جدول جو
جدول جو

معنی ولدم - جستجوی لغت در جدول جو

ولدم
هزره، دزد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ولام
تصویر ولام
(پسرانه)
، پیام، پاسخ (نگارش کردی: وهام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ولوم
تصویر ولوم
میزان صدا در هر سیستم صوتی، دکمه یا پیچی که با آن صدای سیستم صوتی را تنظیم می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولرم
تصویر ولرم
آبی که نه داغ باشد نه سرد، نیم گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولد
تصویر ولد
فرزند، پسر یا دختر هر مرد یا زنی نسبت به خود او، بچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولد
تصویر ولد
فرزند، املای دیگر واژۀ ولد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولد
تصویر ولد
فرزند، املای دیگر واژۀ ولد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولد
تصویر ولد
فرزند، املای دیگر واژۀ ولد
فرهنگ فارسی عمید
(وَ لَ)
دهی است جزء دهستان یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری. سکنۀ آن 110 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ دَ)
جمع واژۀ والد. (منتهی الارب). رجوع به والد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ /وَ)
تنگ زین. تنگ پالان، قید وزنجیر، رسن که بدان تنگ پالان به آسانی بندند تا جنبش نکند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آواز سنگ و جز آن که بر زمین افتد. منه الحدیث و اﷲ لااکون مثل الضبع تسمع اللدم حتی تخرج فتصاد. رجوع به ’کفتار خانه نیست’ در امثال و حکم شود. فدم ثدم لدم، از اتباع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
حرمتهای خویشان بدانجهت که حرمت مصلح و اصل خویشان است همچو درپی جامه ولو یقال اللدم اللدم یعنی حرمت ما حرمت شماست و خانه ما خانه شما فرقی میان ما و شما نیست وقتی گویند که ارادۀ تأکید محالفت دارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
جمع واژۀ لادم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طپانچه زدن. (منتهی الارب). بر روی زدن زن. (زوزنی) ، زدن به چیز گران تا آوازش شنیده شود، روی برزدن، درپی کردن جامه. (منتهی الارب). پاره در جامه دادن. (تاج المصادر) ، کوماج را به کف دست بر زدن تا پهن گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَدْ دَ)
ثوب ملدم، جامۀ پیوندی است. (مهذب الاسماء). جامۀ درپی زده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). جامۀ کهنه. (از ذیل اقرب الموارد). مرقع. درپی کرده. وصله زده. پینه کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دِ)
گلیم که درپی آن نمایان باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نمد، خوگیر گندۀ سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ)
جمع واژۀ ولید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). رجوع به ولید شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
درشت و زشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ لَ)
در تداول، نیمه گرم. آنچه بین گرم و سرد باشد. دارای حرارتی نزدیک به حرارت بدن انسان. توضیح اینکه این صفت را بیشتر برای مایعات و مشروبات گرم به کار میبرند هرچندکه ممکن است آن را درمورد غذاهای جامد و دیگر جمادات هم به کار برد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَیْ یُ)
کهنه شدن جامه و موزه و درپی خواه گردیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درپی کردن جامه را و پاره زدن برموزه. لازم و متعدی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وصله زدن جامه را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بالای سینه، یا حلقوم و سر معده که مجرای طعام است به حلقوم پیوسته، یا آنچه جنبان باشد از حلقوم اسب. (منتهی الارب) (ازذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ)
بلبل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
فرزند زای زی (گویش گیلکی) انگلیسی جوش جوشکاری، جمع ولد، فرزندان فرزندن: (عیسی خان گرجی ولد لوند خان و همایون خان ولد لوار صاب هر دو در قلعه الموت محبوس بودند)، جمع اولاد ولد. یا زاد و ولد. فرزندان متعدد. یا زاد و ولد کردن، بچه زادن تولید مثل کردن، یا ولد چموش. شخص ناجنس و ناقلا، مردم آزار. توضیح گاه در تداول آنرا (ولد الچموش) گویند. یا ولدسگ. تخم سگ زاده سگ (دشنامی است نظیر پدرسگ)، جمع ولد فرزندان
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که بین گرم و سرد باشد دارای حرارتی نزدیک بحرارت بدن انسان: آب نیم گرم ولمر چای ولرم. توضیح این صفت رابیشتر برای مایعات و مشروبات گرم بکارمی برند هر چند که ممکن است آنرا در مورد غذاهای جامد و دیگر جمادات هم بکار برد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملدم
تصویر ملدم
احمق، پر گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلدم
تصویر گلدم
بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلدم
تصویر صلدم
شیر بیشه، اسپ سخت سم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولرم
تصویر ولرم
((وِ لَ))
آب نیمه گرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولد
تصویر ولد
((وَ لَ))
فرزند، پسر، جمع اولاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولوم
تصویر ولوم
((وُ لُ))
اندازه صدای هر سیستم صوتی
فرهنگ فارسی معین
نیم گرم
متضاد: داغ، سرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیم گرم، ولرم
فرهنگ گویش مازندرانی
بلکه، شاید
فرهنگ گویش مازندرانی
کج باران
فرهنگ گویش مازندرانی