جدول جو
جدول جو

معنی پاندلف - جستجوی لغت در جدول جو

پاندلف
(دُ)
نام چهار تن از حکمرانان لمباردی و مشهورترین آنان پاندلف اول است که ملقب به ’آهنین سر’میباشد و از 961 تا 981م. در کاپو حکم رانده است. اوبا مساعدت امپراطور اوتون اول به مملکت خویش وسعت بخشید و در جنگی که میان او و رومیان واقع شد مغلوب واسیر گردید و پس از رهائی به قصد انتقام با مردم ناپل به جنگ پرداخت و از این جنگ نتیجه ای حاصل نکرد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاندا
تصویر پاندا
پستانداری شبیه خرس، دارای پوست سیاه و سفید و گیاه خوار که در کوهستان های چین و تبت زندگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاندول
تصویر پاندول
آویزی که در بعضی از ساعت های دیواری به چپ و راست حرکت می کند، در علم فیزیک جسم سنگین آویخته ای که حرکت نوسانی داشته باشد، آونگ
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
بی غل ّ و غشی آن. پاکدرونی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لِ)
شیر خرامان و آهسته رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اندلاف شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اوگست. گیاه شناس سویسی. وی در ژنو به دنیا آمد (1778-1841 میلادی) و از نخستین کسانی است که جغرافیای گیاهی را طرح کرده اند
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه در دل حیله و مکر ندارد. آنکه کینه و حسد ندارد. پاک قلب. صاحب قلب سلیم. مخلص. ناصح الجیب. مقابل ناپاکدل. (فردوسی) :
چنین گفت کز دین پرستان ما
هم از پاکدل زیردستان ما.
فردوسی.
که قیدافۀ پاکدل را بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی.
فردوسی.
اگر شاه دیدی اگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر
بدان مهتر پاکدل خوب چهر.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان.
فردوسی.
چو در بارگه رفت بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند.
فردوسی.
بشد پاکدل تا بخان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود.
فردوسی.
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راز جوی.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاکدل موبدان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای پاکدل موبد رازدار.
فردوسی.
چنین گفت با موبدان و ردان
که ای پاکدل نامور بخردان.
فردوسی.
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بما بخت چهر.
فردوسی.
چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان.
فردوسی.
که ای شاه گندآوران و ردان
فراوان ترا پاکدل موبدان.
فردوسی.
بایوان ببردند از آن تنگ جای
بدستوری پاکدل رهنمای.
فردوسی.
سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راستگوی.
فردوسی.
چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید.
فردوسی.
بکشتند هشتاد از آن موبدان
پرستنده و پاکدل بخردان.
فردوسی.
گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاکدل خسرو پاکدین.
فردوسی.
منوچهر فرمود تا برنشست
مرآن پاکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
بجستند از آن انجمن هردوان
یکی پاکدل مرد چیره زبان.
فردوسی.
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفکندی آن پاکدل را ز پای.
فردوسی.
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد و ز پاکدل بردگان.
فردوسی.
طاعت تو دینست آنرا که او
معتقد و پاکدل و پارساست.
فرخی.
شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر
کام ران ای ملک نیکخوی نیک خصال.
فرخی.
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.
اوحدی.
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
نوعی از ذوات الثنایا گوشت خوار در کوه های هیمالیا
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در اساطیر یونانی نام نخستین زنی که وولکن آفرید و می نرو ربه النوع عقل وی را جان بخشید و به همه لطائف و هنرها بیاراست و ژوپیتر درجی بدو هدیه کرد که همه بدیها در آن پنهان بود و آنگاه به سرزمین اپی مته نخستین مرد فرستاد و او پاندر را بزنی کرد. اپی مته آن درج شوم بگشود و بدیها و عیوب که در آن نهفته بوددر جهان بپراکند و در آن درج جز امید چیزی بنماند. پاندر نزد یونانیان بمنزلۀ حوّای اسرائیلیان است
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام جشنهائی در یونان قدیم
لغت نامه دهخدا
پاندورت، ظاهراً لغت سانسکریت است به معنی خون پاندو و آن رانزدیک به خون سیاوشان یا دم الاخوین گرفته اند، رجوع به صفحۀ 36 و 37 الجماهر بیرونی چاپ حیدرآباد شود
لغت نامه دهخدا
پاندیت دانشمندی از برهمنان عالم که مؤسس طریقتی باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ لُ)
ناحیه ای در جنوب اسپانیا که وادی الکبیر آنرا مشروب کند و سیرمرنا و سیرانوادا آنرا احاطه کرده است. رجوع به اندلس شود. و عرب اندلس را به تمام اسپانیا اطلاق کند. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ لُ / اَ دَ لُ)
ناحیه ای است مشرق وی حدود رومست و جنوب وی خلیج دریای رومست و مغرب وی دریای اقیانوس مغربیست و شمال وی هم ناحیت رومست و این ناحیتیست آبادان و خرم و اندر وی کوهها و آبهاء روان و خواستۀ بسیار، و اندر وی معدن همه جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیر و آنچه بدین ماند و بناهاشان همه از سنگست و ایشان مردمانی اند سپیدپوست و ازرق چشم. (حدود العالم چ دانشگاه ص 181). اندلس ناحیه ای است در جنوب کشور اسپانیا در کنار دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس بوسعت 87570 کیلومترمربعکه اکنون مشتمل بر هشت ولایت است. رود خانه وادی الکبیر آنرا مشروب میسازد و رشته کوههای سیرامورنا و سیرانوادا (شلیر) در آن واقع است. در اصطلاح جغرافی نویسان اسلام اندلس و جزیرهالاندلس بر تمام شبه جزیره ایبری یعنی اسپانیا و پرتغال فعلی اطلاق میشده، زیرا اعراب مسلمان در سال 92 ه. ق. بسرداری طارق بن زیاد غلام موسی بن نضیر اندلس را بتصرف درآوردند و بعد بر قسمت اعظم شبه جزیره ایبری تسلط یافتند و از اینجا برتمام شبه جزیره ایبری اندلس گفتند. پس از آنکه در سال 92 ه. ق. اسپانیا بوسیلۀمسلمانان فتح شد تا 128 ه. ق. این سرزمین بوسیلۀ حکامی که از دمشق گسیل می گشتند اداره می شد. در این سال عبدالرحمان اول یکی از نوادگان هشام خلیفۀ دهم اموی خود را امیر اندلس خواند و بدین ترتیب سلسلۀ امویان اندلس را تأسیس کرد. حکومت امویان اندلس تا سال 422 ه. ق. / 1031 میلادی طول کشید. از آن پس سلطنت های کوچک محلی پیدا شد (ملوک الطوایف). این تفرقه فشار مسیحیان را به مسلمانان برای پس گرفتن سرزمینهای خودبیشتر کرد. از سال 479 ببعد مرابطون فرمانروایان بربر شمال آفریقا به کمک ملوک طوایف آمدند و کم کم بر اسپانیا مسلط شدند. در اواسط قرن ششم هجری موحدون مرابطون را برانداختند و تا سال 609 بر اسپانیا حکومت راندند. از آن پس تا دو قرن و نیم تنها امارت اسلامی اسپانیا، امارت غرناطه بود تا در سال 898 ه. ق. / 1492 میلادی غرناطه نیز بدست مسیحیان افتاد و حکومت اسلامی اندلس خاتمه یافت. مسلمانان در هنگام حکومت خود در اندلس در نشر تمدن اسلامی کوشیدند و تمدنی درخشان با شهرهای معمور و کشاورزی و صنایع منظم و معماری پرشکوه که نمونۀ آن قصرالحمراء در غرناطه است بوجود آوردندو بدینوسیله تمدن اسلامی و قسمت مهمی از علم و ادب یونان از طریق اسپانیا به اروپای غربی انتقال یافت. از میان مسلمانان اندلس دانشمندان بزرگی در علوم گوناگون ظاهر شدند و به بسط تمدن اسلامی کمک شایانی کردند. (از لاروس) (فرهنگ فارسی معین) (الحلل السندسیه ج 1 صص 32- 33) :
زنی بود در اندلس شهریار
خردمند با لشکر بیشمار.
