در اساطیر یونانی نام نخستین زنی که وولکن آفرید و می نرو ربه النوع عقل وی را جان بخشید و به همه لطائف و هنرها بیاراست و ژوپیتر درجی بدو هدیه کرد که همه بدیها در آن پنهان بود و آنگاه به سرزمین اپی مته نخستین مرد فرستاد و او پاندر را بزنی کرد. اپی مته آن درج شوم بگشود و بدیها و عیوب که در آن نهفته بوددر جهان بپراکند و در آن درج جز امید چیزی بنماند. پاندر نزد یونانیان بمنزلۀ حوّای اسرائیلیان است
در اساطیر یونانی نام نخستین زنی که وولکن آفرید و می نِرو ربه النوع عقل وی را جان بخشید و به همه لطائف و هنرها بیاراست و ژوپیتر دُرجی بدو هدیه کرد که همه بدیها در آن پنهان بود و آنگاه به سرزمین اِپی مِتِه نخستین مرد فرستاد و او پاندُر را بزنی کرد. اِپی مِتِه آن درج شوم بگشود و بدیها و عیوب که در آن نهفته بوددر جهان بپراکند و در آن درج جز امید چیزی بنماند. پاندر نزد یونانیان بمنزلۀ حوّای اسرائیلیان است
پاندورت، ظاهراً لغت سانسکریت است به معنی خون پاندو و آن رانزدیک به خون سیاوشان یا دم الاخوین گرفته اند، رجوع به صفحۀ 36 و 37 الجماهر بیرونی چاپ حیدرآباد شود
پاندورت، ظاهراً لغت سانسکریت است به معنی خون پاندو و آن رانزدیک به خون سیاوشان یا دم الاخوین گرفته اند، رجوع به صفحۀ 36 و 37 الجماهر بیرونی چاپ حیدرآباد شود
ثفر. (دهار) (منتهی الارب). زیردمی. رانکی. (برهان). قشقون. گوزبان، دوالی از ساز اسب که به زیر دم اوفتد. چرمی باشد پهن که بر پس پالان چاروا دوزند و برپس ران چاروا اندازند و بعضی گویند چرمی باشد که برپس زین اسب بندند و بر زیر دم اسب اندازند و این اصح ّ است. (برهان). معنی ترکیبی، ریسمان دم، یعنی ریسمانی که در دم حیوانات کنند چه پال بمعنی ریسمان است. (فرهنگ رشیدی) : یزدجرد... خود برخاست وبیرون آمد و فراز اسب شد و او را بنواخت اسب خاموش شد تا او را بزین درآورد و تنگ برکشید و لگام بر سر کرد و خواست که پاردم درافکند اسب هر دو پای بر سینه اش زد و درهم شکست و یزدجرد بیفتاد و بمرد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت. (تاریخ بیهقی). گر همچو بحر موج زند رزمگه بخون مر بارۀ تو را نرسد تا بپاردم. مسعودسعد. شاه عالم چون برزم آن سپاه آورد روی اسبشان را در هزیمت پاردم گردد عنان. معزی. اگر ریش خواجه ببرّند پاک رسنگربخرّد به بسیار چیز که تا پاردم سازد از بهر آنک بود پاردم بر گذرگاه تیز. سنائی. پاردم خر کشید زیر و بخر گفت سر مکش از من که فیلسوف جهانم. سوزنی. خط امان من است این قصیدۀ غرّا که بیش ازین نکنم کار پاردم خر را. سوزنی. گوید خر امیره ای با سهل دیلمم او کرده پار پاردم من فراخ و تنگ. سوزنی. پشت او خم گشت همچون پشت خم ابروان بر چشم همچون پاردم. مولوی. واعظ شهر بین که چون لقمۀ شبهه میخورد پاردمش درازباد این حیوان خوش علف. حافظ
ثَفر. (دهار) (منتهی الارب). زیردمی. رانکی. (برهان). قشقون. گوزبان، دوالی از ساز اسب که به زیر دُم اوفتد. چرمی باشد پهن که بر پس پالان چاروا دوزند و برپس ران چاروا اندازند و بعضی گویند چرمی باشد که برپس زین اسب بندند و بر زیر دم اسب اندازند و این اصح ّ است. (برهان). معنی ترکیبی، ریسمان دُم، یعنی ریسمانی که در دُم حیوانات کنند چه پال بمعنی ریسمان است. (فرهنگ رشیدی) : یزدجرد... خود برخاست وبیرون آمد و فراز اسب شد و او را بنواخت اسب خاموش شد تا او را بزین درآورد و تنگ برکشید و لگام بر سر کرد و خواست که پاردم درافکند اسب هر دو پای بر سینه اش زد و درهم شکست و یزدجرد بیفتاد و بمرد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت. (تاریخ بیهقی). گر همچو بحر موج زند رزمگه بخون مر بارۀ تو را نرسد تا بپاردم. مسعودسعد. شاه عالم چون برزم آن سپاه آورد روی اسبشان را در هزیمت پاردم گردد عنان. معزی. اگر ریش خواجه ببرّند پاک رَسنگربخرّد به بسیار چیز که تا پاردم سازد از بهر آنک بود پاردم بر گذرگاه تیز. سنائی. پاردم خر کشید زیر و بخر گفت سر مکش از من که فیلسوف جهانم. سوزنی. خط امان من است این قصیدۀ غرّا که بیش ازین نکنم کار پاردم خر را. سوزنی. گوید خر امیره ای با سهل دیلمم او کرده پارِ پاردم من فراخ و تنگ. سوزنی. پشت او خم گشت همچون پشت خُم ابروان بر چشم همچون پاردم. مولوی. واعظ شهر بین که چون لقمۀ شبهه میخورد پاردمش درازباد این حیوان خوش علف. حافظ