موأمه. سازواری نمودن کسی را یا مباهات کردن با وی. در مثل گویند لولا الوئام لهلک الانام، یعنی اگر موافقت در میان مردم نبودی از جدال و خلاف هلاک شدندی یا مردم که کارهای نیکو و پسندیده میکنند نه از سرشت و سیرت است بلکه از راه مباهات و تشبیه به نیکوکاران و بلندهمتان. (منتهی الارب)
موأمه. سازواری نمودن کسی را یا مباهات کردن با وی. در مثل گویند لولا الوئام لهلک الانام، یعنی اگر موافقت در میان مردم نبودی از جدال و خلاف هلاک شدندی یا مردم که کارهای نیکو و پسندیده میکنند نه از سرشت و سیرت است بلکه از راه مباهات و تشبیه به نیکوکاران و بلندهمتان. (منتهی الارب)
فام، افام، بام، پام، اوام، پهلوی: اپام (قرض، دین)، ایرانی: آپمنه # (چیزی که دریافت شود)، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، قرض، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (غیاث اللغات)، دین، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القران) (دهار) (جهانگیری)، عاریه، (ناظم الاطباء)، غرم، غرامه، (منتهی الارب)، دینه، (دهار)، طلب، بده، غرامت، (یادداشت مرحوم دهخدا) : کسی را که اندوه وام است نیز ازین گنج باید که باشدش چیز، فردوسی، کسی را که وام است و دستش تهی است به هرجای بی ارج و بی فرهی است، فردوسی، وام جهان است ترا عمر تو وام جهان بر تو نماند مدام، ناصرخسرو، اندر طلب وام تازیان است همواره چنین سال و ماه و ایام، ناصرخسرو، گر بازدهی وام او به خوشی ورنه بستاند به کام و ناکام، ناصرخسرو، خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود نه مرا کار به کام و نه ترا توخته وام، سوزنی، اشک اگر مایه گران کرد برمویه گران وام اشک ازصدف جان به گهر بازدهید، خاقانی، دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب وظیفه چشم چه دارم که وام بازگرفتی، خاقانی، وام بستانم دهم خواهنده را پس ز گنج غیب بدهم وام خویش، خاقانی، حرف زبان را به قلم بازده وام زمین را به عدم بازده، نظامی، هرچه دهد مشرقی صبح بام مغربی شام ستاند به وام، نظامی، علم او از جان او باشد مدام پیش او نه عاریت باشدنه وام، مولوی، زن نخواهد اگرش دخترقیصر بدهند وام نستاند اگر وعده قیامت باشد، روحانی، - به وام بردن، به عاریت گرفتن، قرض کردن، وام کردن: هر شب قبای مشرقی صبح را فلک نور از کلاه مغربی او برد به وام، خاقانی، - به وام داشتن، عاریت داشتن، به عاریت گرفتن: همت و آنگه ز غیر برگ ونوا ساختن عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن، خاقانی، - به وام کردن، قرض کردن، وام کردن: به وام کن زر و زآن مختصر مرا دریاب چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است، خاقانی، - به وام گرفتن، قرض کردن، به عاریت گرفتن: به وام از عشق جانی چند برگیر که یک جان ناز دلبر برنتابد، خاقانی، گوش گیرد گل به وام از عندلیب هرکجا صائب سخن گسترشود، صائب (از آنندراج)، - وام توختن، ادای دین، وام گذاشتن، وام گزاری: هم از گنج ماشان بتوزید وام به دیوانها بر نویسید نام، فردوسی، نباید که یابد تهیدست رنج که گنجور وامش بتوزد ز گنج، فردوسی، -، ادای وظیفه کردن: هنرهای شاهانش آموختم از اندرز وام خرد توختم، فردوسی، چنین گفت از هر که آموختم همی وام جان و خرد توختم، فردوسی، - وام خواستن، استقراض، (منتهی الارب) : ز بازارگانان و دهقان درم اگر وام خواهی نگردد دژم، فردوسی، ز بهر سپاه این درم وام خواه به زودی بفرماید از گنج شاه، فردوسی، درم خواست وام از پی شهریار برو انجمن شد بسی مایه دار، فردوسی، تو مرا رنگ و بوی وام مده گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام، فرخی، وام خواهی و نخواهی مگر افزون و چرب باز اگر بازدهی جز که به نقصان ندهی، ناصرخسرو، چه گوئی ز لب دوست شکر وام توان خواست چنان سخت کمان کوست از او کام توان خواست، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 723)، - وام دادن، اقراض، (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (صراح) (ترجمان القرآن)، قرض دادن، عاریه دادن، دین، (دهار) (منتهی الارب)، ادانه، (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) : تو مرا رنگ و بوی وام مده گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام، فرخی، گفت هرچه درویشانند مرایشان را وامی بده، (گلستان سعدی)، وامش مده آنکه بی نماز است زیرا دهنش ز فاقه باز است، سعدی، - وام داشتن، مدیون بودن، مقروض بودن: وگر وام دارد کسی زین گروه شده ست از بد وامخواهان ستوه، فردوسی، کس از خاص لشکر نمانده ست و عام که سیم و زر از وی ندارند وام، سعدی، - وام زمین، ذرۀ خاکی است که در وجود آدمی ترکیب شده و آن به منزلۀ قرضی است آدمی را از زمین، (فرهنگ فارسی معین)، - وام ستاندن، وام گرفتن، استقراض: به ناز گفتمش ای ماهروی غالیه موی که ماه روشنی از روی تو ستاند وام، فرخی، زن نخواهد اگرش دختر قیصر بدهند وام نستاند اگر وعده قیامت باشد، روحانی، - وام کردن، قرض گرفتن، (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون از کسی وام خواهی کرد از شکم خویش وام کن، (کیمیای سعادت)، گوهر جان وام کردم از پی تحفه تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد، خاقانی، وام چنان کن که توان باز داد، نظامی، حرص باید تا تو زر گرد آوری تا کند وام از تو این ز آن بسته اند، عطار، برهنه تنی یک درم وام کرد تن خویش را کسوتی خام کرد، سعدی، در ادا کوش گر کنی وامی منه از وعده پیشتر گامی، اوحدی، می کند وام پی حمد بهار بلبل باغ زبان ازسوسن، سنجر کاشی (آنندراج)، - وام گذاشتن، وام گزاردن، - وام گرفتن، اقتراض، (از منتهی الارب) : آورده اند که یک روز پسر خود را وصیت می کرد که راز خویش با زن مگوی و از مردم نوکیسه وام مگیر، (قصص الانبیا ص 176)، آورده اند که هر کس از وی وامی می گرفتی، گواهی طلب نکردی، (قصص الانبیاء ص 176)، - وام گزاردن، وام توختن، قرض ادا کردن: هزار بوسه فزون است بر لب تو مرا تو وامداری برخیز و وام خود بگزار، فرخی، جز بهمان جان گزارده نشود وام گرت چه بسیار مال و دست گزار است، ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 48)، می کوش که وام او گزاری تا بازرهی ز وامداری، نظامی، خاقانی وار وام ایام از کیسۀ عمر می گزارم، خاقانی، - وام نهادن، وام گزاردن، وام توختن، ادا کردن قرض: چووام ایزدی بنهاده باشم مرا ده ساتگینی بر تو وام است، منوچهری، ، تکلیف، وظیفه، (یادداشت مرحوم دهخدا) : دل من بدین آشتی شاد کن ز وام خرد گردن آزاد کن، فردوسی، نخست ازجهان آفرین یاد کرد ز وام خرد گردن آزاد کرد، فردوسی، وامی است بزرگ شکر او بر تو بگزار به جد و جهد وامش را، ناصرخسرو، - وام ایزدی، فریضۀ نماز و روزه و حج و غیره، (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو وام ایزدی بنهاده باشم مرا ده ساتگینی بر تو وام است، منوچهری، ، رنگ، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (غیاث اللغات)، لون، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، رنگ، و آن به ترکیب معنی بخشد مانند زردفام و سرخ فام، (انجمن آرا)، فام، اوام، پام، بام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، شبه، مانند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، فام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء)، بصورت پسوند آید به معنی لون و رنگ و شبیه و مانند، (فرهنگ فارسی معین)، شکستۀ کلمه بادام است در بعض لهجه ها، وامچک نام محلی گونه ای از ارژن، درپشند شکستۀ بادامچه است، (یادداشت مرحوم دهخدا)، بامداد، صبح، (ناظم الاطباء)، رجوع به بام شود
فام، افام، بام، پام، اوام، پهلوی: اپام (قرض، دین)، ایرانی: آپمنه # (چیزی که دریافت شود)، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، قرض، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (غیاث اللغات)، دین، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القران) (دهار) (جهانگیری)، عاریه، (ناظم الاطباء)، غرم، غرامه، (منتهی الارب)، دینه، (دهار)، طلب، بده، غرامت، (یادداشت مرحوم دهخدا) : کسی را که اندوه وام است نیز ازین گنج باید که باشدش چیز، فردوسی، کسی را که وام است و دستش تهی است به هرجای بی ارج و بی فرهی است، فردوسی، وام جهان است ترا عمر تو وام جهان بر تو نماند مدام، ناصرخسرو، اندر طلب وام تازیان است همواره چنین سال و ماه و ایام، ناصرخسرو، گر بازدهی وام او به خوشی ورنه بستاند به کام و ناکام، ناصرخسرو، خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود نه مرا کار به کام و نه ترا توخته وام، سوزنی، اشک اگر مایه گران کرد برمویه گران وام اشک ازصدف جان به گهر بازدهید، خاقانی، دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب وظیفه چشم چه دارم که وام بازگرفتی، خاقانی، وام بستانم دهم خواهنده را پس ز گنج غیب بدهم وام خویش، خاقانی، حرف زبان را به قلم بازده وام زمین را به عدم بازده، نظامی، هرچه دهد مشرقی صبح بام مغربی شام ستاند به وام، نظامی، علم او از جان او باشد مدام پیش او نه عاریت باشدنه وام، مولوی، زن نخواهد اگرش دخترقیصر بدهند وام نستاند اگر وعده قیامت باشد، روحانی، - به وام بردن، به عاریت گرفتن، قرض کردن، وام کردن: هر شب قبای مشرقی صبح را فلک نور از کلاه مغربی او برد به وام، خاقانی، - به وام داشتن، عاریت داشتن، به عاریت گرفتن: همت و آنگه ز غیر برگ ونوا ساختن عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن، خاقانی، - به وام کردن، قرض کردن، وام کردن: به وام کن زر و زآن مختصر مرا دریاب چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است، خاقانی، - به وام گرفتن، قرض کردن، به عاریت گرفتن: به وام از عشق جانی چند برگیر که یک جان ناز دلبر برنتابد، خاقانی، گوش گیرد گل به وام از عندلیب هرکجا صائب سخن گسترشود، صائب (از آنندراج)، - وام توختن، ادای دین، وام گذاشتن، وام گزاری: هم از گنج ماشان بتوزید وام به دیوانها بر نویسید نام، فردوسی، نباید که یابد تهیدست رنج که گنجور وامش بتوزد ز گنج، فردوسی، -، ادای وظیفه کردن: هنرهای شاهانش آموختم از اندرز وام خرد توختم، فردوسی، چنین گفت از هر که آموختم همی وام جان و خرد توختم، فردوسی، - وام خواستن، استقراض، (منتهی الارب) : ز بازارگانان و دهقان درم اگر وام خواهی نگردد دژم، فردوسی، ز بهر سپاه این درم وام خواه به زودی بفرماید از گنج شاه، فردوسی، درم خواست وام از پی شهریار برو انجمن شد بسی مایه دار، فردوسی، تو مرا رنگ و بوی وام مده گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام، فرخی، وام خواهی و نخواهی مگر افزون و چرب باز اگر بازدهی جز که به نقصان ندهی، ناصرخسرو، چه گوئی ز لب دوست شکر وام توان خواست چنان سخت کمان کوست از او کام توان خواست، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 723)، - وام دادن، اقراض، (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (صراح) (ترجمان القرآن)، قرض دادن، عاریه دادن، دین، (دهار) (منتهی الارب)، ادانه، (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) : تو مرا رنگ و بوی وام مده گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام، فرخی، گفت هرچه درویشانند مرایشان را وامی بده، (گلستان سعدی)، وامش مده آنکه بی نماز است زیرا دهنش ز فاقه باز است، سعدی، - وام داشتن، مدیون بودن، مقروض بودن: وگر وام دارد کسی زین گروه شده ست از بدِ وامخواهان ستوه، فردوسی، کس از خاص لشکر نمانده ست و عام که سیم و زر از وی ندارند وام، سعدی، - وام زمین، ذرۀ خاکی است که در وجود آدمی ترکیب شده و آن به منزلۀ قرضی است آدمی را از زمین، (فرهنگ فارسی معین)، - وام ستاندن، وام گرفتن، استقراض: به ناز گفتمش ای ماهروی غالیه موی که ماه روشنی از روی تو ستاند وام، فرخی، زن نخواهد اگرش دختر قیصر بدهند وام نستاند اگر وعده قیامت باشد، روحانی، - وام کردن، قرض گرفتن، (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون از کسی وام خواهی کرد از شکم خویش وام کن، (کیمیای سعادت)، گوهر جان وام کردم از پی تحفه تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد، خاقانی، وام چنان کن که توان باز داد، نظامی، حرص باید تا تو زر گرد آوری تا کند وام از تو این ز آن بسته اند، عطار، برهنه تنی یک درم وام کرد تن خویش را کسوتی خام کرد، سعدی، در ادا کوش گر کنی وامی منه از وعده پیشتر گامی، اوحدی، می کند وام پی حمد بهار بلبل باغ زبان ازسوسن، سنجر کاشی (آنندراج)، - وام گذاشتن، وام گزاردن، - وام گرفتن، اقتراض، (از منتهی الارب) : آورده اند که یک روز پسر خود را وصیت می کرد که راز خویش با زن مگوی و از مردم نوکیسه وام مگیر، (قصص الانبیا ص 176)، آورده اند که هر کس از وی وامی می گرفتی، گواهی طلب نکردی، (قصص الانبیاء ص 176)، - وام گزاردن، وام توختن، قرض ادا کردن: هزار بوسه فزون است بر لب تو مرا تو وامداری برخیز و وام خود بگزار، فرخی، جز بهمان جان گزارده نشود وام گرت چه بسیار مال و دست گزار است، ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 48)، می کوش که وام او گزاری تا بازرهی ز وامداری، نظامی، خاقانی وار وام ایام از کیسۀ عمر می گزارم، خاقانی، - وام نهادن، وام گزاردن، وام توختن، ادا کردن قرض: چووام ایزدی بنهاده باشم مرا ده ساتگینی بر تو وام است، منوچهری، ، تکلیف، وظیفه، (یادداشت مرحوم دهخدا) : دل من بدین آشتی شاد کن ز وام خرد گردن آزاد کن، فردوسی، نخست ازجهان آفرین یاد کرد ز وام خرد گردن آزاد کرد، فردوسی، وامی است بزرگ شکر او بر تو بگزار به جد و جهد وامش را، ناصرخسرو، - وام ایزدی، فریضۀ نماز و روزه و حج و غیره، (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو وام ایزدی بنهاده باشم مرا ده ساتگینی بر تو وام است، منوچهری، ، رنگ، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (غیاث اللغات)، لون، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، رنگ، و آن به ترکیب معنی بخشد مانند زردفام و سرخ فام، (انجمن آرا)، فام، اوام، پام، بام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، شبه، مانند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، فام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء)، بصورت پسوند آید به معنی لون و رنگ و شبیه و مانند، (فرهنگ فارسی معین)، شکستۀ کلمه بادام است در بعض لهجه ها، وامچک نام محلی گونه ای از ارژن، درپشند شکستۀ بادامچه است، (یادداشت مرحوم دهخدا)، بامداد، صبح، (ناظم الاطباء)، رجوع به بام شود
وشوم. ج وشم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). به معنی نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده سازند. (آنندراج). رجوع به وشم شود
وُشوم. ج ِ وَشْم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). به معنی نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده سازند. (آنندراج). رجوع به وشم شود
جمع واژۀ وسیم، به معنی زیبا و خوبروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وسیم شود، جمع واژۀ وسیمه، به معنی زن جمیل زیباروی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به وسیمه شود، نشان و داغ ستوران و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نشان که آویزند بر سینه و جز آن
جَمعِ واژۀ وسیم، به معنی زیبا و خوبروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وسیم شود، جَمعِ واژۀ وسیمه، به معنی زن جمیل زیباروی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به وسیمه شود، نشان و داغ ستوران و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نشان که آویزند بر سینه و جز آن
خون آلود کردن سنگریزه پای را. (منتهی الارب). در اقرب الموارد و المنجد به کسر واو به همین معنی آمده است خون آلود کردن سنگریزه پای را. (اقرب الموارد) (المنجد)
خون آلود کردن سنگریزه پای را. (منتهی الارب). در اقرب الموارد و المنجد به کسر واو به همین معنی آمده است خون آلود کردن سنگریزه پای را. (اقرب الموارد) (المنجد)
چیزهای سهل و سبک و کم وزن. (برهان) (آنندراج). هر چیز سهل و آسان. (ناظم الاطباء). هر چیز سبک و کم وزن و مختصر. (فرهنگ فارسی معین) : جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده ست ترا کلام همی بی ورام باید کرد. ناصرخسرو. عطای او به ورام است زائرانش را گمان مبر که جز او کس عطادهد به ورام. فرخی. در فرهنگ نظام آمده معنی شعر فرخی: عطای او به ورام است زائرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به ورام. این است که ’هر کس تحفۀ مختصری برای ممدوح ببرد، او عطا میکند’ این معنی متکلف مینماید ولی این بیت در دیوان چ دبیرسیاقی ص 241 چنین آمده: عطای او به دوام است زایرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام. و در صورت صحت این نسخه بیت شاهد نتواند بود. مرحوم دهخدا در تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 638 درباره این بیت نوشته در این مورد به معنی صره و بدره یا بار یا تخت بزاز و امثال آن میتواندبود که درست مقابل آن معنی است که در فرهنگها ضبط شده. (فرهنگ فارسی معین) ، پارسنگ ترازو. (اسدی). کمی و نقصان در وزن و در اندازۀ چیزی. (ناظم الاطباء) ، مبیع. (فرهنگ فارسی معین) : که بود آنکه بخرید سودی ز عالم که نستد فزون از مصیبت ورامی ؟ ناصرخسرو (فرهنگ فارسی معین از دیوان ناصرخسرو و تعلیقات دهخدا ص 638). ، عرض. مقابل جوهر. (فرهنگ فارسی معین) : جوهر محض الهی نور اوست وین جهان یکسر بر آن جوهر ورام. ناصرخسرو (دیوان، تعلیقات دهخدا ص 638)
چیزهای سهل و سبک و کم وزن. (برهان) (آنندراج). هر چیز سهل و آسان. (ناظم الاطباء). هر چیز سبک و کم وزن و مختصر. (فرهنگ فارسی معین) : جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده ست ترا کلام همی بی ورام باید کرد. ناصرخسرو. عطای او به ورام است زائرانش را گمان مبر که جز او کس عطادهد به ورام. فرخی. در فرهنگ نظام آمده معنی شعر فرخی: عطای او به ورام است زائرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به ورام. این است که ’هر کس تحفۀ مختصری برای ممدوح ببرد، او عطا میکند’ این معنی متکلف مینماید ولی این بیت در دیوان چ دبیرسیاقی ص 241 چنین آمده: عطای او به دوام است زایرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام. و در صورت صحت این نسخه بیت شاهد نتواند بود. مرحوم دهخدا در تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 638 درباره این بیت نوشته در این مورد به معنی صره و بدره یا بار یا تخت بزاز و امثال آن میتواندبود که درست مقابل آن معنی است که در فرهنگها ضبط شده. (فرهنگ فارسی معین) ، پارسنگ ترازو. (اسدی). کمی و نقصان در وزن و در اندازۀ چیزی. (ناظم الاطباء) ، مبیع. (فرهنگ فارسی معین) : که بود آنکه بخْرید سودی ز عالم که نَستد فزون از مصیبت ورامی ؟ ناصرخسرو (فرهنگ فارسی معین از دیوان ناصرخسرو و تعلیقات دهخدا ص 638). ، عَرَض. مقابل جوهر. (فرهنگ فارسی معین) : جوهر محض الهی نور اوست وین جهان یکسر بر آن جوهر ورام. ناصرخسرو (دیوان، تعلیقات دهخدا ص 638)
مسعود بن ابی فراس حلی، عالمی فقیه، محدث، از اولاد مالک اشتر نخعی و از اساتید شیخ منتجب الدین ابوالحسن است. به سال 605 ه. ق درگذشت. او راست: کتاب معروف به مجموعۀ ورام موسوم به تنبیه الخاطر و نزهه الناظر در اخلاق
مسعود بن ابی فراس حلی، عالمی فقیه، محدث، از اولاد مالک اشتر نخعی و از اساتید شیخ منتجب الدین ابوالحسن است. به سال 605 هَ. ق درگذشت. او راست: کتاب معروف به مجموعۀ ورام موسوم به تنبیه الخاطر و نزهه الناظر در اخلاق
جمع واژۀ وخیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وخیم شود، جمع واژۀ وخم به معنی مرد گران و ناموافق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به وخم شود، جمع واژۀ وخوم. (ناظم الاطباء). رجوع به وخوم شود
جَمعِ واژۀ وخیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وخیم شود، جَمعِ واژۀ وَخم به معنی مرد گران و ناموافق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به وخم شود، جَمعِ واژۀ وخوم. (ناظم الاطباء). رجوع به وخوم شود