا تو بدان پایگه رسان. فرخی. بحیله پایگه همتش همی طلبد ازین قبَل شده بر چرخ هفتمین کیوان. فرخی. ، اصل و نسب، پایاب. گذرگاه رودخانه. (برهان)، مسند. تخت. صدر، اصطبل. طویله. جایگاه ستور. ستورگاه. پاگاه: چون خر رواست پایگهت آخر چون سگ سزاست جایگهت شلّه. خفاف. وزان روی چون رخش خسته برفت سوی پایگه می خرامید تفت. فردوسی. ، جای نشست. محل نشستن. رجوع به پایگه ساختن شود
یکی از مسلحه های مازندران، ولی در تاریخ طبرستان ابن اسفندیار (چ طهران صص 73-74 و 180 و...) تریجه آمده و صحیح همین است. تریجه مشتق از توران جیر است. (تاریخ طبرستان ص 73)
یکی از مسلحه های مازندران، ولی در تاریخ طبرستان ابن اسفندیار (چ طهران صص 73-74 و 180 و...) تُریجه آمده و صحیح همین است. تُریجه مشتق از توران جیر است. (تاریخ طبرستان ص 73)