جدول جو
جدول جو

معنی ومطه - جستجوی لغت در جدول جو

ومطه
(قَ رَ)
افتادن بر زمین از تعب و سختی. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورطه
تصویر ورطه
گرداب، منجلاب، جای خطرناک، محل هلاک، هر امری که نجات از آن دشوار باشد
فرهنگ فارسی عمید
(وَ هََ)
خلاصۀ هر چیزی یاگذارش (گزارش) آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ طَ)
کون. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). است. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، هر زمین پست مغاک، زمین هموار بی راه و نشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیابان بی راه و بی نشان. (ناظم الاطباء) ، هلاکی و هر امر دشوار که روی رهایی نداشته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، گل تنک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). وحل. (اقرب الموارد) ، گلزار که چون گوسفند در آن افتد رها نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، چاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، وراط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هلاکت و جای هلاکت، هر خطر و دشواری که دچار انسان میگردد، تباهی، هر چیز ترسناک و هولناک و خطرناک که کسی از آن رهایی ندارد. (ناظم الاطباء) :
خلاصم ده از ورطۀ ناپسند
به رویم در مغفرت درمبند.
نزاری قهستانی.
- ورطۀ هلاکت، مخاطره و جای خطرناک. (ناظم الاطباء).
، غرقاب. (ناظم الاطباء) ، مجازاً به معنی گرداب مستعمل است. (غیاث اللغات از منتخب از بحر الجواهر) :
گفتم از ورطۀعشقت به صبوری به در آیم
باز می بینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی.
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
سعدی.
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطۀ بلا ببرد.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 88).
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وَ خَ)
نکوهش و ملامت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رنج رسا. (منتهی الارب). وبخه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ دَ)
ومد. گرمای سخت یا گرمای سخت مع ایستادگی باد یا تری و خنکی که در شدت گرما از طرف دریا آید، یا سختی گرمای شب. (اقرب الموارد). رجوع به ومد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ مِ دَ)
لیله ومده، شب سخت گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ومد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ذَ)
سپیدی بی آمیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ شَ)
خال سپید. (منتهی الارب). ومشه. الخال الابیض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
یک بار افتادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج). الدفعه من الماء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ غَ)
یک موی دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ)
فراخی و گشادگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). فسحت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ طَ)
زمین پست مغاک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و این لغتی است در وهده. (اقرب الموارد). ج، وهط، وهاط. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ حَ)
اثر گرمی آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ اَ مِ نَ)
شهری از بربر. شهرکی است نزدیک سوس اقصی و میان آن و سوس بیست روزه راه باشد. این را ابن حوقل گفته است در کتاب المسالک و الممالک و هی معدن الدرق اللمطیه. لایوجد فی الدنیا مثلها علی مایقال والله اعلم. (ابن خلکان ج 2 ص 541). زمینی است از آن قبیلتی از بربر به اقصای مغرب و این نام بر قبیله و زمین هر دو اطلاق شود و سپر لمطی ّ منسوب بدانجاست. ابن مروان گمان برده است که مردم این قبیله وحوش را صید کنند و پوست آنان را در شیر تازه دوشیده بخیسانند و از آن سپر سازند که شمشیر برنده بر وی کارگر نباشد. (از معجم البلدان). زمینی است مر گروهی را به بربر، سپر را به وی نسبت کنند، پوست را یک سال در شیر تر نهند، بعد از آن سپر سازند و سپر آن چندان محکم و استوار گردد که تیغ بر آن کارگر نشود
لغت نامه دهخدا
(ذُ مَ طَ)
رجل ٌ ذمطه، مرد که هر چیز را بیوبارد. مرد که همه چیز را ببلعد. مرد بسیارخوار
لغت نامه دهخدا
(رَ طَ)
نام اعجمی دژ استواری است در جزیره صقلیه (سیسیل) که دور از دریا و بالای کوهی واقع گردیده و به سال 354 هجری قمری به دست مسلمانان گشوده شد و در آنجا سکنی گزیدند. (از معجم البلدان). موضعی است در صقلیه. (نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(شَ طَ)
یوم شمطه. نام جنگی از عرب و آن از جنگهای فجار است و میان بنی هاشم و بنی عبد شمس بوده است. خداش بن زهیر درباره این جنگ گفته است:
بانّا یوم شمطه قد اقمنا
عمود المجدان له عموداً.
(از مجمع الامثال میدانی ص 758).
، جایگاهی است که وقعه ای از وقعات الفجار به این محل مربوط است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ طَ)
خوشبوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : ارض خمطه، زمین خوشبوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بمعنی گلزار، شهری است در کوهستان یهودا و با حسرون مذکور است. (یوشع 15: 54) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ صَ)
سخت شدن گرما. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خمطه
تصویر خمطه
میوه تلخ، دار بی خار، می ترش، بوی رز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورطه
تصویر ورطه
هر زمین پست مغاک، بیابان بی راه و بی نشان، گرداب، منجلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورطه
تصویر ورطه
((وَ ط))
جای خطرناک، منجلاب، گرداب
فرهنگ فارسی معین
پرتگاه، غرقاب، گرداب، لجنزار، لجه، مغاک، مهلکه
فرهنگ واژه مترادف متضاد