آنکه کارش مراقبت از کشتزارهای دهقانان یا تقسیم آب و رسیدگی به برخی از کارهای مردم ده است، کسی که زیردست کدخدا یا میرآب است، نوکر، خدمتکار، پادو، تحصیل دار
آنکه کارش مراقبت از کشتزارهای دهقانان یا تقسیم آب و رسیدگی به برخی از کارهای مردم ده است، کسی که زیردست کدخدا یا میرآب است، نوکر، خدمتکار، پادو، تحصیل دار
پایکار، کسی را گویند که چون تحصیلداری بجای بیاید او زر از مردم تحصیل کند و به تحصیلدار دهد، (برهان)، شخصی که در شهرها و ده ها جای مردم به محصلان و ارباب طلب دیوانی نماید، (رشیدی)، کارگذار، عریف، پیرمرد برزن و ده، آنکه مستراح را جاروب کند، کناس، (رشیدی) (برهان)، خدمتکار، پادو، چاکر، نوکر، خادم: قبیل، پاکار یا رئیس قوم، (منتهی الارب)
پایکار، کسی را گویند که چون تحصیلداری بجای بیاید او زر از مردم تحصیل کند و به تحصیلدار دهد، (برهان)، شخصی که در شهرها و ده ها جای مردم به محصلان و ارباب طلب دیوانی نماید، (رشیدی)، کارگذار، عَریف، پیرمرد برزن و ده، آنکه مستراح را جاروب کند، کناس، (رشیدی) (برهان)، خدمتکار، پادو، چاکر، نوکر، خادم: قبیل، پاکار یا رئیس قوم، (منتهی الارب)
خدمتکاری. پرستندگی. پادوی. شاگردی خدمت: و بسیار سخن رفت در معنی وزارت و تن درنمیداد (احمد بن عبدالصمد و گفت بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد وی را همین شاگردی و پایکاری صوابتر. (تاریخ بیهقی). بد از طوس و کرمان فراوان گروه به لشکر در از پایکاری ستوه. اسدی. آنکس که روزی امیری کرده باشد باز پایکاری چون کند. (جهانگشای جوینی)
خدمتکاری. پرستندگی. پادوی. شاگردی خدمت: و بسیار سخن رفت در معنی وزارت و تن درنمیداد (احمد بن عبدالصمد و گفت بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد وی را همین شاگردی و پایکاری صوابتر. (تاریخ بیهقی). بد از طوس و کرمان فراوان گروه به لشکر در از پایکاری ستوه. اسدی. آنکس که روزی امیری کرده باشد باز پایکاری چون کند. (جهانگشای جوینی)
که اندیشۀ پاک دارد، پاکیزه رای، صاحب رأی پاک، دانا، مقابل ناپاک رای: جهاندار گفتا بنام خدای بدین نام دین آور پاکرای، دقیقی، کنون هر که دارید پاکیزه رای ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای ستاره شناسان کابلستان همه پاکرایان زابلستان به ایران خرامید و با خویشتن بیارید ازین در یکی انجمن، فردوسی، وزان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشن دل پاکرای، فردوسی، چو شد هفت سال آمد ایوان بجای پسندیدۀ مردم پاکرای، فردوسی، چو خواهی که تاج تو ماند بجای مبادی جز آهسته و پاکرای، فردوسی، که با موبد نیکدل پاکرای زدیم از بد و نیک ماپاکرای، فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2374)، بکین نیاگر نجنبی زجای نباشی پسندیده و پاکرای، فردوسی، تو گر دادگر باشی و پاکرای همی مزد یابی بدیگر سرای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه نیک اختر پاکرای، فردوسی، وز آن پس بشد موبد پاکرای که گیرد مگر شاه بر تخت جای، فردوسی، بفرمود تا موبدو کدخدای بیامد بر خسرو پاکرای، فردوسی، چو خرسند گشتی بداد خدای توانگر شوی یکدل و پاکرای، فردوسی، بدوزخ مبر کودکان را بپای که دانا نخواند ترا پاکرای، فردوسی، بدو گفت چون مرد شد پاکرای نیابد پرستنده جز کوه جای، فردوسی، پس پردۀ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای، فردوسی، برهمن فراوان بود پاکرای که این بازی آرد بدانش بجای، فردوسی، زدنبر بیامد سرافراز مای جوان بود و بینادل و پاکرای، فردوسی، یکی دخترش بود نامش همای هنرمند و بادانش و پاکرای، فردوسی، بدانست جنگاور پاکرای که او را همی بازداند همای، فردوسی، بدست چپش هرمز کدخدای سوی راستش موبدپاکرای، فردوسی، از ایرانیان آنکه بد پاکرای بیامد بدهلیز پرده سرای، فردوسی، زن پرمنش گفت کای پاکرای بدین ده فراوان کسست و سرای، فردوسی، یکی مرد دهفانم ای پاکرای خداوند این مرز و کشت و سرای، فردوسی، بنزدیک مهمان شد این پاک رای همی بردخوان از پسش کدخدای، فردوسی، به پیش سکندر شد آن پاکرای زبان کرد گویا و بگرفت جای، فردوسی، بمنذر چنین گفت کای پاکرای گسی کن هنرمند را باز جای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشندل و پاکرای، فردوسی، که ای مرد بادانش و پاکرای سخنگوی و داننده و رهنمای، فردوسی، به رستم چنین گفت کای پاکرای چرا تیز گشتی به پرده سرای، فردوسی، اگر بخردی سوی توبه گرای همیشه بود پاکدین پاکرای، فردوسی، ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاکدین، فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 259)، برهمن چنین گفت کای پاکرای بدان روی کم یابی آباد جای، اسدی
که اندیشۀ پاک دارد، پاکیزه رای، صاحب رأی پاک، دانا، مقابل ناپاک رای: جهاندار گفتا بنام خدای بدین نام دین آور پاکرای، دقیقی، کنون هر که دارید پاکیزه رای ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای ستاره شناسان کابلستان همه پاکرایان زابلستان به ایران خرامید و با خویشتن بیارید ازین در یکی انجمن، فردوسی، وزان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشن دل پاکرای، فردوسی، چو شد هفت سال آمد ایوان بجای پسندیدۀ مردم پاکرای، فردوسی، چو خواهی که تاج تو ماند بجای مبادی جز آهسته و پاکرای، فردوسی، که با موبد نیکدل پاکرای زدیم از بد و نیک ماپاکرای، فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2374)، بکین نیاگر نجنبی زجای نباشی پسندیده و پاکرای، فردوسی، تو گر دادگر باشی و پاکرای همی مزد یابی بدیگر سرای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه نیک اختر پاکرای، فردوسی، وز آن پس بشد موبد پاکرای که گیرد مگر شاه بر تخت جای، فردوسی، بفرمود تا موبدو کدخدای بیامد بر خسرو پاکرای، فردوسی، چو خرسند گشتی بداد خدای توانگر شوی یکدل و پاکرای، فردوسی، بدوزخ مبر کودکان را بپای که دانا نخواند ترا پاکرای، فردوسی، بدو گفت چون مرد شد پاکرای نیابد پرستنده جز کوه جای، فردوسی، پس پردۀ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای، فردوسی، برهمن فراوان بود پاکرای که این بازی آرد بدانش بجای، فردوسی، زدنبر بیامد سرافراز مای جوان بود و بینادل و پاکرای، فردوسی، یکی دخترش بود نامش همای هنرمند و بادانش و پاکرای، فردوسی، بدانست جنگاور پاکرای که او را همی بازداند همای، فردوسی، بدست چپش هرمز کدخدای سوی راستش موبدپاکرای، فردوسی، از ایرانیان آنکه بد پاکرای بیامد بدهلیز پرده سرای، فردوسی، زن پرمنش گفت کای پاکرای بدین ده فراوان کسست و سرای، فردوسی، یکی مرد دهفانم ای پاکرای خداوند این مرز و کشت و سرای، فردوسی، بنزدیک مهمان شد این پاک رای همی بردخوان از پسش کدخدای، فردوسی، به پیش سکندر شد آن پاکرای زبان کرد گویا و بگرفت جای، فردوسی، بمنذر چنین گفت کای پاکرای گسی کن هنرمند را باز جای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشندل و پاکرای، فردوسی، که ای مرد بادانش و پاکرای سخنگوی و داننده و رهنمای، فردوسی، به رستم چنین گفت کای پاکرای چرا تیز گشتی به پرده سرای، فردوسی، اگر بخردی سوی توبه گرای همیشه بود پاکدین پاکرای، فردوسی، ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاکدین، فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 259)، برهمن چنین گفت کای پاکرای بدان روی کم یابی آباد جای، اسدی