جدول جو
جدول جو

معنی ونونان - جستجوی لغت در جدول جو

ونونان
(وَ نَ)
دهی است جزء دهستان طارم بخش سیردان شهرستان زنجان. سکنۀ آن 432 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منوشان
تصویر منوشان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از فرمانروایان دلاور ایرانی که از سپاهیان کیخسرو پادشاه کیانی بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آنچنان
تصویر آنچنان
آن طور، به طوری، آن گونه
فرهنگ فارسی عمید
(وَ رَ)
بر وزن نمکدان، امت پیغمبررا گویند مطلقاً از هر پیغمبر که باشد. (برهان) (آنندراج). امت و پیرو پیغمبر که ورستان نیز گویند. (ناظم الاطباء). مصحف برروشنان. رجوع به برروشنان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زبون. ناتوانان. عاجزان. دست وپابستگان. زیردستان:
بهو گفت، با بسته دشمن به پیش
سخن گفتن آسان بود کم و بیش
توان گفت بد، با زبونان دلیر
زبان چیر گردد چو شد دست چیر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 115)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
خداوند ناوش. آنکه چون ناو ایستاده بر جای جنبد.
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 8 هزارگزی جنوب فلاورجان و 2 هزارگزی جنوب راه شهرکرد به اصفهان، جلگه، معتدل دارای 634 تن سکنه، آب آنجا از زاینده رود، محصول آنجا غلات، برنج، پنبه، تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی، راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بیلوار است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 860 تن سکنه دارد. در کنار آبادی، قلعه ای قدیمی به نام قلعه کهنه وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام موضعی نزدیک اصفهان که طوایف لر درمدت تابستان از آنجا عبور می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ده است در اصفهان. (منتهی الارب) (از لباب الانساب). از دهکده های اصفهان است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
دو پشت یا دوگوشت پاره که ما بین سرین و هر دو پهلوی پشت است
لغت نامه دهخدا
(وَ نِ نَ)
دهی است جزو دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 12 هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر، دارای 394 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهرکی است به کرمان و از وی نیل و زیره و نیشکر خیزد و این جا پانیذ کنند. (حدود العالم). رجوع به منوغان و منوقان و منوجان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَوْ وَ)
منوغان. منوجان. منوکان. شهری است به کرمان: سلطان بایزید را جهت اموال هرموز به طرف منوقان روانه کرد. (تاریخ گزیده ص 741). رجوع به منوکان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهری است به کرمان. (منتهی الارب). منوقان. نام قریه ای به کرمان. منوجان. (یادداشت مرحوم دهخدا). منوکان. رجوع به منوغان و منوکان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام حاکم فارس است که از جانب کیخسرو حکومت و پادشاهی فارس میکرد. (برهان). نام حاکم پارس است که مبارز لشکر کیخسرو بود. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). نام یکی از پهلوانان ایران در عصر کیخسرو. (از فهرست ولف). نام حاکم فارس بوده که از جانب کیخسرو در آنجا حکومت مینموده و منوشان قبل از حکومت فارس سالاربار کیخسرو میبود وقتی که بهمن از بهشت گنگ پیغام افراسیاب را به کیخسرو میاورد منوشان او را پیش کیخسرو برد. (انجمن آرا) (آنندراج) :
وزآن پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد.
فردوسی.
ببودند بر دست رستم به پای
زرسب و منوشان فرخنده رای.
فردوسی.
به یک دست مرطوس را کرد جای
منوشان و خوزان فرخنده رای
که بر کشور پارس بودند شاه
منوشان و خوزان زرین کلاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ چِ)
یا منقان. منوغان. قریه ای است به کرمان. قریه ای است در جانب شمال بارز به مسافت سی فرسنگ. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وجوه و وجه به معنی مهتران و اعیان: سعد بن وقاص را... با اشراف و مبارزان و وجوهان عرب سوی کارزار عجم فرستاد. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
از اعمال بوشکان است. ابن بلخی می نویسد: شنانان از آن اعمال است (بوشکانات) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 135)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
کأس رنوناه، علی فعلعله، کاسه ای که پیوسته بر شرب باشد. ج، رنونیات. (منتهی الارب) (آنندراج). الکأس الدائمه علی الشرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ)
بلغت زند و پازند بمعنی نوشتن باشد و ’شنونمی’ یعنی ’نویسم’ و ’شنونید’ یعنی ’بنویسید’. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَوْ / کَ نو)
از: کنو + دان (دانه) = کنودانه. (حاشیۀ برهان چ معین). شاهدانه که تخم بنگ است. (برهان) (آنندراج). شهدانه. (فهرست مخزن الادویه). کنودانه. (ناظم الاطباء). رجوع به کنودانه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
تثنیۀ عنان. دو رگ پشت. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به عنان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان دیهوک است که در بخش طبس شهرستان فردوس واقع است و 281 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گوناگون شدن. (منتهی الارب). رنگین شدن چیزی و گرفتن رنگی جز رنگی که داشت. تلون. (اقرب الموارد). و رجوع به تلون شود
لغت نامه دهخدا
(نِ چِ)
دهی است از دهستان حومه بخش لشت نشاء. شهرستان رشت، 890تن سکنه دارد. از نورود و سفیدرود آبیاری میشود. محصولاتش برنج و کنف است. صیفی کاری دارد. اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
آواز.
لغت نامه دهخدا
(چُ)
مخفف آن چونان. بطوری. بقسمی. بدانگونه. آنطور. آنگونه
لغت نامه دهخدا
نام ایالتی از چین، مساحت آن 32051000 گز مربع و عده نفوس آن نزدیک دوازده میلیون
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو عِ)
تازه لگام کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یکی ازهشت مقام روحانی دین زردشتی ازین قرار زتوتر هاونن اتروخش فربرترظبرت آسناتر رئتویشکر سرئوشاورز زئونریا (زوت) رئیس این پیشوایان است ودرمیان دیگر هاونان دارای نخستین پایه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنودان
تصویر کنودان
شاهدانه تخم بنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنچنان
تصویر آنچنان
بطوری بقسمی بدانگونه
فرهنگ لغت هوشیار
آواز، روزسخت، روزآسان روز نرم از واژه های دو پهلویست (از لغات اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاونان
تصویر هاونان
((وَ))
یکی از هشت مقام روحانی دین زردشتی از این قرار، زئوتر، هاونن، اتروخش، فربرتر، آبرت، آسناتر، رئثویشکر، سرئثوشاورز، زئونریا (زوت) رئیس این پیشوایان است و در میان دیگر هاوانان دارای نخستین پایه است
فرهنگ فارسی معین