جدول جو
جدول جو

معنی پادوسبان - جستجوی لغت در جدول جو

پادوسبان
پادوسپان، (مجمل التواریخ والقصص ص 276)، بادوسبان، رجوع به بادوسبان شود، از ملوک رستمدار طبرستان پسر جیل گاوباره که بسال 40 هجری قمری از برادر خود دابویه پادشاه جیلان جدا شده برویان رفت و بخلاف برادر طریق عدل و انصاف مسلوک داشت لاجرم صغار و کبار رستمدار بطاعتش درآمدند و او سی و پنج سال پادشاهی کرد، رجوع به ص 341 و 342 حبیب السیر ج 1 و پادوسپان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جادوستان
تصویر جادوستان
جایگاه جادوگران، محل اجتماع جادوان، کنایه از هند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاسبان
تصویر پاسبان
مامور نیروی انتظامی و شهربانی سابق که وظیفه اش حفظ نظم و آرامش شهر است، نگهبان، محافظ، محافظت کننده
پاسبان فلک: کنایه از ستارۀ زحل، کیوان، کنایه از خادم پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکوبان
تصویر پاکوبان
رقص کنان، در حال پاکوفتن، پای کوبی، پای کوبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاده بان
تصویر پاده بان
گله بان، شبان، چوپان، نگهبان، پاسبان
فرهنگ فارسی عمید
شهرکی است (از خوزستان آبادان و خرم و توانگر و بانعمت بسیار و بر لب رود نهاده. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
از پاس و بان حافظ، حارس،، حارس، (مهذب الاسماء)، آنکه شب بدرگاه ملوک پاس دارد، (صحاح الفرس)، نگاهبان، نگهبان، قراول، یزک، جاندار، پاده، جانه دار، پاد، محافظ، محافظت کننده، (برهان)، حافظ، مراقب، رقیب، نگهدار، راصد، دارندۀ پاس، که شبها حراست کند، بدرقه، راعی، قراول، عاس ّ (ج عسس) : و بر این کوه پاسبان است و دیده بان است که کافر ترک را نگاه دارد، (حدود العالم)،
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی،
فردوسی،
ز دیوان جنگی ده و دوهزار
بشب پاسبانند بر کوهسار،
فردوسی،
همیشه خرد پاسبان تو باد
همه نیکی اندر گمان تو باد،
فردوسی،
وز آنجا بفرمود تا پاسبان
برآرد ز بالای باره فغان،
فردوسی (شاهنامه، ج 3 ص 1424)
بفرمود تا پاسبانان شهر
هر آنکس کش از مهتری بود بهر،
فردوسی،
مگر پاسبانان کاخ همای
هلا زود برخیز و چندین مپای،
فردوسی،
چو باران بدی ناودانی نبود
بشهر اندرون پاسبانی نبود،
فردوسی،
بباید به هر گوشه ای دیده بان
طلایه بروز و بشب پاسبان،
فردوسی،
چو دین را بود پادشاپاسبان
تواین هر دو را جز برادر مخوان،
فردوسی،
یکی پادشا پاسبان جهان
نگهبان گنج کهان و مهان،
فردوسی،
که دانش به شب پاسبان منست
خرد تاج بیدارجان منست،
فردوسی،
بشب پاسبان را نخواهم بمزد
براهی که باشم نترسم ز دزد،
فردوسی،
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن روان
شب و روز گرد طلایه بپای
سواران با دانش و رهنمای
همان دیده بان دار و هم پاسبان
نگهدار لشکر بروز و شبان،
فردوسی،
چو تنگ اندرآمد شبانان بدید
بر آن میش و بز پاسبانان بدید،
فردوسی،
از آن مرز نشنید آواز کس
غو پاسبانان و بانگ جرس،
فردوسی،
نه روزش طلایه نه شب پاسبان
سپاه است همچون رمه بی شبان،
فردوسی،
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور از پیش و پس،
فردوسی،
فرنگیس با رنج دیده بسر
بخواب اندر آورده بودند سر
ز پیمودن راه و رنج شبان
مر آن هر دو را گیو بد پاسبان،
فردوسی،
طلایه بباید بروز و شبان
مخسبید در خیمه بی پاسبان،
فردوسی،
بروز اندرون دیده بان داشتی
بتیره شبان پاسبان داشتی،
فردوسی،
همی پاسبان برخروشید سخت
که گشتاسپ شاه است فیروزبخت،
فردوسی،
مدارید بازار بی پاسبان
که راند همی نام ما بر زبان،
فردوسی،
وز آن روی طلحند پیش سپاه
چنین گفت کای پاسبانان گاه،
فردوسی،
که ما پاسبانیم و گنج آن تست
فدا کردن جان و رنج آن تست،
فردوسی،
ز هر برزنی مهتری را بخواند
بدروازه بر پاسبانان نشاند،
فردوسی،
طلایه ز هر سو برون تاختند
بهر باره ای پاسبان ساختند،
فردوسی،
گر ایدونکه فرمان دهی بردرت
یکی بنده ام پاسبان سرت،
فردوسی،
همه پاسبانان بنام قباد
همی کرد باید بهرپاس یاد،
فردوسی،
چو آواز آن پاسبانان شنید
غمی گشت و شادان دلش بردمید،
فردوسی،
بهر جای بر باره شد دیده بان
نگهبان بروز و بشب پاسبان،
فردوسی،
گزند آمد از پاسبان بزرگ
کنون اندر آید سوی رخنه گرگ،
فردوسی،
بنام تو تا پاسبانان بشب
به ایران زمین برگشایند لب،
فردوسی،
ببد روز پیکار و تیره شبان
طلایه بروز و بشب پاسبان،
فردوسی،
همه دام و دد پاسبان منند
مهان جهان کهتران منند،
فردوسی،
اگر شاه با داد و فرخ پیست
خرد بیگمان پاسبان ویست،
فردوسی،
خرد پاسبان باشد و نیکخواه
سرش برگذارد ز ابر سیاه،
فردوسی،
بنام تو بر پاسبانان بشب
به روم و به ایران گشایند لب،
فردوسی،
دولت او در ولایت کارساز
هیبت او بر رعیت پاسبان،
فرخی،
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی،
فرخی،
چند پاسبان گماشته بودند چنانکه هیچکس را یک درم زیان نرسید، (تاریخ بیهقی)،
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان،
اسدی،
وین خوار سوی آنکس است کو را
بر منظردل عقل پاسبان است،
ناصرخسرو،
سر درکشیدفتنه و روی جهان ندید
تا شد ز دوده خنجر تو پاسبان ملک،
مسعودسعد،
تا پرستاره بود ز گل باغ را چمن
پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان،
مسعودسعد،
در هیچ وقت بی شفقت نیست کوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان،
مسعودسعد،
من آن خوارم اندر جهان ای شگفت
که نیکو نگه داردم پاسبان،
مسعودسعد،
شمشیر پاسبان ملک است و نگاهبان ملت، (نوروزنامه)،
مار اگر چه بخاصیت نه نکوست
پاسبان درخت صندل اوست،
سنائی،
بد بد است ارچه نیک دان باشد
سگ سگ است ارچه پاسبان باشد،
سنائی،
در کار خصم خفته نباشی بهیچ حال
زیرا چراغ دزد بودخواب پاسبان
؟ (از کلیله و دمنه)،
رسید قاعده عدل تو بدان درجت
که پنبه را شود امروز پاسبان آتش،
وطواط،
بر فراز بارۀاو پاسبان در نیمشب
ماه را چون چشم ماهی دیدی از سوی مغاک،
اثیر اخسیکتی،
فتنه ز تو خفته بخواب عروس
دولت بیدار تو را پاسبان،
خاقانی،
پاسبانش اگر خواستی منطقۀ جوزا بگرفتی، (ترجمه تاریخ یمینی)،
روز صیادم بدو شب پاسبان
شیر نر بود او نه سگ ای پهلوان،
مولوی،
ز جور حادثه ایمن چگونه خسبد ملک
اگر نه خنجر هندیش پاسبان باشد،
اثیرالدین اومانی،
پادشه پاسبان درویش است
گرچه نعمت بفر دولت اوست،
سعدی،
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت،
سعدی (بوستان)،
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوئی پاسبان،
سعدی،
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم،
سعدی،
عجب نیست گر ظالم از من بجان
برنجد که دزداست و من پاسبان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد
که حفظ خدا پاسبان تو باد،
سعدی (بوستان)،
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کاین شب دراز باشد در چشم پاسبانان،
سعدی،
شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهاش اطلاع یافت ببرد و بخورد ... بامدادان دیدند عرب را گریان ... گفتند حال چیست مگر آن درمهای ترا دزد برد گفت نه که پاسبان برد، (نسخه ای از گلستان سعدی)، و گفت خداوند مرا مالک این ملک گردانیده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم، (گلستان)، و حکما گویند چهار کس از چهار کس بجان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غمّاز و روسپی از محتسب، (گلستان)،
دلی را معرفت باشد که در جان باشدش ایمان
کسی را پاسبان باید که در خان باشدش کالا،
فخرالدین مطرزی،
با چنین مایه کاستواری تست
پاسبان تو هوشیاری تست،
امیرخسرو،
دزد را جای بر درخت به است
پاسبان را نظر به رخت به است،
اوحدی،
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشۀ او نگذارم،
حافظ،
خار اگر پاسبان نخل نبودی
بر زبر نخل کس ندیدی خرما،
قاآنی،
، کسی که ازطرف شهربانی مأمور حفظ نظم و آسایش شهر است، این کلمه بجای ’آژان د پلیس’ پذیرفته شده است، (فرهنگستان)، شب زنده دار، (برهان)،
- پاسبان شب، عاس ّ، (ج، عسس)،
- پاسبان طارم نهم، زحل، (برهان)،
- پاسبان طارم هفتم، کیوان، زحل، (رشیدی)،
- پاسبان فلک، (رشیدی)، هندوی هفتم چرخ، کیوان، زحل
لغت نامه دهخدا
در حال پاکوفتن، رقص کنان، در حال رقص کردن:
چو در دستست رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سراندازیم،
حافظ
لغت نامه دهخدا
پیش و پس گریبان جامه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ کادوسی، رجوع به کادوس و کادوسی شود، در تاریخ ایران باستان آمده است: کادوسیان مردمی بودند که در گیلانات سکنی داشتند، بعضی تصور میکنند که اینها نیاکان طالشی های کنونی بوده اند و کادوس مصحف یا یونانی شدۀ تالوش است که در قرون بعد تالش یا طالش شده، مدرکی عجالهً برای تأیید این حدس نداریم،
کادوسیان را، چنانکه بالاتر گذشت، بعض محققین از بومی های ایران، قبل از آمدن آریانهابه این سرزمین میدانند و این ها در گیلان و قسمت شمال شرقی آذربایجان سکنی داشتند، این مردم در زمان اردشیر مانند بسیاری از ایالات دیگر ایران شوریدند و شاه، چنانکه پلوتارک گوید (اردشیر، بند 28 - 29)، در رأس قشونی، که مرکب از سیصد هزار پیاده و ده هزار سواربود، برای فرونشاندن این شورش حرکت کرد، (384 قبل از میلاد) مورخ مذکور ولایت کادوسیان را چنین توصیف کرده: این مملکتی است کوهستانی و صعب العبور و همیشه ابر آسمان آن را فروگرفته، این سرزمین نه غله می رویاند و نه درخت میوه، قوت سکنۀ جنگی آن غالباً گلابی و سیب جنگلی (وحشی) است، بنابراین وقتی اردشیر وارد این مملکت شد، دوچار قحطی و مخاطرات شدید گردید، قوتی در اینجابه دست نمیآمد و آذوقه را از جاهای دیگر هم نمیشد تحصیل کرد، قشون شاه در ابتدا مالهای بنه را میخورد، ولی این حیوانات هم بعد بقدری کمیاب شدند، که قیمت یک الاغ بشصت درهم رسید (باید مقصود پلوتارک درهم یونانی یا آتیکی باشد و قیمت آن را بپول امروز 93 سانتیم فرنگ طلا معین کرده اند، که تقریباً چهار ریال و نیم بپول حالیه میشود، در این صورت قیمت الاغ با اینکه باعث حیرت مورخ مذکور گردید تقریباً 276 ریال میشد، ازاینجا میتوان استنباط کرد، که نرخهای آن زمان چه بوده، بعد مورخ مذکور گوید: حتی میز شاه هم دوچار مضیقه گردید و عده اسبها نیز خیلی کم شد، زیرا سائر اسبها بمصرف قوت سپاهیان رسیده بود، در این احوال سخت، تیری باذ، یعنی مردی که شجاعتش او را کراراً بمقامی بلند رسانیده و سبک مغزی به کرات فرود آورده بودش و دراین وقت مورد توجه و اعتماد نبود، شاه و قشون او رانجات داد (برای فهم این عبارت پلوتارک، که ’تیری باذدر این وقت مورد توجه نبود’ باید در نظر داشت، که او در این وقت بواسطه افتراهای ارن تاس متهم بود و هنوز او را محاکمه و تبرئه نکرده بودند)، کادوسیان دو پادشاه داشتند، که جدا از همدیگر اردو میزدند تیری باذ نقشه ای پیش خود کشید و، پس از آنکه آن را به اردشیر عرضه داشت، خودش مخفیانه نزد یکی از دو پادشاه مزبور رفت و پسرش را نزد دیگری فرستاد، هر کدام بپادشاهی، که نزد او رفته بودند، گفتند: ’پادشاه دیگر کسانی نزد شاه فرستاده و داخل مذاکره شده، و اگر میخواهید فریب نخورید، پیش دستی کنید، که قبل از دیگری با شاه داخل مذاکره شده باشید، من هم با تمام قوا بشما کمک خواهم کرد’، پادشاهان مزبور حرف تیری باذ و پسر او را باور کردند و یکی با تیری باذ و دیگری با پسر او، که صاحب منصب بود، رسولی نزد اردشیر روانه داشتند، از طرف دیگر اردشیر، چون دید غیبت تیری باذ بطول انجامید و برنگشت، از او ظنین گردید و در اندوه شد، که چرا به او اعتماد کرده، حسودان و بدخواهان او هم موقع را مغتنم دانسته از هیچ گونه بدگوئی و افتراء نسبت به او فروگذار نکردند، ولی بالاخره تیری باذ و پسرش با رسولان پادشاهان کادوسی آمدند و به شرائطی صلح منعقد شد، طالع تیری باذ پس از آن درخشان گردید و شاه او را در مراجعت با خود به پای تخت برد، بعد پلوتارک راجع به این سفر جنگی گوید: اردشیر در این موقع نشان داد، که تن پروری و جبن، چنانکه عادتاً تصور میکند نتیجۀ تجملات و عشرت نیست، بلکه این معایب زادۀ طبیعت پست و فاسد است: نه طلا مانع شد از اینکه اردشیر مانندآخرین سرباز کار کرده مشقات را تحمل کند، نه لباس ارغوانی و نه جواهراتی که شاه غرق بود و قیمت آن به دوازده هزار تالان میرسید، در حالی که بار ترکش و سپر را میکشید از اسب پیش از همه بزیر می آمد و راههای کوهستانی سخت را پیاده طی میکرد، وقتی که سربازها قوت و حرارت او را مشاهده میکردند چنان چست و چالاک میشدند، که گوئی میخواستند بپرند، زیرا روزی بیش از دویست استاد (شش فرسنگ و نیم) راه میرفتند، چون او به یکی از قصور سلطنتی در آمد، که پارک بسیار مزینی داشت و در دشتی واقع بود، که یک درخت هم در آنجا پیدا نمیشد، برای اینکه سربازان خود را از سرما حفظ کند به آنها اجازه داد، درختان باغش را بیفکنند و حتی از انداختن سرو و کاج دریغ نکنند، بعد چون دید که سربازان او در انداختن درختهای بلند و قشنگ تردید دارند درختان را خوب و بد میکند تبر را برداشته بزرگتر و زیباترین درخت را به دست خود انداخت، پس از آن سربازان تمام درختانی را که مورد احتیاجشان بود، انداختند آتشهائی روشن کردند و یک شب راراحت گذرانیدند، اردشیر، پس از دادن تلفات زیاد از حیث سربازان خوب و تقریباً تمام اسبهایش، به پای تخت خود برگشت، بعد به تصور اینکه عدم بهره مندیش در این سفر جنگی او را در نظر درباریان پست کرده، نسبت به آنهائی که در درجۀ اولی بودند، ظنین شد و در نتیجه چند نفر را قربانی خشم و عده ای را فدای جبن خود کرد، زیرا این شهوت از تمام شهوات در مستبدین بیشتر است، شجاعت، بعکس، مرد را ملایم و خوش خلق کرده از سوء ظن دور میدارد، این است، که می بینیم از حیوانات آنهائی که ترسو هستند، مشکل تر و دیرتر از همه رام و اهلی میشوند و حال آنکه جانوران دلیر که بقوای خود مطمئن اند، از نوازش انسان باکی ندارند’ (اردشیر، بند 30)، (تاریخ ایران باستان چ 1 صص 1128 - 1131)
لغت نامه دهخدا
تصحیفی است از پادوسبان در حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 408
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گله بان. شبان. چوپان، پاسبان. نگاهبان
لغت نامه دهخدا
فادوستان، شخصی است که در نیشابور میزیسته و از دهگانان بوده است، ابومسلم خراسانی بنابر روایتی که صاحب روضهالصفا آورده از این مرد شمشیری و هزار دینار به قرض گرفت و هنگامی که بر خراسان چیره شد این دهقان را سزاهای نیکو داد، رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 291 شود
لغت نامه دهخدا
فاذوسفان، پادوسبان، بادوسبان، لقب پادشاه اصفهان مقارن حملۀ عرب به ایران که سرداری بنام عبداﷲ بن عبداﷲ بن عبیداﷲ از جانب عمر مأمور جنگ وی شد، رجوع به مجمل التواریخ ص 276 شود، و فاذوسپان لقب چهار سردار بزرگ بود که انوشیروان مقرّر کرده بود و ایران را به چهارقسمت منقسم ساخت، و هر قسمت را به پاذوسپانی سپرد واین پاذوسپانان در پایتخت بودند و از طرف خود مرزبانان و استانداران و کنارنگان بکار حکومت محل می گماشتند و گویا پادشاه اصفهان مقارن حملۀ عرب که پادوسپان نامیده شده و عبداﷲ بن عبداﷲ بن عبیداﷲ مأمور جنگ با وی شده بود از فرزندان یکی از آن پادوسپانان بوده است، رجوع به متن و حاشیۀ آقای ملک الشعراء ص 276 و 277 مجمل التواریخ والقصص و رجوع به بادوسبان شود
لغت نامه دهخدا
(بادوسبان)
پادوسبان. پادوسپان.فاذوسفان (معرب). رجوع به بادوسپان و پادوسبان و صور دیگر شود. بادوسبانان و صور دیگر آن، نام سلسله ای است که گویند تا سال 881 هجری قمری 35 تن از آنان حکومت کردند، مدت دولت آنان 841 سال بود. زامباور در معجم الانساب این سلسله را به چهار بخش تقسیم کرده است که مجموعاً شامل 51 تن باشند و نخستین آنان بادوسبان (اول) بن گیل در سنۀ 40 هجری قمری بحکومت رسید و آخرین آنان ملک محمد بن جهانگیر از عمال طهماسب صفوی است.
بنی بادوسپان
رستمدار (روبان، نور، کجور)
گیل...
1- بادوسپان [اول] خورشید دابویه
استندار شهریار 2- خورزاد
(روبان)
3- بادوسپان [دوم]
؟ نامور 5- ونداد امید4- شهریار اول
سحراب رستم 6- عبداﷲ
قارن
7- فریدون حیان محمد سپهسلار
(سال 260)
شیرزاد 8- بادوسپان سوم
9- شهریار دوم
دیوبند بندار
جمشید
(دختر) ؟ 10- هزارسندان
11- شهریار [سوم]
فرامرز 12- محمد
13- استندار ابوالفضل
گروه اول:
1- بادوسپان (اول) بن گیل... (سنۀ 40 هجری قمری) از ملوک رستمدار طبرستان پسرجیل گاوباره که بسال 40 از برادر خود دابویه پادشاه جیلان جدا شد برویان رفت و سی وپنج سال پادشاهی کرد. آورده اند که چون گاوباره در چنگ گرگ اجل گرفتار گشت پسر بزرگ او دابویه قایم مقام او شد و چون به درشت خوئی و ظلم نفس و سفک دماء اتصاف داشت برادرش بادوسپان از صحبتش متنفر شده از گیلان برویان رفت (در سال 40) و در آن بلده توطن نموده بخلاف برادرش در استمالت خاطر و دلجوئی اکابر و اصاغرمساعی جمیله بتقدیم رسانید... و بخلاف برادر طریق عدل و انصاف سلوک فرمود لاجرم صغار و کبار رستمدار سر بر خط اطاعتش نهادند و او سی وپنج سال باقبال گذرانید. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 صص 146- 147). رجوع به پادوسپان در همین لغت نامه و مجمل التواریخ والقصص ص 276 و حبیب السیر شود.
2- خورزادبن بادوسپان... 75 هجری قمری).
3- بادوسپان (دوم) بن خورزاد (105 هجری قمری) پسر بادوسپان بن گاوباره، از حکمرانان رویان رستمدار بوده است. مورخان طبرستان آورده اند: چون بادوسپان بن گاوباره در چنگ اجل بیچاره گشت پسرش اصپهبد خورزاد سی ودو سال در رستمدار فرمان فرما بود و با رعیت بر نهج عدالت سلوک نمود و پس از وی ولدش بادوسپان خورزاد چهل سال تاج ایالت بر سر نهاده او بصفت عدل و مکارم اخلاق و سنن آداب اتصاف داشت و همواره همت بر اشاعۀ بذل و سخا و جود و عطا و اطعام مساکین و فقرا میگماشت و بیمن شجاعت و فرط جلادت با بعض از سروران مازندران اتفاق نموده لشکر عرب را از جیلان و رستمدار اخراج نموده تمامی مملکت موروث را بحیطۀ ضبط درآورد. (حبیب السیرچ قدیم طهران ج 2 جزو 4 صص 146-147).
4- شهریار (اول) بن بادوسپان (145 هجری قمری).
5- ونداد امیدبن بادوسپان (175 هجری قمری).
6- عبداﷲ بن ونداد امید (207 هجری قمری).
7- افریدون بن قارن بن سهراب بن ناموربن بادوسپان اسپهبد، از امرای گاوباره است که پس ازمرگ اسپهبد عبداﷲ بن ونداد بجای او بمسند ریاست نشست و مدت دولت او بنا بروایت سیدظهیرالدین هجده سال بوده است (241 هجری قمری). رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 ص 148 شود.
8- بادوسپان (سوم) بن فریدون.
9- شهریار (دوم) بن بادوسپان (259 هجری قمری).
10- هزارسندان بن بنداربن شیرزاد (274 هجری قمری).
11- شهریار (سوم) جمشیدبن دیوبند (286 هجری قمری).
12- شمس الملوک محمد بن شهریار (327 هجری قمری).
13- استندار ابوالفضل بن محمد (340- 354 هجری قمری).
گروه دوم:
14- حسام الدین زرین کمر (اول) بن فرامرز بن شهریار (سوم) (354 هجری قمری).
15- سیف الدین باحرب بن زرین کمر (386 هجری قمری).
16- حسام الدین اردشیر (اول) بن باحرب (413 هجری قمری).
17- فخرالدوله نامور (اونماور) (اول) بن شهریار (438 هجری قمری).
18- عزالدوله هزارسپ (اول) بن نامور (470 هجری قمری).
19- شهریواش بن هزارسپ (510 ه.ق.).
20- کیکاوس بن هزارسپ (523 هجری قمری).
21- هزارسپ (دوم) بن شهریواش (560 هجری قمری).
22- حسام الدین زرین کمر (دوم) بن جستان (606 هجری قمری).
23- شرف الدین بیستون بن زرین کمر (610 هجری قمری).
24- فخرالدوله نامور (دوم) بن بیستون (620 هجری قمری).
25- حسام الدوله اردشیر (دوم) بن نامور.
26- شهراکیم گاوباره بن نامور (633 هجری قمری).
27- فخرالدوله نامور (سوم) بن گاوباره (671 هجری قمری).
28- ملک شاه کیخسروبن گاوباره (701 هجری قمری).
29- شمس الملوک محمد بن کیخسرو 711 هجری قمری).
30- ناصرالدین شهریاربن کیخسرو 717 هجری قمری).
31- تاج الدوله زیاربن کیخسرو 725هجری قمری).
32- جلال الدوله اسکندربن زیار 734 هجری قمری).
33- فخرالدوله شاه غازی بن زیار (761 هجری قمری).
34- عضدالدوله (عزالدوله) قبادبن شاه غازی (870 هجری قمری).
35- سعدالدوله طوس بن زیار (801 هجری قمری).
36- کیومرث بن بیستون بن گستهم بن زیار (807 هجری قمری).
گروه سوم (در شهر نور [شمال غرب آمل]) :
37- کیکاوس بن کیومرث (در نور جانشین پدر گردید، 857 هجری قمری).
38- جهانگیربن کیکاوس بن کیومرث (881 هجری قمری).
39- کیومرث بن جهانگیر (914 هجری قمری).
40- بهمن (اول) بن جهانگیر.
41- بیستون بن جهانگیر.
42- بهمن (دوم) بن بیستون (916 هجری قمری).
43- کیومرث بن بهمن (دوم) (956 هجری قمری).
44- اویس بن فلان بن بیستون.
گروه چهارم (در کجور [یاکدجود در مغرب نور]) :
45- اسکندربن کیومرث (857 هجری قمری).
46- تاج الدوله بن اسکندر (880 هجری قمری).
47- ملک اشرف بن تاج الدوله.
48- کیکاوس بن اشرف.
49- کیومرث بن کیکاوس (متوفی بسال 963 هجری قمری).
50- جهانگیربن کیکاوس بن اشرف (963 هجری قمری).
51- ملک محمد بن جهانگیر.
مآخذ: ابن اسفندیار: تاریخ طبرستان (ترجمه برون) مجموعۀ جب (گیب) التذکاریه و نسخۀ دیگری که عباس اقبال آنرا منتشر کرده است.
des Ufer sidliche Das:Melgunoff
.meeres Kaspischen
.etP. St.Imp.Acl de emoireM:Dorn
XXXIII
.103 (1877)
،433.p ،Namenbuch Iranisches:Justi
.434
.d 9 et 8 ،7.Nos ،Verzeichnis:Sachau
.9- 7
.p ،Dynastii Musulmanskia:Barthold
.292
(از زامباور)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فادوسبان
تصویر فادوسبان
پارسی تازی گشته پادوسپان
فرهنگ لغت هوشیار
در عهد ساسانی منصبی بود که تحت فرماندهی (سپاهبذ) کار میکرد. قباد پدر انوشیروان چهار پاذگوسپان در کشور معین کرد. پادوسیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاده بان
تصویر پاده بان
گله بان چوپان شبان، پاسبان نگاهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکوبان
تصویر پاکوبان
در حال پای کوفتن در حال رقص کردن رقص کنان
فرهنگ لغت هوشیار
در عهد ساسانی منصبی بود که تحت فرماندهی (سپاهبذ) کار میکرد. قباد پدر انوشیروان چهار پاذگوسپان در کشور معین کرد. پادوسیان
فرهنگ لغت هوشیار
در عهد ساسانی منصبی بود که تحت فرماندهی (سپاهبذ) کار میکرد. قباد پدر انوشیروان چهار پاذگوسپان در کشور معین کرد. پادوسیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسبان
تصویر پاسبان
محافظ، مراقب، حارس، نگاهبان، نگهدار، قرقاول، حافظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاده بان
تصویر پاده بان
گله بان، چوپان، پاسبان، نگاهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسبان
تصویر پاسبان
نگاهبان، محافظ، کسی که از طرف شهربانی مأمور حفظ نظم و آسایش شهر است، شب زنده دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسبان
تصویر پاسبان
پلیس، آژان
فرهنگ واژه فارسی سره
پاسدار، پلیس، چاوش، حارس، شحنه، شرطه، عسس، گزمه، گماشته، نگهبان، محافظ، محتسب، مستحفظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از امرای مازندران، افراد این خاندان بر رستمدار و رویان و
فرهنگ گویش مازندرانی
از شاهان پادوسپانی رویان که حدود سی سال در رویان باستانی
فرهنگ گویش مازندرانی
از شاهان پادوسبانی رویان که مدت چهل سال حکمرانی کردـ۱۰۵
فرهنگ گویش مازندرانی