جدول جو
جدول جو

معنی وهجان - جستجوی لغت در جدول جو

وهجان
(وَ)
یوم وهجان، روز سخت گرم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وهجان
(قَ مَ صَ)
وهج. افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخشیدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). درخشیدن آتش. (دهار)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وهان
تصویر وهان
(دخترانه)
جمع خوبان، بهان
فرهنگ نامهای ایرانی
(قَضْءْ)
هجنه. قبل از بلوغ زناشویی کردن، گشن گرفتن و زاییدن در دوسالگی، هجنت زندته، شعله ور نشد آتش زنه با یک زدن چخماق. لم تور بقدحه واحده. هجانه. هجونه، بارور شدن درخت خرما در کوچکی. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَُ جْ جا)
جمع واژۀ هجیج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). اصابنا مطر سالت منه الهجان. (از اقرب الموارد). رجوع به هجیج شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
برگزیده از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برگزیده و خالص و پاک از هرچیزی. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). گویند: ’خیار کل شی ٔ هجانه’. و از گفتار علی است:
هذا جنای و هجانه فیه
اذکل جان یده الی فیه.
یعنی برگزیده و خالص آن. (از اقرب الموارد).
و اذا قیل من هجان قریش
کنت ان الفتی و انت الهجان.
(از تاج العروس).
، زن کریمه و بزرگوار. (شمس اللغات) : امراه هجان، زن گرامی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). زن بزرگ نژاد. (از اقرب الموارد) ، مجازاً مرد بزرگوار پاک نژاد. (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه) : رجل هجان، مرد کریم و حسیب. (از اقرب الموارد) ، مرد سپید. (منتهی الارب) ، مرد پلید. (منتهی الارب) (آنندراج). یار بد و مصاحب بد. (ناظم الاطباء). در بعضی از نسخ به معنی خبیث آمده اما غلط است. (از تاج العروس) ، شتر برگزیدۀ سپیدموی. (ناظم الاطباء). شتران سپیدموی. (شمس اللغات). شتران سپیدموی برگزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). بیض الکرام. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (معجم متن اللغه). عمرو بن کلثوم گوید:
ذراعی عیطل أدماء بکر
هجان اللون لم تقراء جنینا.
(از تاج العروس).
عرب رنگ سپید را از رنگها، برگزیده و خالص و گرامی شمارد. (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه). و نیز گفته شده شتری که رنگ خالص و یکدست و نیکو داشته باشد گرامی ترین نوع شتر است. (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه). لبید گوید:
کأن هجانها متأبضات
و فی الاقران أصوره الرغام.
(از تاج العروس).
و اما کرمها، فانه یقال لکل کریم خالص من الابل هجان نتاج مهره. (صبح الاعشی ج 2 ص 35). مذکر و مؤنث و جمع در آن یکسان است: ’بعیر هجان و ناقه هجان و ابل هجان’ و هجائن نیز بسیار آورده اند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به هجائن شود، ارض هجان، زمین خوش خاک و مثمر. (ناظم الاطباء). زمین خوش خاک مرب حیوان. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین پاک. (شمس اللغات). زمین سفید سست خاک. (از معجم متن اللغه) : ارض هجان، زمین سفید سست خاک پر گیاه. (از اقرب الموارد). بمجاز، زمین سفید که خاک آن نرم و سست باشد. (از تاج العروس). شاعری گوید:
بارض هجان اللون وسمیهالثری
غداه نأت عنها المؤوجه و البحر.
(از تاج العروس)
جمع واژۀ هجینه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به هجینه شود. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
قریه ای است در دوفرسنگی جنوبی اسپاس. (فارسنامه). دهی است از دهستان آسپاس بخش مرکزی شهرستان آباده، در 52هزارگزی جنوب باختری اقلید و 10هزارگزی راه فرعی آسپاس به ده بید و اقلید. آبش از قنات و چشمه و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(وَ دِ)
دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه در 10 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز، دارای 736 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وهد. (اقرب الموارد). رجوع به وهد شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وهد، به معنی زمین پست و هموار. (از منتهی الارب). رجوع به وهد شود
لغت نامه دهخدا
(وِ هَِ)
شهری است به مغرب و از آن تا تلمسان یک شب راه است. شهر کوچکی است و در کنار دریا قرار گرفته و مردم آن بیشتر به تجارت مشغولند. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان پائین شهرستان نهاوند. سکنۀ آن 980 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان. سکنۀ آن 625 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم، کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 874 تن و آب آن از دو رشته قنات تأمین می شود ومحصول آن غلات، پنبه، باغات انار و انجیر و شغل اهالی زراعت است. عده ای برای کسب به تهران و قم میروند. بقعه ای به نام شاهزاده عبدالله دارد. مزارع میوند کیلوئیه، شاه بلبل، تکیه جزو این ده است. سر راه فرعی قم به کهک واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
دو ودج و آن دو رگ گردن باشد یکی را ودج ظاهر و دیگری را ودج غائر گویند، دو برادر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دو چیز بهم پیوسته و آن تشبیهی است به دو رگ گردن در پیوستگی و همنشینی با یکدیگر. (از اقرب الموارد). رجوع به ودج شود
لغت نامه دهخدا
از دیه های وره قم، (تاریخ قم ص 138)، و در ص 119 همان کتاب از دهات ’وازین طسوج’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مخفف شاهجان است که لقب مرو باشد و آن شهری است مشهور در خراسان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
خبر او به مرو شهجان شد.
انوری (از انجمن آرا).
مخالف ارچه مرادست جان شاه دهد
که شهر مرو از این روی نام شد شهجان.
رضی الدین نیشابوری (از جهانگیری).
و رجوع به شاه جان و مرو شاهجان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خداوند شتران گزیده شدن.
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ ؟)
او راست: کتاب تاریخ بصره. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هجان
تصویر هجان
برگزیده، زمین خوشخاک، زن گرامی، مرد پلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهران
تصویر وهران
ترسو
فرهنگ لغت هوشیار
تثنیه ودج دو رگ گردن در حالت تثنیه دورگ از دو سوی گلو که ببریدن آن زندگی بسر آید: دروی سه است یکی مری ودجان حلقوم
فرهنگ لغت هوشیار
بهمان، واژه ای که با کلمه فلان همراه است و اشاره به کس یا
فرهنگ گویش مازندرانی