باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز، باشنگان، برای مثال به پالیز بلبل بنالد همی / گل از نالۀ او ببالد همی (فردوسی۴ - ۱۵۸۵)، کشتزار، زمینی که در آن خیار، خربزه، هندوانه و امثال آن ها کاشته باشند، باغتره
باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز، باشَنگان، برای مِثال به پالیز بلبل بنالد همی / گل از نالۀ او ببالد همی (فردوسی۴ - ۱۵۸۵)، کشتزار، زمینی که در آن خیار، خربزه، هندوانه و امثال آن ها کاشته باشند، باغتره
پائیز، خزان: از سر دولاب برخاست و بدارالملک همدان آمد فصل پاذیز بود، (راحهالصدور راوندی)، در سنۀ ست و اربعین و خمسمائه به فصل پاذیز قصد بغداد کرد، (راحهالصدور راوندی)
پائیز، خزان: از سر دولاب برخاست و بدارالملک همدان آمد فصل پاذیز بود، (راحهالصدور راوندی)، در سنۀ ست و اربعین و خمسمائه به فصل پاذیز قصد بغداد کرد، (راحهالصدور راوندی)
فالیز. جالیز. باغ. بوستان. گلستان: بپالیز چون برکشد سرو شاخ سر تاج خسرو برآید ز کاخ. فردوسی. یکی شارسان گردش اندر فراخ پر ایوان و میدان و پالیز و کاخ. فردوسی. بدو گفت گوینده کای شهریار بپالیز گل نیست بی رنج خار. فردوسی. ستاره بریشان بنالد همی بپالیز گلبن ببالد همی. فردوسی. که گم شد ز پالیز سرو سهی پراکنده شد تخت شاهنشهی. فردوسی. پراکنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی. فردوسی. بگسترد کافور بر جای مشک گل ارغوان شد بپالیزخشک. فردوسی. ببالد بکردار سرو بلند بپالیز هرگز نگردد نژند. فردوسی. شهنشاه بیند پسند آیدش بپالیز سرو بلند آیدش. فردوسی. پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو. فردوسی. گل خو بپالیز شاهی مباد چو باشد نیاید ز پالیز یاد. فردوسی. ز شادی دل خویش را نو کنم همه روی پالیز بی خو کنم. فردوسی. بپالیز زیر گل افشان درخت بخفت این سه آزادۀ نیکبخت. فردوسی. از ایوان و از کاخ و پالیز و باغ ز رود و ز دشت و ز کوه و ز راغ. فردوسی. بیاراست شهری ز کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند. فردوسی. بپالیز چون برکشد سرو شاخ سرسبز شاخش برآید بکاخ. فردوسی. پر از نرگس و سیب و نار و بهی چو پالیز گردد ز مردم تهی. فردوسی. بفرمان ببردند پیروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت می و جام بردند و رامشگران بپالیز رفتند با مهتران. فردوسی. جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی. نویسنده را خواند و پاسخ نوشت بپالیز کینه درختی بکشت. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1945). بپالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چو آمد (سیاوش) بدان جایگه دست آخت دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت ز ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. در و دشت و پالیز شد چون چراغ چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ. فردوسی. رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان. ضمیری. ، کشتزار، مزرعه (عموماً). و در زمان ما مزارع صیفی کاری را گویند یعنی آن جایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندرو گزر و امثال آن کارند. خضریج. خربزه زار. خیارزار. کدوزار. هندوانه زار. مبطخه. (دهار). تره زار. (اوبهی) : همه شب بدی خوردن آئین او (فرائین) دل مهتران پر شد از کین او شب تیره همواره گردان بدی بپالیزها یا بمیدان بدی. فردوسی. زمانی بدین داس گندم درو بکن پاک پالیزم از خاک و (خارو؟) خو اسدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). پالیز میان پای او را پیوسته خیار کشته دیدم. ادیب صابر. آن خرسری که شعر سراید بلحن خر پالیزشاعران را گوید سر خرم. سوزنی. ور بازرسانند بدان مجلس خود را ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز. سوزنی. مرده پیش او کشی زنده شود چرک در پالیز روینده شود. مولوی. خاک ما را ثانیاً پالیز کن هیچ من را بار دیگر چیز کن. مولوی. چون صبح شد پالیز را آب دادم و در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود در پالیز تفحص کردم. (انیس الطالبین بخاری). درویشان حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه پالیز کشته بودند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی میکشیدید. (انیس الطالبین بخاری)
فالیز. جالیز. باغ. بوستان. گلستان: بپالیز چون برکشد سرو شاخ سر تاج خسرو برآید ز کاخ. فردوسی. یکی شارسان گردش اندر فراخ پر ایوان و میدان و پالیز و کاخ. فردوسی. بدو گفت گوینده کای شهریار بپالیز گل نیست بی رنج خار. فردوسی. ستاره بریشان بنالد همی بپالیز گلبن ببالد همی. فردوسی. که گم شد ز پالیز سرو سهی پراکنده شد تخت شاهنشهی. فردوسی. پراکنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی. فردوسی. بگسترد کافور بر جای مشک گل ارغوان شد بپالیزخشک. فردوسی. ببالد بکردار سرو بلند بپالیز هرگز نگردد نژند. فردوسی. شهنشاه بیند پسند آیدش بپالیز سرو بلند آیدش. فردوسی. پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو. فردوسی. گل خو بپالیز شاهی مباد چو باشد نیاید ز پالیز یاد. فردوسی. ز شادی دل خویش را نو کنم همه روی پالیز بی خو کنم. فردوسی. بپالیز زیر گل افشان درخت بخفت این سه آزادۀ نیکبخت. فردوسی. از ایوان و از کاخ و پالیز و باغ ز رود و ز دشت و ز کوه و ز راغ. فردوسی. بیاراست شهری ز کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند. فردوسی. بپالیز چون برکشد سرو شاخ سرسبز شاخش برآید بکاخ. فردوسی. پر از نرگس و سیب و نار و بهی چو پالیز گردد ز مردم تهی. فردوسی. بفرمان ببردند پیروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت می و جام بردند و رامشگران بپالیز رفتند با مهتران. فردوسی. جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی. نویسنده را خواند و پاسخ نوشت بپالیز کینه درختی بکشت. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1945). بپالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چو آمد (سیاوش) بدان جایگه دست آخت دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت ز ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. در و دشت و پالیز شد چون چراغ چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ. فردوسی. رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان. ضمیری. ، کشتزار، مزرعه (عموماً). و در زمان ما مزارع صیفی کاری را گویند یعنی آن جایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندرو گزر و امثال آن کارند. خِضریج. خربزه زار. خیارزار. کدوزار. هندوانه زار. مبطخه. (دهار). تره زار. (اوبهی) : همه شب بدی خوردن آئین او (فرائین) دل مهتران پر شد از کین او شب تیره همواره گردان بدی بپالیزها یا بمیدان بدی. فردوسی. زمانی بدین داس گندم درو بکن پاک پالیزم از خاک و (خارو؟) خو اسدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). پالیز میان پای او را پیوسته خیار کشته دیدم. ادیب صابر. آن خرسری که شعر سراید بلحن خر پالیزشاعران را گوید سر خرم. سوزنی. ور بازرسانند بدان مجلس خود را ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز. سوزنی. مرده پیش او کشی زنده شود چرک در پالیز روینده شود. مولوی. خاک ما را ثانیاً پالیز کن هیچ من را بار دیگر چیز کن. مولوی. چون صبح شد پالیز را آب دادم و در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود در پالیز تفحص کردم. (انیس الطالبین بخاری). درویشان حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه پالیز کشته بودند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی میکشیدید. (انیس الطالبین بخاری)
پادیر، چوبی بود که از پس دیوار برافکنند، (حواشی فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : دیوار کهن گشته نه بردارد پادیز یک روز همه پست شود رنجش بگذار، رودکی، نه پادیز باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه آهن درا، رودکی، و شایداز پاودیز بمعنی دیس باشد یعنی شبه پا، و رجوع به پادیر شود، پائیز، خزان
پادیر، چوبی بود که از پس دیوار برافکنند، (حواشی فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : دیوار کهن گشته نه بردارد پادیز یک روز همه پست شود رنجش بگذار، رودکی، نه پادیز باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه آهن درا، رودکی، و شایداز پاودیز بمعنی دیس باشد یعنی شبه پا، و رجوع به پادیر شود، پائیز، خزان
خزان، خریف، برگ ریزان، تیر، تیرماه، بادبیز، بادبز، سفیدبری، (برهان)، و آن مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس، سومین فصل سال، و کلمه پائیز با اینکه میان عامه بسیار متداول است در نظم و نثر فصحا یافته نشد، - پائیز عمر، روزگار پیری، - امثال: جوجه را در پائیز میشمارند، یعنی جوجه های بهاره تا بپائیز رسند برخی در چاه و چاله افتد و بعضی را مرغان شکاری و شغال و روباه رباید و مثل در نظایر این مورد مستعمل است، نظیر: گوسفند را در آغل شمارند
خزان، خریف، برگ ریزان، تیر، تیرماه، بادبیز، بادبز، سفیدبری، (برهان)، و آن مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس، سومین فصل سال، و کلمه پائیز با اینکه میان عامه بسیار متداول است در نظم و نثر فصحا یافته نشد، - پائیز عمر، روزگار پیری، - امثال: جوجه را در پائیز میشمارند، یعنی جوجه های بهاره تا بپائیز رسند برخی در چاه و چاله افتد و بعضی را مرغان شکاری و شغال و روباه رباید و مثل در نظایر این مورد مستعمل است، نظیر: گوسفند را در آغل شمارند
اتین، مستشار حقوقی و قاضی فرانسوی، متولد در پاریس، مؤلف کتاب مباحثی در باب فرانسه، و آن دائره المعارف گونه ای منتظم و سودمند است، (1529-1615م، / 935-1023 هجری قمری)
اتین، مستشار حقوقی و قاضی فرانسوی، متولد در پاریس، مؤلف کتاب مباحثی در باب فرانسه، و آن دائره المعارف گونه ای منتظم و سودمند است، (1529-1615م، / 935-1023 هجری قمری)
صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ پاکی و زه بود یعنی چیزیکه زاده از پاکی باشد. (از بهار عجم) (غیاث اللغات). نظیف. نظیفه. زکی ّ. زکیّه. طاهر. طاهره. مطهّر. طهور. طیّب. طیّبه. نقی ّ. (دهار). نقیّه. پاک. صفی. صافی. منقّح: دی بر رستۀ صرافان من بر در تیم کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم. بوطاهر. بدو [سیاوش] گفت شاه [کاوس] ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بپارس اندرون شارسان بلند برآورد پاکیزه و سودمند. فردوسی. عادتی دارد بی عیب تر از صورت خور صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین. فرخی. آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم. ابوحنیفۀ اسکافی. خانه ای دید سپید پاکیزه مهره داده جامه افکنده. (تاریخ بیهقی). حسنک پیدا آمد بی بند جبّه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه درّاعه ای و ردائی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). هم از روی فضل و هم از روی نسبت ز هر عیب پاکیزه چون تازه شیرم. ناصرخسرو. گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست پاک و پاکیزه ز تشبیه و ز تعطیل چو سیم. ناصرخسرو. کسی کو را نسب پاکیزه باشد بفعل اندر نیاید زو درشتی. سنائی (دیوان ص 1097). کسی که گوهر پاکیزه دارد و دانش اگر نداردگوهر وگر ندارد زر... سوزنی. از آسمان به قدر و به همت رفیعتر پاکیزه تر به اصل و نصب ز آب آسمان. سوزنی. در مدت دو ماه سراسر بازارها به تعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سربپوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر میکرد صورت ظاهرش پاکیزه. (گلستان). ، مهذب. خالی از عیب و منقصت. درست و راست: چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افکند بن. فردوسی. ز فردوسی اکنون سخن یاد گیر سخنهای پاکیزه و دلپذیر. فردوسی. پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بی رهی. فردوسی. دو مهتر [قدرخان و محمود] باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ما ایزد عزّ ذکره را خواهیم به رغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما رادر هر حال فی السرّاء و الضرّاء و الشّده و الرّخاء معین و دستگیر باشد. (تاریخ بیهقی). همیشه ز هر عیب پاکیزه بود زبان و دو دست و ازار علی. ناصرخسرو. پادشاهان را بدین متین و اعتقاد پاکیزه بیاراسته است. (فارسنامۀ ابن بلخی). دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او مر و را جز همه نیکوئی تلقین نکند. سوزنی. شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزل انشا کردی. (ترجمه تاریخ یمینی). تحریر، پاکیزه گفتن سخن. ، زیبا. خوب. مطلوب. مطبوع. مقبول. ناضر. پاکیزه روی. وضّاء. واضی ٔ: و این دختر را بیاوردند و زن کرد و سخت پاکیزه و با جمال بود. (ابن بلخی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش وزیر بند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). و ازآنجا [از اصفهان] میوه هاء پاکیزه خیزد که مثل آن در هیچ بلاد نباشد. (مجمل التواریخ والقصص). ، خالص. نضار. لبن خالص، شیر پاکیزه. (دستورالاخوان)، منزّه. مقدّس. قدﱡوس: ز یزدان پاکیزه خواهم نخست که چشم بدان دور دارد درست. فردوسی. ، عفیف. معصوم. پاک جامه. پارسا: دو پاکیزه از خانه جم ّ شید برون آوریدند لرزان چو بید. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایۀ پارسا. فردوسی. شکیبا و بادانش و راستگوی وفادار و پاکیزه و تازه روی. فردوسی. چنین داد پاسخ سیاوش بدوی که ای پیر پاکیزه و راستگوی. فردوسی. بدستور پاکیزه یکروزگفت [خسروپرویز] که اندیشه تا کی بود در نهفت کشندۀ پدر [بندوی] هر زمان پیش من همی بگذرد اوبود خویش من. فردوسی. ز دستور پاکیزۀ راهبر درخشان شود شاه را گاه و فر. فردوسی. زن پاکدامن ز پاکیزه شوی پسر از پدر بود دیهیم جوی. فردوسی. یکی پور بد سوفرا را گزین خردمند و پاکیزه و بآفرین. فردوسی. پس پردۀ نامورکدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای. فردوسی. بحق اهل بیت او که پاکانند و اصحاب او که برگزیدگانند و ازواج او که پاکیزه هایند... (تاریخ بیهقی). پس نیست جای مؤمن پاکیزه دوزخ، که جای کافر ملعون است. ناصرخسرو
صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ پاکی و زه بود یعنی چیزیکه زاده از پاکی باشد. (از بهار عجم) (غیاث اللغات). نظیف. نظیفه. زکی ّ. زکیّه. طاهر. طاهره. مُطهَّر. طهور. طیّب. طیَّبه. نقی ّ. (دهار). نقیَّه. پاک. صفی. صافی. منقّح: دی بر رستۀ صرافان من بر در تیم کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم. بوطاهر. بدو [سیاوش] گفت شاه [کاوس] ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بپارس اندرون شارسان بلند برآورد پاکیزه و سودمند. فردوسی. عادتی دارد بی عیب تر از صورت خور صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین. فرخی. آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم. ابوحنیفۀ اسکافی. خانه ای دید سپید پاکیزه مهره داده جامه افکنده. (تاریخ بیهقی). حسنک پیدا آمد بی بند جبّه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه درّاعه ای و ردائی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). هم از روی فضل و هم از روی نسبت ز هر عیب پاکیزه چون تازه شیرم. ناصرخسرو. گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست پاک و پاکیزه ز تشبیه و ز تعطیل چو سیم. ناصرخسرو. کسی کو را نسب پاکیزه باشد بفعل اندر نیاید زو درشتی. سنائی (دیوان ص 1097). کسی که گوهر پاکیزه دارد و دانش اگر نداردگوهر وگر ندارد زر... سوزنی. از آسمان به قدر و به همت رفیعتر پاکیزه تر به اصل و نصب ز آب آسمان. سوزنی. در مدت دو ماه سراسر بازارها به تعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سربپوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر میکرد صورت ظاهرش پاکیزه. (گلستان). ، مهذب. خالی از عیب و منقصت. درست و راست: چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افکند بن. فردوسی. ز فردوسی اکنون سخن یاد گیر سخنهای پاکیزه و دلپذیر. فردوسی. پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بی رهی. فردوسی. دو مهتر [قدرخان و محمود] باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ما ایزد عزّ ذکره را خواهیم به رغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما رادر هر حال فی السرّاء و الضرّاء و الشّده و الرّخاء معین و دستگیر باشد. (تاریخ بیهقی). همیشه ز هر عیب پاکیزه بود زبان و دو دست و ازار علی. ناصرخسرو. پادشاهان را بدین متین و اعتقاد پاکیزه بیاراسته است. (فارسنامۀ ابن بلخی). دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او مر و را جز همه نیکوئی تلقین نکند. سوزنی. شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزل انشا کردی. (ترجمه تاریخ یمینی). تحریر، پاکیزه گفتن سخن. ، زیبا. خوب. مطلوب. مطبوع. مقبول. ناضر. پاکیزه روی. وضّاء. واضی ٔ: و این دختر را بیاوردند و زن کرد و سخت پاکیزه و با جمال بود. (ابن بلخی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش وزیر بند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). و ازآنجا [از اصفهان] میوه هاء پاکیزه خیزد که مثل آن در هیچ بلاد نباشد. (مجمل التواریخ والقصص). ، خالص. نُضار. لبن خالص، شیر پاکیزه. (دستورالاخوان)، منزَّه. مُقدّس. قُدﱡوس: ز یزدان پاکیزه خواهم نخست که چشم بدان دور دارد درست. فردوسی. ، عفیف. معصوم. پاک جامه. پارسا: دو پاکیزه از خانه جم ّ شید برون آوریدند لرزان چو بید. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایۀ پارسا. فردوسی. شکیبا و بادانش و راستگوی وفادار و پاکیزه و تازه روی. فردوسی. چنین داد پاسخ سیاوش بدوی که ای پیر پاکیزه و راستگوی. فردوسی. بدستور پاکیزه یکروزگفت [خسروپرویز] که اندیشه تا کی بود در نهفت کشندۀ پدر [بندوی] هر زمان پیش من همی بگذرد اوبود خویش من. فردوسی. ز دستور پاکیزۀ راهبر درخشان شود شاه را گاه و فر. فردوسی. زن پاکدامن ز پاکیزه شوی پسر از پدر بود دیهیم جوی. فردوسی. یکی پور بد سوفرا را گزین خردمند و پاکیزه و بآفرین. فردوسی. پس پردۀ نامورکدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای. فردوسی. بحق اهل بیت او که پاکانند و اصحاب او که برگزیدگانند و ازواج او که پاکیزه هایند... (تاریخ بیهقی). پس نیست جای مؤمن پاکیزه دوزخ، که جای کافر ملعون است. ناصرخسرو
نمد را گویند مطلقاً خواه نمد تکیه باشد و خواه غیرنمد تکیه، (برهان) (آنندراج)، نمد باشد و آن را سیاکیز نامند، (جهانگیری) (شعوری)، نمد باشد و چون کیز بمعنی نمد آمده شاید که ساکیز نوعی از نمد باشد، (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، لبد، رجوع به سیاکیز و کیز شود
نمد را گویند مطلقاً خواه نمد تکیه باشد و خواه غیرنمد تکیه، (برهان) (آنندراج)، نمد باشد و آن را سیاکیز نامند، (جهانگیری) (شعوری)، نمد باشد و چون کیز بمعنی نمد آمده شاید که ساکیز نوعی از نمد باشد، (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، لِبد، رجوع به سیاکیز و کیز شود
یکی از فصول چهارگانه سال و آن فصل سوم سال است میان تابستان و زمستان مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس خزان خریف برگ ریزان. یا پاییز عمر. روزگار پیری
یکی از فصول چهارگانه سال و آن فصل سوم سال است میان تابستان و زمستان مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس خزان خریف برگ ریزان. یا پاییز عمر. روزگار پیری
باغ بوستان جالیز فالیز گلستان، کشتزار مزرعه، آنجایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندر و امثال آن کارند مزارع صیفی کاری: خربزه زار خیار زار کدوزار هندوانه زار تره زار
باغ بوستان جالیز فالیز گلستان، کشتزار مزرعه، آنجایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندر و امثال آن کارند مزارع صیفی کاری: خربزه زار خیار زار کدوزار هندوانه زار تره زار
یکی از فصول چهارگانه سال و آن فصل سوم سال است میان تابستان و زمستان مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس خزان خریف برگ ریزان. یا پاییز عمر. روزگار پیری
یکی از فصول چهارگانه سال و آن فصل سوم سال است میان تابستان و زمستان مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس خزان خریف برگ ریزان. یا پاییز عمر. روزگار پیری
۱ـ اگر زنی خواب فصل پاییز ببیند، نشانه آن است که از دعوا و اختلافات دیگران برای کسب دارایی سود خواهد برد. ، ۲ـ اگر زنی خواب ببیند در فصل پاییز می خواهد ازدواح کند، نشانه آن است که شوهری دلخواه خواهد یافت و زندگی مطلوبی خواهد داشت.
۱ـ اگر زنی خواب فصل پاییز ببیند، نشانه آن است که از دعوا و اختلافات دیگران برای کسب دارایی سود خواهد برد. ، ۲ـ اگر زنی خواب ببیند در فصل پاییز می خواهد ازدواح کند، نشانه آن است که شوهری دلخواه خواهد یافت و زندگی مطلوبی خواهد داشت.