جدول جو
جدول جو

معنی ونه - جستجوی لغت در جدول جو

ونه
(وَ نَ)
قریه ای از نسف، و منسوب به آن را ونجی گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ونه
مال او، باید، بایست، اشتها داشتن، میل به غذا داشتن، مایل است، می خواهد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

اسم هندی مرزنجوش است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ماهی. (منتهی الارب). سمکه. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، چاهک زنخ کودک. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). چاه زنخ. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، کلمه صواب. (متن اللغه). الکلمه من الصواب. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مزاج و خاصیت طبیعی چون گرمی آتش و تری آب. (ناظم الاطباء). خاصۀ طبیعی. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). خاصۀ طبیعی بود. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فرهنگ اوبهی). خاصیت طبیعی را گویند مانند حرارت آتش و برودت هوا و رطوبت آب و یبوست خاک و امثال آنها. (برهان) (ازانجمن آرا) :
آنکه خوبی ازاو به مونه بود
چون بیاراییش چگونه بود.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
آرمیده، آهسته کار. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو نَ / نِ)
گلگونه. (از اوبهی). غازه و گلگونه و سرخی زنان باشد که به روی مالند. (برهان). سرخاب:
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع.
این کلمه را سروری و شعوری و برهان نیز بدین صورت ضبط کرده اند و دیگر فرهنگها مثل رشیدی و جهانگیری و انجمن آرای ناصری ندارند و هیچ جا هم شاهدی جز این شعر قریع (در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) نیست. با اینهمه گمان میکنم این کلمه گونه بوده است به معنی غازه و گلگونه و کاتب مدرک فوق به تصحیف خوانده است ودیگران هم تقلید کرده اند
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
یکی خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُوْ نِ کُوْنْ)
ده کوچکی است از بخش حومه شهرستان دماوند. دارای سی تن سکنه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ)
طبلۀ عروس که بخور و لوازم آرایش در آن نهد. عتیده. (اقرب الموارد). طبله که در آن خوش بوی نگاه دارند. (منتهی الارب). بویدان
لغت نامه دهخدا
(نَ)
معظم چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سرگین. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
نام دیهی در نزدیکی نیشابور که ابوالفرج رونی شاعر معروف به دانجا منسوب است. رجوع به دیوان ابوالفرج رونی چ چاپکین ص 171 و مادۀ ابوالفرج بن مسعود و فرهنگ فارسی معین بخش اعلام شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
پاره ای از آهن و روی که بدان آوند را پیوند کنند. (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، قون. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ وَنْ نَ)
مؤنث زون ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن کوتاه بالا. یقال: امراءه زونه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زینت و آرایش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است به همدان و گاهی در نسبت به وی قاف زیاد کنند، از آن ده است عمرد ونقی بن مرداس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
سبدی که از برگ سازند، مرغ در دام افتاده، دونه یا دونۀ ترکی، قسمی از انیسون. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
بسیاربچه شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است خرد (به آذربادگان) با نعمت و آبادان و مردم بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دختر خردسال. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنایه از کمال خوف و خطر بودن. (آنندراج) :
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ.
نظامی (از آنندراج).
- بوی خون آمدن از چیزی، کنایه از کمال خوف و خطر بودن در آنجا. (از آنندراج) :
کی صبا را با شمیمش جرأت آمیزش است
یوسف من بوی خون می آید از پیراهنش.
سالک یزدی (از آنندراج).
سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا
بوی خون می آید از خاکی که بر سر میکنم.
کلیم (از آنندراج).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- بوی شیر آمدن از دهان یا لب کسی، کنایه از زمان شیرخوارگی. (آنندراج) :
مگر از همت مردانه سازد کوهکن کاری
وگرنه از دهان تیشه بوی شیر می آید.
صائب (از آنندراج).
از لب افلاک بوی شیر می آید هنوز
کاختلاط ما و جانان ربط چندین ساله بود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- بوی مشک آمدن از چیزی، کنایه از نهایت خوبی و کمال انتفاع در سودا و معامله بود. (آنندراج) :
بوی مشک از نفس سوخته اش می آید
در دل هر که کند ریشه خط مشکینش.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شهری است بساحل آفریقا. (لباب الانساب). وادی و شهری در آفریقا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وِ نَ)
جمع واژۀ اوان. وقتها، سنگ پشتها، و بدین معنی جمعی است بی مفرد
لغت نامه دهخدا
(نِ)
چوب اسطوانه ای شکل که خمیر نان را بدان پهن کنند. غلطک. وردنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ نَ)
جمع واژۀ خائن. (مهذب الاسماء) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
چلۀ جولاهگان باشد و آن تاری است که از پهنای کار جولاهگان زیاد آید. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریشه و طراز. (ناظم الاطباء) ، تونک. رجوع به تونک و تونق شود
لغت نامه دهخدا
(ضَنَ)
آهو مادۀ ریزه و خرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جونه
تصویر جونه
تپنگو تپنگوی چرمین (سله عطاران که چرم بر آن کشیده باشند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زونه
تصویر زونه
زینت و آرایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بونه
تصویر بونه
دخترک: جدا بریده خرسنگماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مونه
تصویر مونه
((نِ))
خاصیت، خاصیت طبیعی چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مونه
تصویر مونه
ایده
فرهنگ واژه فارسی سره
میتوان، می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی هندوانه
فرهنگ گویش مازندرانی
برنج، دانه
فرهنگ گویش مازندرانی
هرزه، ولگرد، وسیله ای که از کار افتاده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی