قصبه ای به هندوستان در 150 هزارگزی جنوب غربی الله آباد. نزدیک آن معدن الماس مشهوری است که بزمان اکبرشاه از آن سالی بقیمت دو میلیون و نیم فرانک الماس استخراج میکردند
قصبه ای به هندوستان در 150 هزارگزی جنوب غربی الله آباد. نزدیک آن معدن الماس مشهوری است که بزمان اکبرشاه از آن سالی بقیمت دو میلیون و نیم فرانک الماس استخراج میکردند
حامی، پشتیبان، برای مثال اندر پناه خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و «پناه» تو (فرخی - ۳۴۰) امان، زنهار، برای مثال اندر «پناه» خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو (فرخی - ۳۴۰) حمایت، پناهگاه، بن مضارع پناهیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پناه دهنده مثلاً اسلام پناه، جان پناه پناه آوردن: پناهیدن، به کسی یا جایی پناهنده شدن پناه بردن: پناهنده شدن، برای مثال پناه می برم از جهل عالمی به خدای / که عالم است و به مقدار خویشتن جاهل (سعدی۲ - ۶۵۴) پناه جستن: پناهیدن، پناهنده شدن پناه دادن: کسی را در پناه خود گرفتن و از او حمایت کردن، پشتیبانی کردن، امان دادن، زنهار دادن پناه کردن: پناهنده شدن، پناه بردن پناه گرفتن: پناهنده شدن، پناه بردن
حامی، پشتیبان، برای مِثال اندر پناه خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و «پناه» تو (فرخی - ۳۴۰) امان، زنهار، برای مِثال اندر «پناه» خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو (فرخی - ۳۴۰) حمایت، پناهگاه، بن مضارعِ پناهیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پناه دهنده مثلاً اسلام پناه، جان پناه پَناه آوردن: پناهیدن، به کسی یا جایی پناهنده شدن پَناه بردن: پناهنده شدن، برای مِثال پناه می برم از جهل عالِمی به خدای / که عالِم است و به مقدار خویشتن جاهل (سعدی۲ - ۶۵۴) پَناه جستن: پناهیدن، پناهنده شدن پَناه دادن: کسی را در پناه خود گرفتن و از او حمایت کردن، پشتیبانی کردن، امان دادن، زنهار دادن پَناه کردن: پناهنده شدن، پناه بردن پَناه گرفتن: پناهنده شدن، پناه بردن
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، فهانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پهانه، فهانه، بغاز، پغاز، براز
کُلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، فَهانه، تَنبه، مَدَنگ، بَسکَله، فَردَر، کُلَند، فَروَند، فَلجَم، کلیدان گُوِه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانِه، پَهانِه، فَهانِه، بَغاز، پَغاز، بَراز
فتی نس، طبیب فرانسوی، وی اصلاً یونانی بود و در سفالنی بسال 1832م، (1247 هجری قمری) ولادت یافت و بسال 1860م، (1276 هجری قمری) در پاریس بدرجۀدکتری نائل گردید، و در 1863م، آگرژه شد و از سال 1879م، تا 1902م، در دانشکدۀ طب بتدریس کحالی اشتغال داشت و در آخر بعضویت آکادمی فرانسه منتخب گردید
فُتی نُس، طبیب فرانسوی، وی اصلاً یونانی بود و در سِفالُنی بسال 1832م، (1247 هجری قمری) ولادت یافت و بسال 1860م، (1276 هجری قمری) در پاریس بدرجۀدکتری نائل گردید، و در 1863م، آگرژه شد و از سال 1879م، تا 1902م، در دانشکدۀ طب بتدریس کحالی اشتغال داشت و در آخر بعضویت آکادمی فرانسه منتخب گردید
