جدول جو
جدول جو

معنی پاکدلی - جستجوی لغت در جدول جو

پاکدلی
(دِ)
بی غل ّ و غشی آن. پاکدرونی
لغت نامه دهخدا
پاکدلی
پاک درونی بی غل و غشی پاکیزه دلی
تصویری از پاکدلی
تصویر پاکدلی
فرهنگ لغت هوشیار
پاکدلی
اخلاص
تصویری از پاکدلی
تصویر پاکدلی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاکدخت
تصویر پاکدخت
(دخترانه)
دختر پاک و عفیف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاکوبی
تصویر پاکوبی
رقص، پاکوفتن به زمین، پای بازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک دل
تصویر پاک دل
کسی که کینه، حسد و گمان بد به دیگری نداشته باشد، آنکه دلش از کینه و مکر پاک باشد، پاکیزه دل، خوش قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکاری
تصویر پاکاری
شغل و عمل پاکار
فرهنگ فارسی عمید
عادل:
چنین گفت کز داور پاکداد
دل ما پر از ترس و امید باد،
فردوسی،
که برگردد از رزم امروز شاد
که داند چنین جز تو ای پاکداد،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درستکار. با صحّت عمل. مقابل ناپاکدست:
نبیرۀ جهاندار هوشنگ هست
همان راد و بینادل و پاکدست.
فردوسی.
گشاده زبان و دل و پاکدست
پرستندۀ شاه و یزدان پرست.
فردوسی.
سر بسر دعویست مرد امر و معنی دار کو
تیزبینی پاکدستی رهبری غمخوار کو.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درستکاری. صحّت عمل
لغت نامه دهخدا
دوختن طرف و کنار جامه تا ریش نشود، پاکدوزی دو درزه، پاکدوزی کنار جامه به قصد ریش نشدن دو بار یکی از زیر و یکی از روی، کف ّ
لغت نامه دهخدا
پاکی اعتقاد، پاک اعتقادی:
دلیری برزم اندرون زور دست
همان پاکدینی و یزدان پرست،
فردوسی،
خردمندی و پیش بینی بود
توانایی و پاکدینی بود،
فردوسی،
ای اصل نیکنامی ای اصل بردباری
ای اصل پاکدینی ای اصل پارسائی،
فرخی
لغت نامه دهخدا
که اندیشۀ پاک دارد، پاکیزه رای، صاحب رأی پاک، دانا، مقابل ناپاک رای:
جهاندار گفتا بنام خدای
بدین نام دین آور پاکرای،
دقیقی،
کنون هر که دارید پاکیزه رای
ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای
ستاره شناسان کابلستان
همه پاکرایان زابلستان
به ایران خرامید و با خویشتن
بیارید ازین در یکی انجمن،
فردوسی،
وزان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشن دل پاکرای،
فردوسی،
چو شد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیدۀ مردم پاکرای،
فردوسی،
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاکرای،
فردوسی،
که با موبد نیکدل پاکرای
زدیم از بد و نیک ماپاکرای،
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2374)،
بکین نیاگر نجنبی زجای
نباشی پسندیده و پاکرای،
فردوسی،
تو گر دادگر باشی و پاکرای
همی مزد یابی بدیگر سرای،
فردوسی،
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه نیک اختر پاکرای،
فردوسی،
وز آن پس بشد موبد پاکرای
که گیرد مگر شاه بر تخت جای،
فردوسی،
بفرمود تا موبدو کدخدای
بیامد بر خسرو پاکرای،
فردوسی،
چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شوی یکدل و پاکرای،
فردوسی،
بدوزخ مبر کودکان را بپای
که دانا نخواند ترا پاکرای،
فردوسی،
بدو گفت چون مرد شد پاکرای
نیابد پرستنده جز کوه جای،
فردوسی،
پس پردۀ نامور کدخدای
زنی بود پاکیزه و پاکرای،
فردوسی،
برهمن فراوان بود پاکرای
که این بازی آرد بدانش بجای،
فردوسی،
زدنبر بیامد سرافراز مای
جوان بود و بینادل و پاکرای،
فردوسی،
یکی دخترش بود نامش همای
هنرمند و بادانش و پاکرای،
فردوسی،
بدانست جنگاور پاکرای
که او را همی بازداند همای،
فردوسی،
بدست چپش هرمز کدخدای
سوی راستش موبدپاکرای،
فردوسی،
از ایرانیان آنکه بد پاکرای
بیامد بدهلیز پرده سرای،
فردوسی،
زن پرمنش گفت کای پاکرای
بدین ده فراوان کسست و سرای،
فردوسی،
یکی مرد دهفانم ای پاکرای
خداوند این مرز و کشت و سرای،
فردوسی،
بنزدیک مهمان شد این پاک رای
همی بردخوان از پسش کدخدای،
فردوسی،
به پیش سکندر شد آن پاکرای
زبان کرد گویا و بگرفت جای،
فردوسی،
بمنذر چنین گفت کای پاکرای
گسی کن هنرمند را باز جای،
فردوسی،
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشندل و پاکرای،
فردوسی،
که ای مرد بادانش و پاکرای
سخنگوی و داننده و رهنمای،
فردوسی،
به رستم چنین گفت کای پاکرای
چرا تیز گشتی به پرده سرای،
فردوسی،
اگر بخردی سوی توبه گرای
همیشه بود پاکدین پاکرای،
فردوسی،
ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی
ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاکدین،
فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 259)،
برهمن چنین گفت کای پاکرای
بدان روی کم یابی آباد جای،
اسدی
لغت نامه دهخدا
کنایه از رقص، (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
شهری به چین واقع در کوانگ تونگ دارای بندر آزاد با 20000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(دُ)
قصبه ای به خطّۀ اپیر قدیم در جهت یانیه میان مولوسیده و تسپروتیا بر ساحل آکرون که امروز به مارغلیج معروفست و در آنجا شهری قدیم بوده که اکنون خرابست و نزدیک خرابۀ آن شهر قریه ای بنام کاستری است
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام چهار تن از حکمرانان لمباردی و مشهورترین آنان پاندلف اول است که ملقب به ’آهنین سر’میباشد و از 961 تا 981م. در کاپو حکم رانده است. اوبا مساعدت امپراطور اوتون اول به مملکت خویش وسعت بخشید و در جنگی که میان او و رومیان واقع شد مغلوب واسیر گردید و پس از رهائی به قصد انتقام با مردم ناپل به جنگ پرداخت و از این جنگ نتیجه ای حاصل نکرد
لغت نامه دهخدا
(کُ)
ژیووانّی. شاعر ایطالیائی مولد رومانی بسال 1855م. 1271/ هجری قمری وفات در 1912م. 1330/ هجری قمری وی مصنف میرکو و منظومه های کوچک است
لغت نامه دهخدا
(وو)
دهی است از دهستان جعفرآباد بخش حومه شهرستان قوچان. واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری قوچان و 4هزارگزی شمال شوسۀ قدیم قوچان به مشهد. دارای 834 سکنه. آب آن از قنات. محصول آن سیب زمینی. شغل مردمش زراعت و مالداری و قالیچه بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
که خلقی منزّه دارد، پاکیزه خو
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه در دل حیله و مکر ندارد. آنکه کینه و حسد ندارد. پاک قلب. صاحب قلب سلیم. مخلص. ناصح الجیب. مقابل ناپاکدل. (فردوسی) :
چنین گفت کز دین پرستان ما
هم از پاکدل زیردستان ما.
فردوسی.
که قیدافۀ پاکدل را بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی.
فردوسی.
اگر شاه دیدی اگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر
بدان مهتر پاکدل خوب چهر.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان.
فردوسی.
چو در بارگه رفت بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند.
فردوسی.
بشد پاکدل تا بخان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود.
فردوسی.
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راز جوی.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاکدل موبدان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای پاکدل موبد رازدار.
فردوسی.
چنین گفت با موبدان و ردان
که ای پاکدل نامور بخردان.
فردوسی.
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بما بخت چهر.
فردوسی.
چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان.
فردوسی.
که ای شاه گندآوران و ردان
فراوان ترا پاکدل موبدان.
فردوسی.
بایوان ببردند از آن تنگ جای
بدستوری پاکدل رهنمای.
فردوسی.
سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راستگوی.
فردوسی.
چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید.
فردوسی.
بکشتند هشتاد از آن موبدان
پرستنده و پاکدل بخردان.
فردوسی.
گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاکدل خسرو پاکدین.
فردوسی.
منوچهر فرمود تا برنشست
مرآن پاکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
بجستند از آن انجمن هردوان
یکی پاکدل مرد چیره زبان.
فردوسی.
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفکندی آن پاکدل را ز پای.
فردوسی.
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد و ز پاکدل بردگان.
فردوسی.
طاعت تو دینست آنرا که او
معتقد و پاکدل و پارساست.
فرخی.
شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر
کام ران ای ملک نیکخوی نیک خصال.
فرخی.
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.
اوحدی.
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاکرای
تصویر پاکرای
آنکه اندیشه ای پاک داردصاحب رای پاک پاکیزه رای دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکدل
تصویر پاکدل
آنکه در دل حیله و مکر ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
(قلمکار) در اصطلاح قلمکار سازان اصفهان جوشاندن پارچه قلمکار که با دو رنگ سیاه و قرمز منقش شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکاری
تصویر پاکاری
عمل پاکار، شغل و پیشه پاکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکوبی
تصویر پاکوبی
کنایه از رقص است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکدینی
تصویر پاکدینی
پاک اعتقادی پاکی اعتقاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبکدلی
تصویر سبکدلی
حالت و کیفیت سبکدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکدین
تصویر پاکدین
آنکس که اعتقاد پاک دارد
فرهنگ لغت هوشیار
دوختن طرف و کنار جامه تاریش نشود. یا پاکدوزی دو درزه. پاکدوزی کنار جامه بقصد ریش نشدن دو دفعه: یکی از زیر و یکی از زیر و یکی از روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکدستی
تصویر پاکدستی
عمل پاکدست درستکاری صحت عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکدست
تصویر پاکدست
با صحت عمل، درستکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکخوی
تصویر پاکخوی
پاکخو
فرهنگ لغت هوشیار
در اصطلاح قلمکار سازان جوشاندن پارچه قلمکار که با دو رنگ سیاه و قرمز منقش شده باشد
فرهنگ فارسی معین
چابکی
دیکشنری اردو به فارسی