دهی جز دهستان ارانگۀ بخش کرج شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 130 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، لبنیات، عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جز دهستان ارانگۀ بخش کرج شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 130 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، لبنیات، عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
بازوبند. (فرهنگ اسدی). در فرهنگ اسدی لغت غن به معنی دستاورنجن آمده با شاهدی از شاعری که نامش معلوم نیست، و می نماید که حرف واو در آغاز کلمه زاید باشد. رجوع به غن شود
بازوبند. (فرهنگ اسدی). در فرهنگ اسدی لغت غن به معنی دستاورنجن آمده با شاهدی از شاعری که نامش معلوم نیست، و می نماید که حرف واو در آغاز کلمه زاید باشد. رجوع به غن شود
دروغ زننده. کاذب و دروغگو. (غیاث). کذاب. أفاک. خارص. سدّاج. سهوق. فاسق. مائن. مدّاع. (منتهی الارب) : پس مردی دیگر برخاست و گفت من دروغزن و پلیدزبانم، دعا کن تا خدای تعالی این زبان از من ببرد، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم او را دعا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). لیکن او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نبیند که دروغزن شود. (ترجمه طبری بلعمی). گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. قریع الفرس. ملک محمود وزیر را گفت این مردک (یعنی فردوسی) مرا به تعریض دروغزن خواند. (تاریخ سیستان). دروغزن ار چه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). بیشرمی نبود بزرگتر از آنکه به چیزی دعوی کند که بداند و آنگاه بدان دروغزن باشد. (منسوب به انوشیروان، از قابوسنامه). گر از دروغ و زغل درجهی بجه ز جهان. که هم دروغزن است این جهان و هم در غل. ناصرخسرو (دیوان ص 248). دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا، و زیره وآویشنش. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 228). عاقل مرآن کس را راستگوی دارد که گوید مرین کودک خرد را نطق است و کسی را که گوید گوساله را نطق است دروغزن شمارد. (جامع الحکمتین ص 185). اسود را بکشید که دروغزن است. (قصص الانبیاء ص 234). سوی ملوک یمن نامه فرستاد که اسود دروغزن است بکشیدش. (مجمل التواریخ و القصص). پس هامان را گفت من چنین گمان همی برم که موسی از دروغزنان است. (مجمل التواریخ و القصص). ابلیس او را وسوسه کرد که تو اکنون دروغزن شدی پیش قوم. (مجمل التواریخ و القصص). شاه باید غلام تن نبود تاخطیبش دروغزن نبود. سنائی. باد صبا دروغزن است و تو راستگوی آنجا برغم باد صبا می فرستمت. خاقانی. هم مردم دروغزن دیدم راست از هیچ باب نشنیدم. خاقانی. گفت استغفار به زبان کار دروغزنان است. (تذکره الاولیاءعطار). گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار). بهر دفع زبانۀ دوزخ این زبان دروغزن ببرند. کمال اسماعیل (از آنندراج). تو که دربند خویشتن باشی عشقبازی دروغزن باشی. سعدی. اکذاب، دروغزن یافتن. (دهار). - بدروغزن داشتن، دروغگو دانستن: هم جحود و انکار می کردند و آن بزرگ دین و سلالۀ پاک را بدروغزن می داشتند و تیغ در روی او می کشیدند. (کتاب النقض ص 386). - دروغزن کردن، نسبت دروغ دادن. متهم کردن کسی را که دروغگو است و دروغزن است: سه تن از لشکریان برخاستند ولیدبن عتبه و یزید بن عصیان و سفیان و ضحاک را دروغزن کردند. (ترجمه طبری بلعمی). موسی به طبع تنگدل بود و دانست که پیغمبران را دلی باید فراخ... تا هر چه مر او را آید از سختی... و از آنکه او را دروغزن کنند و جادوی خوانند آن احتمال تواند کردن. (ترجمه طبری بلعمی). بهرام به سخن درآمد و گفت من شما را دروغزن نکنم بر آنچه گفتید از مذهب یزدجرد. (ترجمه طبری بلعمی). به کدام نعمتهای خدایتان همی مرپیغامبر را دروغزن کنید؟ (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 423). چنانک خدای تعالی گفت اندر گروههایی که امامان روزگار خویش را دروغزن کردند. (جامعالحکمتین ص 162)