فانه. پهانه. فهانه. (جهانگیری) (رشیدی). پغاز. (برهان) (جهانگیری). اسکنه. گوه. چوبی که نجاران در شکاف چوبی که می شکافند نهند تا آسان شکافد و کفشگران و موزه دوزان در فاصله قالب کفش و موزه فشارند تا فراخ گردد و هم چوبی را که زیر ستون گذارند تا راست ایستد بدین نام خوانند، چوبی که در پشت در نهند تا گشوده نشود و چوبکی که بر یک طرف آن سوراخی باشد و میخی باریک در آن کنند چنانکه آن چوب به آسانی حرکت کند و آن طرف که سوراخ دارد در دیوار استوار کنند و چون خواهند که در خانه بسته شود آنرا به پشت در باز افکنند و آنرا چلمرد خوانند از اینرو که قوت چهل مرد به آن وفا نکند. (فرهنگ رشیدی) : ترا خانه دین است و دانش درون شو بدین خانه و سخت کن در به پانه. ناصرخسرو. ، بعضی گفته اند بمعنی انتظار باشد به لغت دری. (رشیدی). رجوع به فانه شود
فانه. پهانه. فهانه. (جهانگیری) (رشیدی). پغاز. (برهان) (جهانگیری). اسکنه. گوَه. چوبی که نجاران در شکاف چوبی که می شکافند نهند تا آسان شکافد و کفشگران و موزه دوزان در فاصله قالب کفش و موزه فشارند تا فراخ گردد و هم چوبی را که زیر ستون گذارند تا راست ایستد بدین نام خوانند، چوبی که در پشت در نهند تا گشوده نشود و چوبکی که بر یک طرف آن سوراخی باشد و میخی باریک در آن کنند چنانکه آن چوب به آسانی حرکت کند و آن طرف که سوراخ دارد در دیوار استوار کنند و چون خواهند که در خانه بسته شود آنرا به پشت در باز افکنند و آنرا چلمرد خوانند از اینرو که قوت چهل مرد به آن وفا نکند. (فرهنگ رشیدی) : ترا خانه دین است و دانش درون شو بدین خانه و سخت کن در به پانه. ناصرخسرو. ، بعضی گفته اند بمعنی انتظار باشد به لغت دری. (رشیدی). رجوع به فانه شود
حمایت. (برهان قاطع). پشتی. زنهار. زینهار. امان. حفظ. کنف. (زمخشری). ذرا. ضبع. ظل ّ. درف. خفره. خفاره. جنح. جناح. (منتهی الارب) : هر آنکس که در بارگاه تواند ز ایران و اندر پناه تواند چو گستهم و شاپور و چون اندیان چو خراد برزین ز تخم کیان... فردوسی. چو دشمن بدیوار گیرد پناه ز پیکار و کینش نترسد سپاه. فردوسی. جهان سر بسر در پناه منست پسندیدن داد راه منست. فردوسی. هر آنگه که دیدی شکست سپاه گوان را همیداشتی در پناه. فردوسی. بدان سرکشان گفت بیدار بید همه در پناه جهاندار بید. فردوسی. که یکسر شما در پناه منید نه جویندۀ تاج و گاه منید. فردوسی. ز چین تا بخارا سپاه ویند همه مهتران در پناه ویند. فردوسی. هر آن کس که بر بارگاه تواند ز ایران و اندر پناه تواند. فردوسی. همه یکسر اندر پناه منند اگردشمن ار نیکخواه منند. فردوسی. ز گیتی پناه ترا برگزید چنان کرد کز نامداران سزید. فردوسی. همه یکسره در پناه منید اگر چند بدخواه گاه منید. فردوسی. اندر پناه خویش مرا جایگاه داد کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو. فرخی. شیخ العمید صاحب سید که ایمنست اندر پناه ایزد و اندر پناه میر. منوچهری. ذلّش نهفته باشد عز آشکار باشد و اندر پناه ایزد در زینهار باشد. منوچهری. ما در پناه دولت... این ملک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه) .و بدین مقامات و مقدمات هر گاه حوادث بر عاقل محیط شود باید در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه). عادل غضنفری تو و پروانۀ تو من پروانه در پناه غضنفر نکوتر است. خاقانی. ، سعادت (در مقابل گزند بمعنی نحوست). حمایت. مهربانی: دگر گردش اختران بلند که هم باپناهند و هم باگزند. فردوسی. که گاهی پناه است و گاهی گزند گهی ناز و نوش است و گاهی کمند. فردوسی. ، حامی. حافظ. پشت. نگاهبان. نگاهدار. حارس. ثمال. مجیر: زریر سپهبد برادرش [گشتاسب] بود که سالار گردان لشکرش بود... پناه جهان بود و پشت سپاه نگهدار کشورسپهدار شاه. دقیقی. نیاکان من پهلوانان بدند پناه بزرگان و شاهان بدند. فردوسی. که ما را ز بدها تو باشی پناه که گم شد کنون فر کاوس شاه. فردوسی. ز گیتی که را گیری اکنون پناه پناهت خداوند خورشید و ماه. فردوسی. که ای خسرو خسروان جهان پناه دلیران و پشت مهان. فردوسی. پناه گوان پشت ایرانیان فرازندۀ اخترکاویان. فردوسی. بمؤبد چنین گفت کین دادخواه ز گیتی گرفتست ما را پناه. فردوسی. چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار باشد ز هر بد پناه. فردوسی. بر او [به رستم] آفرین کرد گودرز گیو که ای نامبردار سالار نیو ترا جاودان باد ایزد پناه بکام تو گردند خورشید و ماه. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا تن شاه، دین را پناهی بود که دین بر سر اوکلاهی بود. فردوسی. بجز داد و نیکی مکن در جهان پناه کهان باش و فر مهان. فردوسی. بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت که با تو خرد باد همواره جفت برفتنت یزدان پناه تو باد به بازآمدن تخت و گاه تو باد. فردوسی. مر او را بخواند بدین رزمگاه که اویست ایرانیان را پناه. فردوسی. به هر نیک و بدها پناهم توئی منم چون کنارنگ و شاهم توئی. فردوسی. کمر بستۀ شهریاران بود به ایران پناه سواران بود. فردوسی. بدو گفت اولاد نام تو چیست چه مردی و شاه وپناه تو کیست. فردوسی. به پیش خداوند خورشید و ماه بیامد ورا کرد پشت و پناه. فردوسی. جهان متابع او باد و روزگار مطیع خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه. فرخی. اندر پناه خویش مرا جایگاه داد کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو. فرخی اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار وندر سریر مونس جان تو ماه تو. فرخی. بندیان داشت بی زوار و پناه برد با خویشتن بجمله براه. عنصری. ای بارخدا و ملک بارخدایان شاه ملکانی و پناه ضعفائی. منوچهری. پناه سپه شاه نیک اختر است چو شه شد سپه چون تن بی سر است. اسدی. پناهت جهان آفرین باد و بس که از بد جز او نیست فریادرس. اسدی. پناه روان است دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد. اسدی. کرا از مگس داشت باید نگاه ز بد چون بوددیگران را پناه. اسدی. زلیخا زنش بود موصوف بود بحسن اندر آفاق و معروف بود عزیز هنرمند بر وی پناه که تابنده تر بود رویش ز ماه. شمسی (یوسف وزلیخا). چنین که از همه سو دام راه می بینم به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست. حافظ. ، پناهگاه. اندخسواره. جای استوار. ملجاء. ملتجاء. (نصاب). جای التجاء. معاذ. ملاذ. کهف. کهف امان. عناص. مفاز. مفازه. معقل. مفزع. موئل. موئله. (منتهی الارب). مأوی. مثوی. محیص. مهرب. منجات.ملتحد. حصن. وزر. معتصم. (منتهی الارب در مادۀ وزر) مجحر. عقل. (منتهی الارب). حرز: که ایرانیان با درفش و سپاه گرفتند کوه هماون پناه. فردوسی. که چون رفت و آرامگاهش کجاست نهان گشت ازیدر پناهش کجاست. فردوسی. کجات آن بناهای کرده بلند که بودت یکایک پناه از گزند. فردوسی. از آن کرده ام دشت منذر پناه که هرگز ندیدم نوازش ز شاه. فردوسی. دو دیگر که دارنده یار من است پناهست و مهرش حصار من است. فردوسی. توئی در همه بد به ایران پناه ز تو برفرازند گردان کلاه. فردوسی. سیاوش که از شهر ایران برفت پناه از جهان درگه او گرفت. فردوسی. به اندیشه از بی گزندان بود همیشه پناهش به یزدان بود. فردوسی. چنین گفت با هوم کاوس شاه به یزدان سپاس و بدویم پناه. فردوسی. هر آن کز غم جان و بیم گناه بزنهار این خانه گیرد پناه ز بدخواه ایمن شود وز ستم چو از چنگ یوز آهو اندر حرم. اسدی. از علم پناهی بساز محکم تا روز ضرورت بدو پناهی. ناصرخسرو. عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت آسوده گشتند. (ابن البلخی). خصم را نیست بجزدرگه او هیچ پناه صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم. معزی. کسی کو ز جاهت ندارد پناه کسی کو ز عدلت ندارد سپر چو جسمی بود کش نباشد روان چو چشمی بود کش ندارد بصر. معزی. بوزینگان... پناهی میجستند. (کلیله و دمنه). و همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). شه مشرق که مغرب را پناه است قزل شه کافسرش بالای ماه است. نظامی. از حف [ظ: خسف] چه باک چون پناهم درگاه خدایگان ببینم. خاقانی. در زمانه پناه خویش الاّ در شاه جهان نمی یابم. خاقانی. شد محمد الب الغ خوارزمشاه در قتال سبزوار بی پناه. مولوی. تخفّر، پناه خواستن از کسی. خفیر، پناه یافته. استذراء، پناه گرفتن به چیزی. (منتهی الارب)، سایۀ دیوار. (برهان قاطع)، {{فعل}} امر) امر بدین معنی هم هست یعنی پناه ببر و پناه بگیر. (برهان قاطع). فعل امر ازپناهیدن: زهر بد بزال و به رستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه. فردوسی. ز هر بد بدارای گیتی پناه که اوراست بر نیک و بد دستگاه. فردوسی. ، {{اسم}} چون مزید مؤخر استعمال شود بمعنی پناه دهنده و نگاهدارنده و حامی: الفت پناه. ایران پناه. جهان پناه. جان پناه. داراپناه. دولت پناه. دین پناه. رعیت پناه. زمانه پناه. صف پناه. عالم پناه. گیتی پناه. لشکرپناه. معدلت پناه. مغفرت پناه: برفت از در شاه داراپناه بکردار باد اندر آمدز راه. فردوسی. قباد و چو کشواذ زرّین کلاه بسی نامداران گیتی پناه. فردوسی. شماساس کین توز لشکرپناه که قارن بکشتش به آوردگاه. فردوسی. دمان رفت تا پیش توران سپاه یکی نعره زد شیر لشکرپناه. فردوسی. خروش آمد از قلب ایران سپاه چوپیروز شد گرد لشکرپناه. فردوسی. - پشت و پناه. رجوع به پشت و پناه شود. - پناه با کسی (یا بکسی) دادن، ملتجی شدن به او: استناد، پناه با کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). لوث، پناه باکسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). ارزاء، پناء با کسی دادن. (تاج المصادر). اعتصار، پناه با کسی یا با چیزی دادن. (تاج المصادر) (زوزنی). تعصر، پناه با کسی یا با چیزی دادن. ارکاء، پناه بکسی دادن. (تاج المصادر). - پناه بچیزی بردن، ملتجی شدن. التجاء. اعتصار، پناه بچیزی بردن. - پناه بر خدا، اعوذ باﷲ. نعوذ باﷲ. استغفراﷲ. عیاذاً باﷲ. - پناه جهان، ملجاء عالمیان: سپهدار لشکر نگهبان کار پناه جهان بود و پشت سوار. دقیقی. - جای پناه، پناهگاه. جای محفوظ. جای مصون: معاک، جای پناه. عقل، جای پناه. (منتهی الارب). صمد، پناه نیازمندان. لفظ پناه با افعال گرفتن و بردن و آوردن و کردن و داشتن و دادن صرف شود. - در پناه، در ظل. در کنف
حمایت. (برهان قاطع). پشتی. زنهار. زینهار. امان. حفظ. کنف. (زمخشری). ذَرا. ضَبع. ظل ّ. دَرف. خُفره. خفاره. جِنح. جَناح. (منتهی الارب) : هر آنکس که در بارگاه تواند ز ایران و اندر پناه تواند چو گستهم و شاپور و چون اندیان چو خراد برزین ز تخم کیان... فردوسی. چو دشمن بدیوار گیرد پناه ز پیکار و کینش نترسد سپاه. فردوسی. جهان سر بسر در پناه منست پسندیدن داد راه منست. فردوسی. هر آنگه که دیدی شکست سپاه گوان را همیداشتی در پناه. فردوسی. بدان سرکشان گفت بیدار بید همه در پناه جهاندار بید. فردوسی. که یکسر شما در پناه منید نه جویندۀ تاج و گاه منید. فردوسی. ز چین تا بخارا سپاه ویند همه مهتران در پناه ویند. فردوسی. هر آن کس که بر بارگاه تواند ز ایران و اندر پناه تواند. فردوسی. همه یکسر اندر پناه منند اگردشمن ار نیکخواه منند. فردوسی. ز گیتی پناه ترا برگزید چنان کرد کز نامداران سزید. فردوسی. همه یکسره در پناه منید اگر چند بدخواه گاه منید. فردوسی. اندر پناه خویش مرا جایگاه داد کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو. فرخی. شیخ العمید صاحب سید که ایمنست اندر پناه ایزد و اندر پناه میر. منوچهری. ذلّش نهفته باشد عز آشکار باشد و اندر پناه ایزد در زینهار باشد. منوچهری. ما در پناه دولت... این ملک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه) .و بدین مقامات و مقدمات هر گاه حوادث بر عاقل محیط شود باید در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه). عادل غضنفری تو و پروانۀ تو من پروانه در پناه غضنفر نکوتر است. خاقانی. ، سعادت (در مقابل گزند بمعنی نحوست). حمایت. مهربانی: دگر گردش اختران بلند که هم باپناهند و هم باگزند. فردوسی. که گاهی پناه است و گاهی گزند گهی ناز و نوش است و گاهی کمند. فردوسی. ، حامی. حافظ. پشت. نگاهبان. نگاهدار. حارس. ثمال. مجیر: زریر سپهبد برادرش [گشتاسب] بود که سالار گردان لشکرش بود... پناه جهان بود و پشت سپاه نگهدار کشورسپهدار شاه. دقیقی. نیاکان من پهلوانان بدند پناه بزرگان و شاهان بدند. فردوسی. که ما را ز بدها تو باشی پناه که گم شد کنون فر کاوس شاه. فردوسی. ز گیتی که را گیری اکنون پناه پناهت خداوند خورشید و ماه. فردوسی. که ای خسرو خسروان جهان پناه دلیران و پشت مهان. فردوسی. پناه گوان پشت ایرانیان فرازندۀ اخترکاویان. فردوسی. بمؤبد چنین گفت کین دادخواه ز گیتی گرفتست ما را پناه. فردوسی. چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار باشد ز هر بد پناه. فردوسی. بر او [به رستم] آفرین کرد گودرز گیو که ای نامبردار سالار نیو ترا جاودان باد ایزد پناه بکام تو گردند خورشید و ماه. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا تن شاه، دین را پناهی بود که دین بر سر اوکلاهی بود. فردوسی. بجز داد و نیکی مکن در جهان پناه کهان باش و فر مهان. فردوسی. بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت که با تو خرد باد همواره جفت برفتنت یزدان پناه تو باد به بازآمدن تخت و گاه تو باد. فردوسی. مر او را بخواند بدین رزمگاه که اویست ایرانیان را پناه. فردوسی. به هر نیک و بدها پناهم توئی منم چون کنارنگ و شاهم توئی. فردوسی. کمر بستۀ شهریاران بود به ایران پناه سواران بود. فردوسی. بدو گفت اولاد نام تو چیست چه مردی و شاه وپناه تو کیست. فردوسی. به پیش خداوند خورشید و ماه بیامد ورا کرد پشت و پناه. فردوسی. جهان متابع او باد و روزگار مطیع خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه. فرخی. اندر پناه خویش مرا جایگاه داد کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو. فرخی اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار وندر سریر مونس جان تو ماه تو. فرخی. بندیان داشت بی زوار و پناه برد با خویشتن بجمله براه. عنصری. ای بارخدا و ملک بارخدایان شاه ملکانی و پناه ضعفائی. منوچهری. پناه سپه شاه نیک اختر است چو شه شد سپه چون تن بی سر است. اسدی. پناهت جهان آفرین باد و بس که از بد جز او نیست فریادرس. اسدی. پناه روان است دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد. اسدی. کرا از مگس داشت باید نگاه ز بد چون بوددیگران را پناه. اسدی. زلیخا زنش بود موصوف بود بحسن اندر آفاق و معروف بود عزیز هنرمند بر وی پناه که تابنده تر بود رویش ز ماه. شمسی (یوسف وزلیخا). چنین که از همه سو دام راه می بینم به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست. حافظ. ، پناهگاه. اندخسواره. جای استوار. ملجاء. ملتجاء. (نصاب). جای التجاء. معاذ. ملاذ. کهف. کهف امان. عناص. مفاز. مفازه. مَعقل. مَفزَع. مَوئل. موئله. (منتهی الارب). مأوی. مثوی. محیص. مهرب. منجات.مُلتَحَد. حصن. وَزَر. معتَصَم. (منتهی الارب در مادۀ وَزَر) مجحر. عقل. (منتهی الارب). حرز: که ایرانیان با درفش و سپاه گرفتند کوه هماون پناه. فردوسی. که چون رفت و آرامگاهش کجاست نهان گشت ازیدر پناهش کجاست. فردوسی. کجات آن بناهای کرده بلند که بودت یکایک پناه از گزند. فردوسی. از آن کرده ام دشت منذر پناه که هرگز ندیدم نوازش ز شاه. فردوسی. دو دیگر که دارنده یار من است پناهست و مهرش حصار من است. فردوسی. توئی در همه بد به ایران پناه ز تو برفرازند گردان کلاه. فردوسی. سیاوش که از شهر ایران برفت پناه از جهان درگه او گرفت. فردوسی. به اندیشه از بی گزندان بود همیشه پناهش به یزدان بود. فردوسی. چنین گفت با هوم کاوس شاه به یزدان سپاس و بدویم پناه. فردوسی. هر آن کز غم جان و بیم گناه بزنهار این خانه گیرد پناه ز بدخواه ایمن شود وز ستم چو از چنگ یوز آهو اندر حرم. اسدی. از علم پناهی بساز محکم تا روز ضرورت بدو پناهی. ناصرخسرو. عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت آسوده گشتند. (ابن البلخی). خصم را نیست بجزدرگه او هیچ پناه صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم. معزی. کسی کو ز جاهت ندارد پناه کسی کو ز عدلت ندارد سپر چو جسمی بود کش نباشد روان چو چشمی بود کش ندارد بصر. معزی. بوزینگان... پناهی میجستند. (کلیله و دمنه). و همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). شه مشرق که مغرب را پناه است قزل شه کافسرش بالای ماه است. نظامی. از حف [ظ: خسف] چه باک چون پناهم درگاه خدایگان ببینم. خاقانی. در زمانه پناه خویش الاّ در شاه جهان نمی یابم. خاقانی. شد محمد الب الغ خوارزمشاه در قتال سبزوار بی پناه. مولوی. تخفّر، پناه خواستن از کسی. خفیر، پناه یافته. استذراء، پناه گرفتن به چیزی. (منتهی الارب)، سایۀ دیوار. (برهان قاطع)، {{فِعل}} امر) امر بدین معنی هم هست یعنی پناه ببر و پناه بگیر. (برهان قاطع). فعل امر ازپناهیدن: زهر بد بزال و به رستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه. فردوسی. ز هر بد بدارای گیتی پناه که اوراست بر نیک و بد دستگاه. فردوسی. ، {{اِسم}} چون مزید مؤخر استعمال شود بمعنی پناه دهنده و نگاهدارنده و حامی: الفت پناه. ایران پناه. جهان پناه. جان پناه. داراپناه. دولت پناه. دین پناه. رعیت پناه. زمانه پناه. صف پناه. عالم پناه. گیتی پناه. لشکرپناه. معدلت پناه. مغفرت پناه: برفت از در شاه داراپناه بکردار باد اندر آمدز راه. فردوسی. قباد و چو کشواذ زرّین کلاه بسی نامداران گیتی پناه. فردوسی. شماساس کین توز لشکرپناه که قارن بکشتش به آوردگاه. فردوسی. دمان رفت تا پیش توران سپاه یکی نعره زد شیر لشکرپناه. فردوسی. خروش آمد از قلب ایران سپاه چوپیروز شد گرد لشکرپناه. فردوسی. - پشت و پناه. رجوع به پشت و پناه شود. - پناه با کسی (یا بکسی) دادن، ملتجی شدن به او: استناد، پناه با کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). لوث، پناه باکسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). ارزاء، پناء با کسی دادن. (تاج المصادر). اعتصار، پناه با کسی یا با چیزی دادن. (تاج المصادر) (زوزنی). تعصر، پناه با کسی یا با چیزی دادن. ارکاء، پناه بکسی دادن. (تاج المصادر). - پناه بچیزی بردن، ملتجی شدن. التجاء. اعتصار، پناه بچیزی بردن. - پناه بر خدا، اعوذ باﷲ. نعوذ باﷲ. استغفراﷲ. عیاذاً باﷲ. - پناه جهان، ملجاء عالمیان: سپهدار لشکر نگهبان کار پناه جهان بود و پشت سوار. دقیقی. - جای پناه، پناهگاه. جای محفوظ. جای مصون: معاک، جای پناه. عقل، جای پناه. (منتهی الارب). صَمد، پناه نیازمندان. لفظ پناه با افعال گرفتن و بردن و آوردن و کردن و داشتن و دادن صرف شود. - در پناه، در ظل. در کنف
جایگاه اسبان (مرکب از پا و گاه بمعنی جای) اصطبل. پایگاه. آخور. و در تداول امروزین طویله، حضیض: گر ستاره بر براق همتش اوج خواهد اوج او پاگاه باد. ابوالفرج رونی. ، مخفف پایه گاه بمعنی قدر و مرتبه و منصب. (غیاث اللغات)
جایگاه اسبان (مرکب از پا و گاه بمعنی جای) اصطبل. پایگاه. آخور. و در تداول امروزین طویله، حضیض: گر ستاره بر براق همتش اوج خواهد اوج او پاگاه باد. ابوالفرج رونی. ، مخفف پایه گاه بمعنی قدر و مرتبه و منصب. (غیاث اللغات)
رودی به ایتالیا در جلگۀ ’پو’ و آن از کوه رندینایا سرچشمه گیرد و از نزدیک مدن گذرد و به فینال رسد و از آنجا به دو شاخه منقسم شود شاخه ای متوجه جلگۀ پو گردد و شاخۀ دیگر بجانب فرّار جریان یابد و آن شاخه ای که در جلگۀ پو جاریست پریمار نام دارد. طول این رودخانه 170 هزارگز است و بعد از بن پرت در طول 50 هزارگز قابل کشتی رانی است
رودی به ایتالیا در جلگۀ ’پو’ و آن از کوه رُندینایا سرچشمه گیرد و از نزدیک مُدِن گذرد و به فینال رسد و از آنجا به دو شاخه منقسم شود شاخه ای متوجه جلگۀ پو گردد و شاخۀ دیگر بجانب فرّار جریان یابد و آن شاخه ای که در جلگۀ پو جاریست پریمارُ نام دارد. طول این رودخانه 170 هزارگز است و بعد از بُن پُرت ُ در طول 50 هزارگز قابل کشتی رانی است
قوبیلای قاآن، ابن تولی خان پادشاه چهارم ازخانان قراقرم و کلوران است. وی به سال 658 ه. ق. بر تخت شاهی نشست. در روزگار او آشفتگی و هرج و مرج در دستگاه حکومت راه یافت و میان فرزندان وی اختلاف پدید آمد. هنگامی که منکوقاآن بجانب چین رهسپار گشت برادر خود اریق بوکا را در قراقرم به نگهداری اردو معین کرد. اریق پس از مرگ برادر داعیۀ استقلال پیدا کرد و با برادر دیگر خود قبلای بنای مخالفت گذاشت و سه بار میان آن دو جنگ اتفاق افتاد. دو مرتبه پی در پی قبلای قاآن پیروز گردید و بار سوم اریق بوکا فاتح شد و قبلای به صوب ختای عنان برتافت ولی سرانجام سلطنت قراقرم و کلوران بلکه همه مملکت چنگیزخان بر قبلای قاآن مسلم گشت و اریق به دست برادر به زندان افتاد و پس از یک سال درگذشت. قبلای قاآن چند نوبت به چین لشکر فرستادو آن بلاد را بتصرف درآورد و نزدیک به دارالملک خانان ختای که آن را جیکدو میگفتند دستور داد شهری بزرگ بنیاد کنند وفات قبلای قاآن به سال 693 ق. اتفاق افتادمدت عمر وی 83 سال بود و سی و پنج سال سلطنت کرد. وی پیوسته دارای چهار وزیر بود. و دوازده پسر داشت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 61 و 62 و جامعالتواریخ رشیدی ج 2 از ص 350 تا 580). و رجوع به قوبلای قاآن شود
قوبیلای قاآن، ابن تولی خان پادشاه چهارم ازخانان قراقرم و کلوران است. وی به سال 658 هَ. ق. بر تخت شاهی نشست. در روزگار او آشفتگی و هرج و مرج در دستگاه حکومت راه یافت و میان فرزندان وی اختلاف پدید آمد. هنگامی که منکوقاآن بجانب چین رهسپار گشت برادر خود اریق بوکا را در قراقرم به نگهداری اردو معین کرد. اریق پس از مرگ برادر داعیۀ استقلال پیدا کرد و با برادر دیگر خود قبلای بنای مخالفت گذاشت و سه بار میان آن دو جنگ اتفاق افتاد. دو مرتبه پی در پی قبلای قاآن پیروز گردید و بار سوم اریق بوکا فاتح شد و قبلای به صوب ختای عنان برتافت ولی سرانجام سلطنت قراقرم و کلوران بلکه همه مملکت چنگیزخان بر قبلای قاآن مسلم گشت و اریق به دست برادر به زندان افتاد و پس از یک سال درگذشت. قبلای قاآن چند نوبت به چین لشکر فرستادو آن بلاد را بتصرف درآورد و نزدیک به دارالملک خانان ختای که آن را جیکدو میگفتند دستور داد شهری بزرگ بنیاد کنند وفات قبلای قاآن به سال 693 ق. اتفاق افتادمدت عمر وی 83 سال بود و سی و پنج سال سلطنت کرد. وی پیوسته دارای چهار وزیر بود. و دوازده پسر داشت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 61 و 62 و جامعالتواریخ رشیدی ج 2 از ص 350 تا 580). و رجوع به قوبلای قاآن شود
چوبی که نجاران در شکاف چوب دیگر نهند تا آسان بشکافد و کفشگران در فاصله قالب و کفش میگذارند فانه پهانه فهانه پغار اسکنه گوه، چوبی که زیر ستون گذارند تا رایت ایستد، چوبی که پشت در اندازند تا باز نشود چوبکی که بر یک طرف آن سوراخی باشد و میخی باریک در آن کنند چنانکه آن چوب باسانی حرکت کند و آن طرف که سوراخ دارد در دیوار استوار کنند و چون خواهند که در خانه بسته شود آنرا به پشت در باز افکنند و آنرا چلمرد خوانند
چوبی که نجاران در شکاف چوب دیگر نهند تا آسان بشکافد و کفشگران در فاصله قالب و کفش میگذارند فانه پهانه فهانه پغار اسکنه گوه، چوبی که زیر ستون گذارند تا رایت ایستد، چوبی که پشت در اندازند تا باز نشود چوبکی که بر یک طرف آن سوراخی باشد و میخی باریک در آن کنند چنانکه آن چوب باسانی حرکت کند و آن طرف که سوراخ دارد در دیوار استوار کنند و چون خواهند که در خانه بسته شود آنرا به پشت در باز افکنند و آنرا چلمرد خوانند