فردوسی.
از حبش تا کاشغرو از کاشغر تا اندلس
هرکجا گویی ملک مسعود گویند آفرین.
فرخی.
بر افرنجه آورد از آنجا سپاه
وزافرنجه بر اندلس کرد راه.
نظامی.
و رجوع به اسپانی و امویان اندلس و طارق بن زیاد در همین لغت نامه و الحلل السندسیه فی الاخبار و آلاثار الاندلسیه (جزء1 و 2 چ قاهره 1936 میلادی) و معجم البلدان و نزهه القلوب و تاریخ الحکماء قفطی و تاریخ تمدن جرجی زیدان و تاریخ گزیده و نخبهالدهر دمشقی شود
لغت نامه دهخدا
(اِزْ)
سخت راندن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زراندود کننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نانْ کَ)
از دهات دهستان دلارستاق بخش لاریجان شهرستان آمل است، در39 هزارگزی شمال رینه. در ناحیه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 325 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
قصبه ای به خطّۀ اپیر قدیم در جهت یانیه میان مولوسیده و تسپروتیا بر ساحل آکرون که امروز به مارغلیج معروفست و در آنجا شهری قدیم بوده که اکنون خرابست و نزدیک خرابۀ آن شهر قریه ای بنام کاستری است
لغت نامه دهخدا
نام قدیم منتهای جنوبی هندوستان و در قرون وسطی بدانجا دولت بزرگی بود، در قرن ششم و هفتم و هشتم هجری این مملکت را به دفعات آل سبکتکین و سایر دول اسلامیه ضبط و تسخیر کردند
لغت نامه دهخدا
(دِلْ لُ)
از شعرا و نویسندگان ایتالیاست که در1480 میلادی تولد یافته و در 1561 میلادی درگذشته است
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
ریخته شدن. (آنندراج). انصباب. (از اقرب الموارد). اندلف علی اندلافاً، ریخته شد برمن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ)
نوعی حیوان پستاندار بی ثنایا در منطقۀ حارّۀ افریقا که پوست آن از نوعی فلس پوشیده است
لغت نامه دهخدا
(یُ)
در اساطیر یونانی پادشاه داستانی آتن، پدر ارکته و پرکنه و فیل مل
لغت نامه دهخدا
(یُ)
در اساطیر یونانی پادشاه آتن، پسر سک رپس و لیک پسر اوست که سرزمین لیکیه بدو منسوب است. رجوع به ایران باستان ج 1 صفحۀ 741 شود
لغت نامه دهخدا
رقاص (در ساعت)، رقّاصک، فندول، آونگ
لغت نامه دهخدا
(دِ)
مجموعه ای از احکام قضات روم قدیم که به فرمان ژوستینین امپراطور رم مدوّن گردید
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاکدل
تصویر پاکدل
آنکه در دل حیله و مکر ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاندم
تصویر پاندم
نام جشنهائی در یونان قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندلاف
تصویر اندلاف
ریخته شدن نزدیک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکدلی
تصویر پاکدلی
پاک درونی بی غل و غشی پاکیزه دلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاندول
تصویر پاندول
رقاصک، فندول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاندا
تصویر پاندا
جانور پستاندار گیاه خوار شبیه خرس بومی آسیای شرقی
فرهنگ فارسی معین
جسم آویخته ای که حرکت نوسانی داشته باشد مانند آویز ساعت دیواری که به چپ و راست حرکت می کند، رقاصک، آونگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاکدلی
تصویر پاکدلی
اخلاص
فرهنگ واژه فارسی سره
آونگ، رقاصک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گرد، مدور
فرهنگ گویش مازندرانی