جدول جو
جدول جو

معنی ولغه - جستجوی لغت در جدول جو

ولغه(وَ غَ)
دلو خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلغه
تصویر بلغه
قوت روزانه به قدری که از آن زیاد نیاید، آنچه به آن روز بگذرانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وله
تصویر وله
سرگردانی از عشق، شیفتگی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ تِ غَ)
زن مضیعۀ فرج خود، یعنی آنکه خود فراخ کند فرج خود را از شهوت. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که ازبسیاری شهوت فرج خود را فراخ کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ غَ)
سام ابرص. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کربسه یا جانوری است شبیه کربسه و بدانجهت به این نام خوانده شده که سبک و چست و تیزحرکت است. (منتهی الارب). یکی از گونه های مارمولک. (فرهنگ فارسی معین). ج، وزغ، اوزاغ، وزغان، وزاغ، ازغان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وزغ شود، نوعی ازچلپاسه است که عقرب را فرومیبرد و گوشت وی زهر قاتل است اگر در میان شراب افتد و بمیرد آن شراب هم زهر قاتل گردد. (برهان) (از ناظم الاطباء). غوک. (غیاث اللغات از جهانگیری). حربا. (غیاث اللغات از منتخب)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ جَ)
سمج کوه که رونده در باران و جز آن در آن درآید. به فارسی باران گریز است. (منتهی الارب). غاری است که عبورکننده از باران و جز آن خود را در آن میپوشاند. (اقرب الموارد) ، خم وادی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جای ولوج. (اقرب الموارد). ج، ولج، اولاج (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ولجات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ لَ جَ)
بسیار درآینده: فلان خرجه ولجه، یعنی کثیرالخروج و کثیرالولوج است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ دَ)
جمع واژۀ والد. (منتهی الارب). رجوع به والد شود
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ)
جمع واژۀ ولید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). رجوع به ولید شود
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ عَ)
جمع واژۀ والع، به معنی دروغ گوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ لَ عَ)
مرد آزمند به چیزی بی فایده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
تمامی چیزی و اجتماع و فراهم آمدن چیزی. (منتهی الارب). تمام الشی ٔ و اجتماعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ غَ)
یک موی دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
ولات. جمع واژۀ والی. (اقرب الموارد). رجوع به والی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ بَ غَ)
فراهم آمدنگاه. (منتهی الارب) : وبغهالقوم، فراهم آمدنگاه قوم و میانۀ آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ غَ)
باران اندک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ غَ)
ناقۀ فربه که دندان رباعیه افکنده باشد یا در ششم درآمده
لغت نامه دهخدا
(شِ غَ / غِ)
چنگالی که بدان یونجه و یا غله را دسته کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
نهایت حماقت، و گویند آن بدین معنی است که شخص احمق با حماقت خود بدانچه میخواهد دست یابد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). بلغ. و رجوع به بلغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غَ)
جمع واژۀ بالغ. (غیاث) (آنندراج). رجوع به بالغ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غَ)
رمزی در کتابت بلغهالمقابله را. علامتی که در مقابلۀ کتاب بر کنارۀ ورق نویسند تا معلوم شود که مقابلۀ صحت کتاب تا آنجا رسید. ظاهراً بلغه صیغۀ ماضی مؤنث است که تای آن را در مقام علامت بجهت اختصار دراز ننویسند. (غیاث) (آنندراج). بلغ. و رجوع به بلغ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ غَ)
قوت روز، و آنچه بدان روز گذرانند. (منتهی الارب). آنچه از روزی بدان اکتفا شود و باقی نماند. (از اقرب الموارد). آن قدر که بدان روزگار بگذرانند. (دهار). آنچه کفایت کند در معاش. (آنندراج). قوت روزگذار. خورش یک روزه. (فرهنگ فارسی معین). آن مقدار اندک از روزی که زندگانی را بسنده باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). قوت لایموت. آنچه زندگانی را کفاف دهد و زیادتی نکند. ج، بلغ. (ناظم الاطباء) : اصحاب قابوس در آن بؤس، نفوس شریف خویش را به اندک بلغه قانع گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 226). هر روز بقدر حاجت بلغه از آن میساختم تا حق تعالی نصرت داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 17). زمانی بر در مدرسه به رسم غریبان سر بگریبان تنهائی فروبردم لاأملک بلغه و لا أجد فی جرابی مضغه. (ترجمه محاسن اصفهان آوی). بلاغ. تبلّغ. و رجوع به بلاغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ غَ)
تأنیث بلغ. حمقاء بلغه، مؤنث أحمق بلغ. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به بلغ یا بلغ شود
لغت نامه دهخدا
(صَ غَ)
کشتی بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شیدایی معنی ولاه در الله دیدی. این تقریر مبتنی است بر آنکه الله مشتق از وله واصل آن (ولاه) باشد چنانکه قتاده از مفسرین و ابوالهیثم از لغویین بر آن عقیده رفته اند: (معنی ولاه درالله دیدی چون از قهرش ترسیدی پناه بالله دادی)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته وزغ در تازی برابر با کرپاسو به کار می برند که گونه ای مار مولک است. یکی ازگونه های مار مولک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغه
تصویر لغه
لغت در فارسی یونانی تازی گشته واژه، سخن، فرهنگ، زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
قوت روزانه تعیین شده
فرهنگ لغت هوشیار
ولیه در فارسی مونث ولی بنگرید به ولی نزدیکی، پالان، توشه (انبان) مونث ولی: (هفت تنان... بنظر ولیه مذکوره درآمده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
((بُ غَ))
غذای یک روزه
فرهنگ فارسی معین
کلپاسو، کلپاسه، مارمولک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برگ درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
برگه
فرهنگ گویش مازندرانی
ریزش گل و خاک
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی