جدول جو
جدول جو

معنی پارسل - جستجوی لغت در جدول جو

پارسل
(رُ سِ)
ژزف. نقّاش جنگها و کنده کار فرانسوی که پردۀ نقاشی (فتح لوئی چهاردهم) ، ازاوست مولد بسال 1646م. / 1055 هجری قمری در برینیون. ووفات در سنۀ 1704م. / 1115 هجری قمری پسرش نیز نقاش وهمنام پدر بود (1688-1725 م. 1099/-1165 هجری قمری)
پیر. برادرزادۀژزف پارﱡسل نقاش معروف فرانسوی. مولد بسال 1670م. 1080/ هجری قمری و وفات در سنۀ 1739م. 1151/ ه. ق
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پارسا
تصویر پارسا
(پسرانه)
پاکدامن، زاهد، پرهیزکار، مؤمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پارس
تصویر پارس
(پسرانه)
نام قومی از اقوام آریایی که در قسمت جنوبی ایران سکونت کرده بودند، نام ناحیه ای که قوم پارس درآنجا سکونت کرده بودند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پارسال
تصویر پارسال
سال گذشته، سال پیش، در سال گذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارسه
تصویر پارسه
دوره گردی برای گدایی، گدایی، کدخدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارسی
تصویر پارسی
مربوط به پارس مثلاً هنر پارسی،
اهل پارس، از مردم پارس، زبان رسمی مردم ایران، فارسی،
تهیه شده در پارس، ایرانی، زردشتی، به خصوص زردشتی مقیم هند
پارسی باستان: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در زمان هخامنشی متداول بوده و کتیبه هایی از آن به خط میخی باقی مانده است، فارسی باستان
پارسی دری: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در دورۀ اسلامی پدید آمد و در ایران، افغانستان و تاجیکستان متداول است، فارسی دری
پارسی میانه: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در زمان اشکانیان و ساسانیان متداول بوده است، فارسی میانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارسک
تصویر پارسک
واحد اندازه گیری فواصل کیهانی، برابر با حدود ۲۶/۳ سال نوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارسا
تصویر پارسا
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
نوعی از پرندگان است با پاهای پرده دار شبیه مرغابی. یا شبل باش. بط الماء
لغت نامه دهخدا
اسم هندی قنفذ است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(پارسا)
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) :
نشست از پس پردۀ پادشا
چنان چون بود مردم پارسا.
فردوسی.
اگر پارسا باشد و رای زن
یکی گنج باشد برآکنده، زن.
فردوسی.
خنک آنکسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا.
فردوسی.
خردمند با مردم پارسا
چو جائی سخن راند از پادشا
همه سخته باید که راند سخن
که گفتار نیکونگردد کهن.
فردوسی.
مکن آز را بر خرد پادشا
که دانا نخواند ترا پارسا.
فردوسی.
بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه]
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن
بتو دادم آن شهر و آن روستا
تو بفرست اکنون یکی پارسا.
فردوسی.
دگر کیست کو از در پادشاست
جهاندیده پیر است و گر پارساست.
فردوسی.
چو دیندار کین دارد از پادشا
نگر تا نخوانی ورا پارسا.
فردوسی.
بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود بر جهان پادشا.
فردوسی.
بگیتی بجز پارسا زن مجوی
زن بدکنش خواری آرد بروی.
فردوسی.
بپرسید از آن ترجمان پادشا
که ای مرد روشن دل پارسا.
فردوسی.
دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا.
فردوسی.
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا.
فردوسی.
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
وز آزاردن مادر پارسا.
فردوسی.
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
فردوسی.
اگر دوست گردد ترا پادشا
چه خواهد جز این مردم پارسا.
فردوسی.
کلید در گنج دو پادشا
که بودند با دانش و پارسا.
فردوسی.
که خواهید بر خویشتن پادشا
که دانید ازین دو جوان پارسا.
فردوسی.
نداند کسی راز من جز شما
که هم مهربانید و هم پارسا.
فردوسی.
پر از درد بد مردم پارسا
که اندر جهان دیو بد پادشا.
فردوسی.
تو زین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا.
فردوسی.
یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا.
فردوسی.
چو خواهی که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوی پادشا.
فردوسی.
ازیرا که پروردۀ پادشا
نباید که باشد مگر پارسا.
فردوسی.
پناهی بود گنج را پادشا
نوازندۀ مردم پارسا.
فردوسی.
چنین داد پاسخ نیم پادشا
یکی پارسی مردم و پارسا.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آن پادشا
که باشد پرستنده و پارسا.
فردوسی.
هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد
چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد.
فرخی.
ترا دیده ام قادر و پارسا، بس
شگفت است با قادری پارسائی.
فرخی.
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام.
فرخی.
مهی گذشت که بر دست من نیامد می
چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر.
فرخی.
بسفت آن نغزدرّ بی بها را
بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟).
(ویس و رامین).
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی).
گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش
و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست
آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست.
یوسف عروضی.
پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل
خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو.
پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی
از خلق پارساست کم آزار پارساست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81).
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
بود پارسائی کلید بهشت
خنک آن کسی را که او پارساست.
ناصرخسرو.
ولیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
یکچند چو گاو مانده از کار
تو زهدفروش و پارسائی.
ناصرخسرو.
این یکی آلوده تن و بی نماز
و آن دگری پاکدل و پارساست.
ناصرخسرو.
ای خواجه ریا ضد پارسائی است
آنرا که ریا هست پارسا نیست.
ناصرخسرو.
فاسقی بودی بوقت دسترس
پارسا گشتی کنون در مفلسی.
ناصرخسرو.
چگونه شود پارسا مرد جاهل
همی خیره گربه کنی تو بشانه.
ناصرخسرو.
زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد.
در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است
چون در سحر عبادت پیران پارسا.
معزّی.
ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه).
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذّت از عشرت
خنفسا را چه راحت از عطّار.
خاقانی.
پارسا را بس اینقدر زندان
که بود هم طویلۀ رندان.
سعدی.
که گر پارسا باشد و پاکرو
طریقت شناس و نصیحت شنو...
سعدی.
ز مرگش چه نقصان اگر پارساست
که در دنیی و آخرت پادشاست.
سعدی.
که بعد از دیدنش صورت نبندد
وجود پارسایان را شکیبی.
سعدی.
متاب ای پارسا روی از گنهکار
ببخشایندگی در وی نظر کن.
سعدی.
پارسا باش و نسبت از خود کن
پارسازادگی ادب نبود.
سعدی.
هر که را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درون خانه چکار.
سعدی.
دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان).
نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش.
حافظ.
، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) :
که ای برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر پادشا پادشا.
فردوسی.
- ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
لغت نامه دهخدا
یکی از بخشهای سقز کردستان بجای ابوالمؤمن، (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
عام اوّل، پار، سال گذشته، عام ماضی، و رجوع به پار ... شود:
گر دگرگون بود حالت پارسال
چونکه دیگر گشت باز امسال حال،
ناصرخسرو،
- امثال:
پارسال دوست امسال آشنا،
چونکه آید سال نو گوئی دریغ از پارسال،
سال به سال دریغ از پارسال،
رجوع به امثال و حکم شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
گدائی. (برهان). تکدّی. پرسه، گدا. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(پارسی)
منسوب به ایالت پارس. فارسی:
ز سیمین و زرین شتروار، سی
طبقها و از جامۀ پارسی.
فردوسی.
، اهل فارس. مردم فارس، ایرانی. اهل ایران: سلمان پارسی:
ز رومی و مصری و از پارسی
فزون بود مردان چهل بار سی.
فردوسی.
بدو گفت رو پارسی (بهرام چوبینه) را بگوی
که ایدر بخیره مریز آبروی.
فردوسی.
هر آنکس که او پارسی بود گفت
که او (اسکندر) را جز ایران نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازید تابوت گرد جهان.
فردوسی.
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی.
فردوسی.
نخستین صد و شصت پیداوسی
که پیداوسی خواندش پارسی.
فردوسی.
و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش باب است. (کلیله و دمنه)، زرتشتی: گرزمان، پارسیان گویند عرش است و شاعران گویند آسمان است. (لغت نامۀ اسدی)، زبان مردم پارس. زبان مردم ایران. رجوع به پارسی (زبان) شود، پیرو زرتشت ساکن هند
لغت نامه دهخدا
زبان پارسی، یکی از لهجات قدیم ایران از ریشه هندواروپائی که بزبان سانسکریت شباهت تام دارد و در زمان هخامنشی زبان درباری محسوب میشده است و آنرا لهجۀ پارسی باستانی و فرس قدیم نامند. رجوع به پارسی باستانی (زبان) شود، زبان عمومی مردم ایران در دورۀ اسلامی. زبان ادبی ملت ایران عهد اسلامی. زبان فارسی:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش
و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست
آن زن ز بینوائی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست.
یوسف عروضی.
بلفظ پارسی و چینی خماخسرو
بلحن مویۀ زال و قصیدۀ لغزی.
منوچهری.
بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد. (تاریخ بیهقی). استادم (بونصر مشکان) دو نسخت کرد این دونامه را... یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی). نسخت بیعت و سوگندنامه بفرستادم بپارسی کرده بود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
شارل استوارت. سائس ایرلاندی، پیشوای نهضتی بر ضد مالکین انگلستان و یکی از مدافعین سیاست هم رول. ولادت او بسال 1846م. / 1262 هجری قمری و وفات در سنۀ 1891م. / 1308 هه. ق
لغت نامه دهخدا
تصویری از پارس
تصویر پارس
آواز سگ، عوعو، هفهف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسا
تصویر پارسا
پرهیزگار و دور از معاسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسال
تصویر پارسال
سال گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسه
تصویر پارسه
تکدی، پرسه، گدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسی
تصویر پارسی
اهل پارس، فارسی، زبان مردم ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسال
تصویر پارسال
سال گذشته، پار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسا
تصویر پارسا
پاک دامن، زاهد، ایرانی، عارف، دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسی
تصویر پارسی
منسوب به پارس، پارسی، ایرانی، زرتشتی به ویژه زرتشتی ساکن هندوستان، جمع پارسیان، زبان مردم پارس، فارسی
ماههای پارسی : دوازده ماه سال شمسی ایرانیان، فروردین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسه
تصویر پارسه
((س ِ))
گدایی، پرسه، گدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسا
تصویر پارسا
زاهد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پارسی
تصویر پارسی
فارسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پارس
تصویر پارس
فارس
فرهنگ واژه فارسی سره
پار، پارینه، پایار، سنه ماضیه، سال گذشته
متضاد: امسال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باتقوا، پاکدامن، پرهیزکار، پرهیزگار، خداترس، دیندار، زاهد، صالح، عفیف، مومن، متدین، متشرع، متقی، متورع، معصوم، وارسته، عارف، پارسی
متضاد: ناپارسا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایرانی، عجم، فارسی، زبان فارسی، زرتشتی
متضاد: تازی، ترک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سال گذشته یک سال پیش
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه ی شهریاری در هزار جریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان ولوپی شهرستان سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی