خجک، و آن چون نقطه است. (منتهی الارب) (آنندراج). نقطه در چیزی. (از اقرب الموارد) : فی عینه وکته (از منتهی الارب) ، یعنی در چشم او نقطۀ سفیدی یا قرمزی است. (از اقرب الموارد)
خجک، و آن چون نقطه است. (منتهی الارب) (آنندراج). نقطه در چیزی. (از اقرب الموارد) : فی عینه وکته (از منتهی الارب) ، یعنی در چشم او نقطۀ سفیدی یا قرمزی است. (از اقرب الموارد)
عارضه ای ناگهانی به دنبال مسدود شدن رگ های خون رسان قلب یا مغز که با بیهوشی، بی حسی، فلج و یا مرگ همراه است، درنگ، وقفه، در علوم ادبی در عروض ناهنجاری اندک و بر هم خوردن وزن شعر، سکوت نابه جا در آواز سکتۀ قلبی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن یا بسته شدن رگ های خون رسان قلب رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود سکتۀ مغزی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن، بسته شدن یا پاره شدن رگ های خون رسان مغز رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود
عارضه ای ناگهانی به دنبال مسدود شدن رگ های خون رسان قلب یا مغز که با بیهوشی، بی حسی، فلج و یا مرگ همراه است، درنگ، وقفه، در علوم ادبی در عروض ناهنجاری اندک و بر هم خوردن وزن شعر، سکوت نابه جا در آواز سکتۀ قلبی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن یا بسته شدن رگ های خون رسان قلب رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود سکتۀ مغزی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن، بسته شدن یا پاره شدن رگ های خون رسان مغز رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود
دهی جزو دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران. کوهستانی وسردسیری است. سکنۀ آن 667 تن. آب آن از چشمه و رودخودکاوند و محصول آنجا غلات دیمی و آبی، سیب زمینی، میوه جات مختلفه و شغل اهالی زراعت است. عده ای برای تأمین معاش به مازندران رفته و برمیگردند. صنایع دستی آنان گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. بنای امامزاده یوسف در مزرعۀ بادامستان این ده از ابنیۀ قدیمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزو دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران. کوهستانی وسردسیری است. سکنۀ آن 667 تن. آب آن از چشمه و رودخودکاوند و محصول آنجا غلات دیمی و آبی، سیب زمینی، میوه جات مختلفه و شغل اهالی زراعت است. عده ای برای تأمین معاش به مازندران رفته و برمیگردند. صنایع دستی آنان گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. بنای امامزاده یوسف در مزرعۀ بادامستان این ده از ابنیۀ قدیمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نقطۀ سیاه بر سفیدی وگفته اند نقطۀ سپید بر چیز سیاه، نشانی که براثر نکت (زدن سر انگشت یا سر چوب بر زمین) در آن پدید آید، زنگ که بر آئینه و شمشیر پیدا شود، مسألۀ دقیقی که با دقت نظر و امعان فکر دریافته شود. ج، نکت، نکات. (از اقرب الموارد). در تمام معانی رجوع به نکته شود
نقطۀ سیاه بر سفیدی وگفته اند نقطۀ سپید بر چیز سیاه، نشانی که براثر نَکْت (زدن سر انگشت یا سر چوب بر زمین) در آن پدید آید، زنگ که بر آئینه و شمشیر پیدا شود، مسألۀ دقیقی که با دقت نظر و امعان فکر دریافته شود. ج، نُکَت، نِکات. (از اقرب الموارد). در تمام معانی رجوع به نکته شود
نکته. خجک. (آنندراج) (منتهی الارب). نقطه. (جهانگیری) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). خال. لک. لکه. (یادداشت مؤلف) : چون گناهی کند نکته ای سیاه بر دلش افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). نکته هرجا غلط افتاد مکیدن ادب است. ؟ ، سخن پاکیزه که پوشیده باشد یعنی هرکس آن را نداند. (غیاث اللغات). مسألۀ لطیفی که با دقت نظر و امعان فکر کشف و ادراک شود. (از تعریفات). موضوع دقیق و مهم که دریافتن آن محتاج دقت باشد: ای نکتۀ مروت را معنی ای نامۀ سخاوت را عنوان. فرخی. تنها پیش رفت، خلوتی خواست و این نکته بازگفت. (تاریخ بیهقی ص 223). منم در سخن مالک الملک معنی ملک سرّ این نکته نیکو شناسد. خاقانی. حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید از شافعی مپرسید امثال این مسائل. حافظ. ، سخن پاکیزه و باریک و بکر. (آنندراج). دقیقه. سخن دلنشین. (از صراح). مضمون لطیف و دقیق نادره: اگر او هفت سخن با تو بگوید به مثل زآن تو را نکته برون آید بیش از هفتاد. فرخی. سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 237). این قصه های دراز از نوادری و نکته ای و عبرتی خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 190). از بدان بد شوی ز نیکان نیک داند این نکته آنکه هشیار است. ناصرخسرو. بشنو این نکته را که سخت نکوست مار به دشمنت که نادان دوست. سنائی. اکنون نکته ای چند از سخنان منصور ایراد کرده آید. (کلیله و دمنه). نکتۀ او دانه و ارواح است مرغ دانه زی مرغان صحرائی فرست. خاقانی. نکتۀ دوشیزۀ من حرز روح است از صفت خاطر آبستن من نور عقل است از صفا. خاقانی. مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق دخل صد خاقان بود یک نکتۀ غرای من. خاقانی. نکتۀ حکمتش ثمره ای از شاخۀ طوبی و بذلۀ سخنش شکوفه ای از روضۀ خلد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247). نکته نگه دار ببین چون بود نکته که سنجیده و موزون بود. نظامی. زیرکان راه عیش می رفتند نکته های لطیف می گفتند. نظامی. ور سخن کش یابم آن دم زن به مزد می گریزد نکته ها از دل چو دزد. مولوی. غفلت و بی دردیت فکر آورد در خیالت نکتۀ بکر آورد. مولوی. سخن های لطیف می گوید و نکته های غریب از او می شنوند. (گلستان). گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. (گلستان). هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل هرکس شنید گفتا ﷲ درﱡ قائل. حافظ. یزدان به نبی گفته که در عسر بود یسر وین نکته بر نفس سلیم است مسلم. قاآنی. ، ایراد. رجوع به نکته گیر و نکته گیری شود: هرچه عاشق کند خدا کرده ست نکته بر عاشقان خطا باشد. شیخ العارفین (ازآنندراج). - نکته گرفتن، ایرادگرفتن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). اعتراض کردن. (فرهنگ فارسی معین) : بدان عارض کز او چشم آب گیرد ز تری نکته بر مهتاب گیرد. نظامی. نکته گیری به کار نکته شگفت بر حدیثی هزار نکته گرفت. نظامی. گر بر سر نفس خود امیری مردی بر کور و کر ار نکته نگیری مردی. پوریای ولی. صوفی چو تو رسم رهروان می دانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر. حافظ. سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد چمن ز لطف هوا نکته بر جنان گیرد. حافظ. ، شرط. صفت. دقیقه. رمز: بجز شکردهنی نکته هاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی. حافظ. هزار نکتۀ باریکتر ز مو اینجاست نه هرکه سر بتراشد قلندری داند. حافظ. ، کنایه. اشاره. رمز. سرّ. سخن سربسته: یک نکته هم از باب شتر لایق حال است تا بنده بر آن نکته حکایت به سر آرد. اثیر اخسیکتی. آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته ای کآتش دهم به روح طبیعی به جای نان. خاقانی. بشنو این نکته که خاقانی گفت کاو به میزان سخن یک درم است. خاقانی. به هر نکته که خسرو ساز می داد جوابش هم به نکته بازمی داد. نظامی. به یک اندیشه راه بنمائی به یکی نکته کار بگشائی. نظامی. در این نکته ای هست اگر بشنوی. سعدی. ، نشانی راگویند که به زدن سر انگشت یا سر چوب بر زمین پدید آید. (جهانگیری)
نکته. خجک. (آنندراج) (منتهی الارب). نقطه. (جهانگیری) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). خال. لک. لکه. (یادداشت مؤلف) : چون گناهی کند نکته ای سیاه بر دلش افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). نکته هرجا غلط افتاد مکیدن ادب است. ؟ ، سخن پاکیزه که پوشیده باشد یعنی هرکس آن را نداند. (غیاث اللغات). مسألۀ لطیفی که با دقت نظر و امعان فکر کشف و ادراک شود. (از تعریفات). موضوع دقیق و مهم که دریافتن آن محتاج دقت باشد: ای نکتۀ مروت را معنی ای نامۀ سخاوت را عنوان. فرخی. تنها پیش رفت، خلوتی خواست و این نکته بازگفت. (تاریخ بیهقی ص 223). منم در سخن مالک الملک معنی ملک سِرّ این نکته نیکو شناسد. خاقانی. حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید از شافعی مپرسید امثال این مسائل. حافظ. ، سخن پاکیزه و باریک و بکر. (آنندراج). دقیقه. سخن دلنشین. (از صراح). مضمون لطیف و دقیق نادره: اگر او هفت سخن با تو بگوید به مثل زآن تو را نکته برون آید بیش از هفتاد. فرخی. سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 237). این قصه های دراز از نوادری و نکته ای و عبرتی خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 190). از بدان بد شوی ز نیکان نیک داند این نکته آنکه هشیار است. ناصرخسرو. بشنو این نکته را که سخت نکوست مار به دشمنت که نادان دوست. سنائی. اکنون نکته ای چند از سخنان منصور ایراد کرده آید. (کلیله و دمنه). نکتۀ او دانه و ارواح است مرغ دانه زی مرغان صحرائی فرست. خاقانی. نکتۀ دوشیزۀ من حرز روح است از صفت خاطر آبستن من نور عقل است از صفا. خاقانی. مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق دخل صد خاقان بود یک نکتۀ غرای من. خاقانی. نکتۀ حکمتش ثمره ای از شاخۀ طوبی و بذلۀ سخنش شکوفه ای از روضۀ خلد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247). نکته نگه دار ببین چون بود نکته که سنجیده و موزون بود. نظامی. زیرکان راه عیش می رفتند نکته های لطیف می گفتند. نظامی. ور سخن کُش یابم آن دم زن به مزد می گریزد نکته ها از دل چو دزد. مولوی. غفلت و بی دردیت فکر آورد در خیالت نکتۀ بکر آورد. مولوی. سخن های لطیف می گوید و نکته های غریب از او می شنوند. (گلستان). گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. (گلستان). هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل هرکس شنید گفتا ﷲ دَرﱡ قائل. حافظ. یزدان به نبی گفته که در عسر بود یسر وین نکته بر نفس سلیم است مسلم. قاآنی. ، ایراد. رجوع به نکته گیر و نکته گیری شود: هرچه عاشق کند خدا کرده ست نکته بر عاشقان خطا باشد. شیخ العارفین (ازآنندراج). - نکته گرفتن، ایرادگرفتن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). اعتراض کردن. (فرهنگ فارسی معین) : بدان عارض کز او چشم آب گیرد ز تری نکته بر مهتاب گیرد. نظامی. نکته گیری به کار نکته شگفت بر حدیثی هزار نکته گرفت. نظامی. گر بر سر نفس خود امیری مردی بر کور و کر ار نکته نگیری مردی. پوریای ولی. صوفی چو تو رسم رهروان می دانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر. حافظ. سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد چمن ز لطف هوا نکته بر جنان گیرد. حافظ. ، شرط. صفت. دقیقه. رمز: بجز شکردهنی نکته هاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی. حافظ. هزار نکتۀ باریکتر ز مو اینجاست نه هرکه سر بتراشد قلندری داند. حافظ. ، کنایه. اشاره. رمز. سِرّ. سخن سربسته: یک نکته هم از باب شتر لایق حال است تا بنده بر آن نکته حکایت به سر آرد. اثیر اخسیکتی. آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته ای کآتش دهم به روح طبیعی به جای نان. خاقانی. بشنو این نکته که خاقانی گفت کاو به میزان سخن یک درم است. خاقانی. به هر نکته که خسرو ساز می داد جوابش هم به نکته بازمی داد. نظامی. به یک اندیشه راه بنمائی به یکی نکته کار بگشائی. نظامی. در این نکته ای هست اگر بشنوی. سعدی. ، نشانی راگویند که به زدن سر انگشت یا سر چوب بر زمین پدید آید. (جهانگیری)
رجل وکله، مرد عاجز که کار خود را به دیگری سپارد و بر وی تکیه کند. وکل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : رجل وکله نکله، مردی که کاری با مردمان گذارد از عجز. (مهذب الاسماء)
رجل وکله، مرد عاجز که کار خود را به دیگری سپارد و بر وی تکیه کند. وَکَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : رجل وکله نکله، مردی که کاری با مردمان گذارد از عجز. (مهذب الاسماء)
مرضی است که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است. (آنندراج) (غیاث). بیماریی که بسبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضاء صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد. (منتهی الارب). اختلال ناگهانی و شدید یکی از عروق اندامهای حیاتی که موجب بخطر انداختن حیات شود. این اختلال ناگهانی ممکن است بر اثر انسداد یا اتساع زیاده از حد و یا پاره شدن یکی از عروق اعضای حیاتی (مانند مغز، قلب، ریه، یا کلیه) باشد در هرحال سکته خطرناک است و غالباً منجر به مرگ میشود. (فرهنگ فارسی معین) : و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. (تاریخ بیهقی). سکته را ماند بیم و فزعش روز نبرد که بیکساعت بر مرد فروگیرد دم. فرخی (دیوان ص 235). - سکتۀ بلغمی، سکته ای که بر اثر خیز زیاده از حد پرده های دستگاه مرکزی اعضای حیاتی حاصل میشود معمولا این قبیل خیزهای پرده های مغزی بر اثر معالجات زیاد با ارسنیک دیده شده است، سکته مائی. - سکتۀ دموی، قطع ناگهانی جریان خون در یکی از اعضا که ممکن است بر اثر انقباض شدید عروق آن ناحیه حاصل شده باشد. - سکتۀ ریه، انسداد قسمتی از عروق خونی ریه است که موجب تشمع و از بین رفتن حیات آن قسمت از نسج ریه میشود، فجاءه. - سکتۀ مائی، سکتۀ بلغمی. (فرهنگ فارسی معین). ، نوعی از هاء که آن را هاء سکته گویند. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از حرف ها که آن را های سکته گویند، در قرآن خواندن بازماندن است. (از آنندراج) (غیاث) ، به اصطلاح شعرا آنکه در وزن اندکی توقف باشد که قبیح نماید و در بعضی جا ملیح پندارند. (آنندراج)
مرضی است که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است. (آنندراج) (غیاث). بیماریی که بسبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضاء صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد. (منتهی الارب). اختلال ناگهانی و شدید یکی از عروق اندامهای حیاتی که موجب بخطر انداختن حیات شود. این اختلال ناگهانی ممکن است بر اثر انسداد یا اتساع زیاده از حد و یا پاره شدن یکی از عروق اعضای حیاتی (مانند مغز، قلب، ریه، یا کلیه) باشد در هرحال سکته خطرناک است و غالباً منجر به مرگ میشود. (فرهنگ فارسی معین) : و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. (تاریخ بیهقی). سکته را ماند بیم و فزعش روز نبرد که بیکساعت بر مرد فروگیرد دم. فرخی (دیوان ص 235). - سکتۀ بلغمی، سکته ای که بر اثر خیز زیاده از حد پرده های دستگاه مرکزی اعضای حیاتی حاصل میشود معمولا این قبیل خیزهای پرده های مغزی بر اثر معالجات زیاد با ارسنیک دیده شده است، سکته مائی. - سکتۀ دموی، قطع ناگهانی جریان خون در یکی از اعضا که ممکن است بر اثر انقباض شدید عروق آن ناحیه حاصل شده باشد. - سکتۀ ریه، انسداد قسمتی از عروق خونی ریه است که موجب تشمع و از بین رفتن حیات آن قسمت از نسج ریه میشود، فجاءه. - سکتۀ مائی، سکتۀ بلغمی. (فرهنگ فارسی معین). ، نوعی از هاء که آن را هاء سکته گویند. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از حرف ها که آن را های سکته گویند، در قرآن خواندن بازماندن است. (از آنندراج) (غیاث) ، به اصطلاح شعرا آنکه در وزن اندکی توقف باشد که قبیح نماید و در بعضی جا ملیح پندارند. (آنندراج)
مخفف کوتاه. (آنندراج). کوتاه. (فرهنگ فارسی معین). کم طول. قصیر: زندگانی چه کوته و چه دراز نه به آخر بمرد باید باز؟ رودکی. چرا عمر طاووس و درّاج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی. ابوطیب مصعبی. شب کوته که صبح زود دمید نه نشان درازی روز است. خاقانی. این همه کارهای پهن و دراز تنگ و کوته به یک نفس گردد. خاقانی. دست بدار ای چو فلک زرق ساز ز آستی کوته و دست دراز. نظامی. تو درخت خوب منظر همه میوه ای ولیکن چه کنم به دست کوته که نمی رسد به سیبت. سعدی. شب کوته و تو ملول و افسانه دراز. سیدشمس الدین نسفی. ز دست کوته خود زیر بارم که از بالابلندان شرمسارم. حافظ. - کوته بودن چیزی از کسی یا چیزی، دور بودن از آن: که شادان زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوته بد بدگمان. فردوسی. که ای برتر از جایگاه و زمان ز ما باد کوته بد بدگمان. فردوسی. ای هست کن اساس هستی کوته ز درت درازدستی. نظامی. و رجوع به کوتاه شود. ، کوتاه بالا. کوتاه قامت. کوتاه قد. پست قد. پست بالا. قصیرالقامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرو بالادار در پهلوی مورد چون درازی در کنار کوتهی. منوچهری. قوس گفت ار کوتهم من کوتهان معجب بوند تو درازی و دراز احمق بود ای هوشیار. اسدی. عقل، دست و زبان کوته خوان آرزو، رأس مال مفلس دان. سنائی. بلنداز میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ. سعدی. و رجوع به کوتاه شود. ، موجز. مختصر: مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف شگفت کوته لیکن قوی و بابنیاد. کسائی. قصه کوته به است از تطویل. (از تاریخ بیهقی). - کوته سخن، سخن موجز: سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته که سحبان به کوته سخن گشت سحبان. ناصرخسرو. ، کم ارتفاع. (فرهنگ فارسی معین، ذیل کوتاه) : ای با اساس رفعت تو کوته آسمان وی در قیاس همت تو ابتر آفتاب. خاقانی. و رجوع به کوتاه شود. ، اندک. مختصر. جزئی. کم: سنت حجت خراسان گیر کار کوته مکن درازآهنگ. ناصرخسرو. یک زمان کار است بگذار و بتاز کار کوته را مکن بر خود دراز. مولوی
مخفف کوتاه. (آنندراج). کوتاه. (فرهنگ فارسی معین). کم طول. قصیر: زندگانی چه کوته و چه دراز نه به آخر بمرد باید باز؟ رودکی. چرا عمر طاووس و درّاج کوته چرا مار و کرکس زِیَد در درازی. ابوطیب مصعبی. شب کوته که صبح زود دمید نه نشان درازی روز است. خاقانی. این همه کارهای پهن و دراز تنگ و کوته به یک نفس گردد. خاقانی. دست بدار ای چو فلک زرق ساز ز آستی کوته و دست دراز. نظامی. تو درخت خوب منظر همه میوه ای ولیکن چه کنم به دست کوته که نمی رسد به سیبت. سعدی. شب کوته و تو ملول و افسانه دراز. سیدشمس الدین نسفی. ز دست کوته خود زیر بارم که از بالابلندان شرمسارم. حافظ. - کوته بودن چیزی از کسی یا چیزی، دور بودن از آن: که شادان زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوته بدِ بدگمان. فردوسی. که ای برتر از جایگاه و زمان ز ما باد کوته بدِ بدگمان. فردوسی. ای هست کن ِ اساس هستی کوته ز درت درازدستی. نظامی. و رجوع به کوتاه شود. ، کوتاه بالا. کوتاه قامت. کوتاه قد. پست قد. پست بالا. قصیرالقامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرو بالادار در پهلوی مورد چون درازی در کنار کوتهی. منوچهری. قوس گفت ار کوتهم من کوتهان معجب بوند تو درازی و دراز احمق بود ای هوشیار. اسدی. عقل، دست و زبان کوته خوان آرزو، رأس مال مفلس دان. سنائی. بلنداز میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ. سعدی. و رجوع به کوتاه شود. ، موجز. مختصر: مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف شگفت کوته لیکن قوی و بابنیاد. کسائی. قصه کوته به است از تطویل. (از تاریخ بیهقی). - کوته سخن، سخن موجز: سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته که سحبان به کوته سخن گشت سحبان. ناصرخسرو. ، کم ارتفاع. (فرهنگ فارسی معین، ذیل کوتاه) : ای با اساس رفعت تو کوته آسمان وی در قیاس همت تو ابتر آفتاب. خاقانی. و رجوع به کوتاه شود. ، اندک. مختصر. جزئی. کم: سنت حجت خراسان گیر کار کوته مکن درازآهنگ. ناصرخسرو. یک زمان کار است بگذار و بتاز کار کوته را مکن بر خود دراز. مولوی
کته. مجموع بچه های یک حیوان در یک شکم، در یک زه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، درگیلکی، هر یک از بچه های سگ و گربه و شغال و خرس و جز اینها را گویند. توله. و رجوع به کوته کردن شود
کته. مجموع بچه های یک حیوان در یک شکم، در یک زه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، درگیلکی، هر یک از بچه های سگ و گربه و شغال و خرس و جز اینها را گویند. توله. و رجوع به کوته کردن شود
مرضی که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است، بیماریی که به سبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضا صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد
مرضی که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است، بیماریی که به سبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضا صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد