شفاعت: بنده بیش از این نگوید که صورت بندد که بنده در باب باکالنجار و گرگانیان پایمردی میکند. (تاریخ بیهقی). خواجه پایمردی کند و سوی خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد بنویسد و او را شفیع کند. (تاریخ بیهقی). حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن بپایمردی همسایه در بهشت. سعدی. ، توسط. میانجیگری. خواهشگری: پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجۀ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد. (چهارمقاله). ، کمک. معاضدت. پشتی. دستیاری. یاوری. یاری. ایستادگی در کار کسی: و نیز از توانگران بستدی و بدرویشان دادی [قصی بن کلاب] و درویشان را پایمردی کردی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بوده میان بسته بود تعصب آل برمک را و پایمردی علی عیسی [امیر خراسان از دست هارون] کردی. (تاریخ بیهقی). امیر [مسعود] سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکریان پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). و نه غلبۀ جنود و قوت، پای مردی نمود. (جهانگشای جوینی). - پایمردی کردن، دستیاری کردن. میانگی کردن. میانجی شدن. واسطه شدن. توسطکردن. شفاعت کردن. خواهشگری
شفاعت: بنده بیش از این نگوید که صورت بندد که بنده در باب باکالنجار و گرگانیان پایمردی میکند. (تاریخ بیهقی). خواجه پایمردی کند و سوی خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد بنویسد و او را شفیع کند. (تاریخ بیهقی). حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن بپایمردی همسایه در بهشت. سعدی. ، توسط. میانجیگری. خواهشگری: پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجۀ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد. (چهارمقاله). ، کمک. معاضدت. پشتی. دستیاری. یاوری. یاری. ایستادگی در کار کسی: و نیز از توانگران بستدی و بدرویشان دادی [قصی بن کلاب] و درویشان را پایمردی کردی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بوده میان بسته بود تعصب آل برمک را و پایمردی علی عیسی [امیر خراسان از دست هارون] کردی. (تاریخ بیهقی). امیر [مسعود] سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکریان پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). و نه غلبۀ جنود و قوت، پای مردی نمود. (جهانگشای جوینی). - پایمردی کردن، دستیاری کردن. میانگی کردن. میانجی شدن. واسطه شدن. توسطکردن. شفاعت کردن. خواهشگری
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مِثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده. میانجی. واسطه: اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ترکمانان سلجوقی] تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی). میان این کار درآیدو پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذرما پذیرفته آید. (تاریخ بیهقی). هر زمستان خوارزمشاه آلتون تاش ما را و قوم ما را و چهارپای ما را به ولایت خود جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجۀ بزرگ بودی. (تاریخ بیهقی). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدتی سخت دراز [فضل ربیع] در عطلت ماند پایمردان خاستند و دل مأمون را نرم کردند بروی. (تاریخ بیهقی). بنزدیک او پایمردم تو باش بدین درد درمان دردم تو باش. اسدی. بیک شهادت سربسته مرد احمد باش که پایمرد سران اوست در سرای جزا. خاقانی. ، مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. (برهان). یار و یاور. دستیار. همدست: پدر پیر شد پایمردش جوان جوانی خردمند و روشن روان. فردوسی. همانا ترا من بسم پایمرد برآتش مگر برزنم آب سرد. فردوسی. از آن شیر باشاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن پایمرد. فردوسی. که باید که باشد مرا پایمرد از آن سرفرازان روز نبرد. فردوسی. سوارو پیاده بکردار گرد بر آن لشکر گشن شد پایمرد. فردوسی. چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پایمردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو. فردوسی. پدر پیر شد پایمردش پسر جوانی خردمند و با زور و فر. فردوسی. گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟. انوری. از وی [از عمر] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه). کارم از دست پایمرد گذشت آهم از چرخ لاجورد گذشت. خاقانی. روزی ز وثاق پایمردی می آمدم آفتاب زردی. خاقانی (از فرهنگ رشیدی). ای زهر تو دستگیر تریاق وی درد تو پایمرد درمان هر کس که نیوشد این قصیده در حد عراق یا خراسان داند که تو نیک پایمردی خاقانی را بصدر خاقان. خاقانی. در کار عشق دیده مرا پایمرد بود هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست. خاقانی. خاقانی را جهان سرآمد دریاب که نیست پایمردش. خاقانی. بپرسید کای مجلس آرای مرد که بود اندر این مجلست پایمرد. (بوستان). دید پامرد آن همایون خواجه را اندر آن شب خواب درصدر سرا خواجه گفت ای پایمرد بانمک آنچه می گفتی شنیدم یک بیک. مولوی. باز را گویند رورو بازگرد از سر ما دست دار ای پایمرد. مولوی. واقعۀ آن وام او مشهور شد پایمرد از درد او رنجور شد. مولوی. ، خدمتکار
شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده. میانجی. واسطه: اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ترکمانان سلجوقی] تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی). میان این کار درآیدو پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذرما پذیرفته آید. (تاریخ بیهقی). هر زمستان خوارزمشاه آلتون تاش ما را و قوم ما را و چهارپای ما را به ولایت خود جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجۀ بزرگ بودی. (تاریخ بیهقی). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدتی سخت دراز [فضل ربیع] در عطلت ماند پایمردان خاستند و دل مأمون را نرم کردند بروی. (تاریخ بیهقی). بنزدیک او پایمردم تو باش بدین درد درمان دردم تو باش. اسدی. بیک شهادت سربسته مرد احمد باش که پایمرد سران اوست در سرای جزا. خاقانی. ، مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. (برهان). یار و یاور. دستیار. همدست: پدر پیر شد پایمردش جوان جوانی خردمند و روشن روان. فردوسی. همانا ترا من بَسَم پایمرد برآتش مگر برزنم آب سرد. فردوسی. از آن شیر باشاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن پایمرد. فردوسی. که باید که باشد مرا پایمرد از آن سرفرازان روز نبرد. فردوسی. سوارو پیاده بکردار گرد بر آن لشکر گشن شد پایمرد. فردوسی. چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پایمردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو. فردوسی. پدر پیر شد پایمردش پسر جوانی خردمند و با زور و فر. فردوسی. گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟. انوری. از وی [از عمر] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه). کارم از دست پایمرد گذشت آهم از چرخ لاجورد گذشت. خاقانی. روزی ز وثاق پایمردی می آمدم آفتاب زردی. خاقانی (از فرهنگ رشیدی). ای زهر تو دستگیر تریاق وی درد تو پایمرد درمان هر کس که نیوشد این قصیده در حد عراق یا خراسان داند که تو نیک پایمردی خاقانی را بصدر خاقان. خاقانی. در کار عشق دیده مرا پایمرد بود هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست. خاقانی. خاقانی را جهان سرآمد دریاب که نیست پایمردش. خاقانی. بپرسید کای مجلس آرای مرد که بود اندر این مجلست پایمرد. (بوستان). دید پامرد آن همایون خواجه را اندر آن شب خواب درصدر سرا خواجه گفت ای پایمرد بانمک آنچه می گفتی شنیدم یک بیک. مولوی. باز را گویند رَورَو بازگرد از سر ما دست دار ای پایمرد. مولوی. واقعۀ آن وام او مشهور شد پایمرد از درد او رنجور شد. مولوی. ، خدمتکار