جدول جو
جدول جو

معنی پایچه - جستجوی لغت در جدول جو

پایچه
پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، بازه، پاژه
تصویری از پایچه
تصویر پایچه
فرهنگ فارسی عمید
پایچه(چَ / چِ)
از پای و چه ادات تصغیر، پاچه. دهانۀ هر یک از دو بخش شلوار. هر یک از دو بخش شلوار. پایچه، پاچۀ تنبان و شلوار باشد و آنرا بعربی رجلان خوانند، کراع. پاچه. پاچها، بالغاء. (منتهی الارب). و نیز رجوع به پاچه شود
لغت نامه دهخدا
پایچه
دهانه هر یک از دو بخش شلوار. رجلان، پاچه گاو و گوسفند و مانند آن کراع
فرهنگ لغت هوشیار
پایچه((چِ))
پاچه، ساق پا از زانو تا سر سم پای گوسفند و گاو، خوراکی که از دست و پای گوسفند درست کنند، یکی از دو لنگه شلوار، لبه پایینی شلوار
تصویری از پایچه
تصویر پایچه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پریچه
تصویر پریچه
(دخترانه)
پری کوچک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پایزه
تصویر پایزه
طناب خیمه که آن را بر روی زمین به میخ یا چیز دیگر ببندند، چیزی که عنان اسب را به آن ببندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارچه
تصویر پارچه
هر چیز بافته شده از پنبه، پشم یا ابریشم، جنس ذرعی، پاره و تکۀ چیزی مثلاً یک پارچه سنگ، یک پارچه آجر، واحد شمارش آبادی و ملک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تایچه
تصویر تایچه
تاچه، جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نایچه
تصویر نایچه
نای کوچک، لولۀ کوچک، در علم زیست شناسی نایژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زایچه
تصویر زایچه
ورقه ای حاوی مشخصات کودک نوشته می شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایزه
تصویر پایزه
در دورۀ مغول، سکه یا نشان که از نقره یا طلا می ساختند و بر آن نام پادشاه یا علامت دیگر نقش بود و از طرف پادشاهان به رسم تشویق یا به منزلۀ فرمان انتصاب به امرا و حکام و فرماندهان قشون اعطا می شد
فرهنگ فارسی عمید
(یِ ژَ / ژِ)
پایزه. ریسمان دامن خیمه و سراپرده که بمیخ بندند و بر زمین استوار کنند. پاچه بند، چیزی که عنان را بدان بندند. (برهان). چیزی که عنان بدان استوار کنند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(پَ چَ / چِ)
پوست و پوشال خرما که ریسمان تابند. لیف خرما. پیشن. پیشند. آژوغ. آزغ. آزوغ
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
تاچه. لنگه. عدل. رجوع به تاچه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ چَ / چِ)
لبلاب. پیچک. تربد. عشقه. حلبلاب. فژغند. کشت برکشت. مهربانک. بویچه. لوک. عشق پیچان. شجرۀ بارده
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
از پاره، قطعه. جزء و چه علامت تصغیر، جامه. منسوج. نسیج. نسیجه. قماش، قطعه. برخ. پاره. تکه: یک پارچه یخ، یک پارچه سنگ: و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسول دار برد دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامۀ نابریده. (تاریخ بیهقی).
- پارچه ای، پاره ای. کمی:
ای روی ترا ز حسن بازارچه ای
در من نگر از چشم کرم پارچه ای.
ابراهیم بن حسین نسفی.
، پاچه. طعامی که از پاچۀ گوسفند سازند: وقتی مالک بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتادصبر کرد چون کار از حد بگذشت بدکان روّاس رفت سه پارچه خرید و در آستین نهاد و برفت رواس شاگردی داشت در عقب او فرستاد تا چه میکند برفت و زمانی بود که شاگرد بازآمد گریان گفت آن بیچاره تا موضعی رسید که پارچه از آستین بیرون آورد و سه بار ببوئید... (تذکرهالاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
پایگاه. مقام. مرتبت.مرتبه. رتبت. ربته. زلفی. قدر. منزلت:
یکایک بپرسید (کیخسرو) و بنواختشان
برسم مهی جایگه ساختشان
همان نیز ز ایرانیان هر که بود
بر اندازه شان پایگه برفزود.
فردوسی.
به اخترت گویند کیخسروی
بشاهی بر آن پایگه برشوی.
فردوسی.
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
بنگذاشت آن پایگه را که داشت.
فردوسی.
نزدیک شه شرق بدان پایگه است او
زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیّار.
فرخی.
امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد
بنزد خویشتن هر کهتری را پایگه دارد.
فرخی.
قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش
اگر بحکمت و علم اندر اهل پایگهی.
ناصرخسرو.
این پایگه مرا ز بهین خلایقست
این پایگه نداشت کس اندر تبار من.
ناصرخسرو.
مهین پایگه پادشائی بود
بر از پادشائی خدائی بود.
اسدی.
همی خواست تا بنگرد راه راست
کش اندر سخن پایگه تا کجاست.
اسدی.
، حدّ. اندازه. درجه. رده:
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ.
خطیری (حصیری ؟).
اگر داد بینی همی رای من
مگردان از این پایگه پای من.
فردوسی.
که تاج شهی خوار بنداختی
بر از پایگه سرکشی ساختی.
اسدی.
بر پایگه خویش اگر نباشی
جزرنج نبینی و جز نکالی.
ناصرخسرو.
، پاچال:
صلح جداکن ز جنگ زآنک نه نیکو بود
دستگه شیشه گر پایگه گازری.
سنائی.
، صف نعال. کفش کن.آستان:
برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست
پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین.
فرخی.
مهتر شهی دعا کند و گوید ای خدا
یکروز مر مرا تو بدان پایگه رسان.
فرخی.
بحیله پایگه همتش همی طلبد
ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان.
فرخی.
، اصل و نسب، پایاب. گذرگاه رودخانه. (برهان)، مسند. تخت. صدر، اصطبل. طویله. جایگاه ستور. ستورگاه. پاگاه:
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شلّه.
خفاف.
وزان روی چون رخش خسته برفت
سوی پایگه می خرامید تفت.
فردوسی.
، جای نشست. محل نشستن. رجوع به پایگه ساختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ چَ)
یکی از مسلحه های مازندران، ولی در تاریخ طبرستان ابن اسفندیار (چ طهران صص 73-74 و 180 و...) تریجه آمده و صحیح همین است. تریجه مشتق از توران جیر است. (تاریخ طبرستان ص 73)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نایچه
تصویر نایچه
نای کوچک، نی کوچکی که جولاهگان بکاربرند، نوعی ازمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایچه
تصویر مایچه
عضله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تایچه
تصویر تایچه
لنگه، عدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارچه
تصویر پارچه
جامه، منسوج، قماش، تکه، پاره، قطعه، جز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایزه
تصویر پایزه
طناب خیمه که آن را در روی زمین به میخ ببندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زایچه
تصویر زایچه
آنچه که منجم پیشگوئی کند
فرهنگ لغت هوشیار
پوست و پوشال خرما که بدان ریسمان بافند لیف خرما پیشن پیشند آژوغ آزغ آزوغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پویچه
تصویر پویچه
عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لایچه
تصویر لایچه
آب و گل کم که سیاه و گندیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لایچه
تصویر لایچه
((چَ یا چِ))
آب و گل کم که سیاه و گندیده باشد
فرهنگ فارسی معین
((چَ))
ورقه ای که هنگام تولد کودک نوشته شود و اداره آمار طبق آن شناسنامه صادر می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تایچه
تصویر تایچه
((چِ))
یک لنگه از خورجین، جوال، کیسه ای بزرگ که بر پشت چهارپایان برای حمل بار قرار دهند، تاچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایزه
تصویر پایزه
((یِ زِ))
پاچه، ریسمان خیمه که آن را بر روی زمین به میخ یا چیز دیگر ببندند، چیزی که عنان اسب را بدان بندند، پایژه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایژه
تصویر پایژه
((ژِ))
پاچه، ریسمان خیمه که آن را بر روی زمین به میخ یا چیز دیگر ببندند، چیزی که عنان اسب را بدان بندند، پایزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارچه
تصویر پارچه
((چِ))
پاره، تکه، هر چیز بافته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نایچه
تصویر نایچه
((چ))
نای کوچک، لوله کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زایچه
تصویر زایچه
متولد
فرهنگ واژه فارسی سره