دروغ زننده. کاذب و دروغگو. (غیاث). کذاب. أفاک. خارص. سَدّاج. سَهوق. فاسق. مائن. مَدّاع. (منتهی الارب) : پس مردی دیگر برخاست و گفت من دروغزن و پلیدزبانم، دعا کن تا خدای تعالی این زبان از من ببرد، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم او را دعا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). لیکن او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نبیند که دروغزن شود. (ترجمه طبری بلعمی). گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. قریع الفرس. ملک محمود وزیر را گفت این مردک (یعنی فردوسی) مرا به تعریض دروغزن خواند. (تاریخ سیستان). دروغزن ار چه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). بیشرمی نبود بزرگتر از آنکه به چیزی دعوی کند که بداند و آنگاه بدان دروغزن باشد. (منسوب به انوشیروان، از قابوسنامه). گر از دروغ و زغل درجهی بجه ز جهان. که هم دروغزن است این جهان و هم در غل. ناصرخسرو (دیوان ص 248). دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا، و زیره وآویشنش. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 228). عاقل مرآن کس را راستگوی دارد که گوید مرین کودک خرد را نطق است و کسی را که گوید گوساله را نطق است دروغزن شمارد. (جامع الحکمتین ص 185). اسود را بکشید که دروغزن است. (قصص الانبیاء ص 234). سوی ملوک یمن نامه فرستاد که اسود دروغزن است بکشیدش. (مجمل التواریخ و القصص). پس هامان را گفت من چنین گمان همی برم که موسی از دروغزنان است. (مجمل التواریخ و القصص). ابلیس او را وسوسه کرد که تو اکنون دروغزن شدی پیش قوم. (مجمل التواریخ و القصص). شاه باید غلام تن نبود تاخطیبش دروغزن نبود. سنائی. باد صبا دروغزن است و تو راستگوی آنجا برغم باد صبا می فرستمت. خاقانی. هم مردم دروغزن دیدم راست از هیچ باب نشنیدم. خاقانی. گفت استغفار به زبان کار دروغزنان است. (تذکره الاولیاءعطار). گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار). بهر دفع زبانۀ دوزخ این زبان دروغزن ببرند. کمال اسماعیل (از آنندراج). تو که دربند خویشتن باشی عشقبازی دروغزن باشی. سعدی. اِکذاب، دروغزن یافتن. (دهار). - بدروغزن داشتن، دروغگو دانستن: هم جحود و انکار می کردند و آن بزرگ دین و سلالۀ پاک را بدروغزن می داشتند و تیغ در روی او می کشیدند. (کتاب النقض ص 386). - دروغزن کردن، نسبت دروغ دادن. متهم کردن کسی را که دروغگو است و دروغزن است: سه تن از لشکریان برخاستند ولیدبن عتبه و یزید بن عصیان و سفیان و ضحاک را دروغزن کردند. (ترجمه طبری بلعمی). موسی به طبع تنگدل بود و دانست که پیغمبران را دلی باید فراخ... تا هر چه مر او را آید از سختی... و از آنکه او را دروغزن کنند و جادوی خوانند آن احتمال تواند کردن. (ترجمه طبری بلعمی). بهرام به سخن درآمد و گفت من شما را دروغزن نکنم بر آنچه گفتید از مذهب یزدجرد. (ترجمه طبری بلعمی). به کدام نعمتهای خدایتان همی مرپیغامبر را دروغزن کنید؟ (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 423). چنانک خدای تعالی گفت اندر گروههایی که امامان روزگار خویش را دروغزن کردند. (جامعالحکمتین ص 162)
سنگ، اندازه، سنگینی، گام در خنیا، گرانی گرانسنگی، ارزش، اندازه کردن سنجیدن، اندازه گیری تعیین سنگینی چیزی سنجش، (اسم (سنگینی گرانی ثقل: وزن و مقدار این در شاهوار ندانند. یا وزن خالص. وزن شییء بدون محاسبه. وزن ظرف وزن مظروف. یا وزن بخصوص. سنگینی جرم یک سانتیمتر مکعب از هر جسم، تطبیق کلمه ای با کلمه مقیاس یا دو کلمه و بیشتر با هم. یا وزن صرفی. تطبیق کلمه ای با کلمه مقیاس یا دو یا چند کلمه باهم درصورتیکه تعداد حروف آنهایکسان وحرکات وسکنات هم عینا مثل هم باشد مانند: بلبل صلصل کتاب حساب، (شعر) اندازه شعر: بسیارافتد که شاعر در قصیده خویش ازوزنی بوزنی رود... یا وزن عروض. اندازه شعر طبق یکی از بحور عروضی. توضیح این است که که در وزن صرفی هم تعداد حروف بای مساوی باشد و هم حرکات و سکنات آنها عین هم باشد دروزن عروضی تعداد حروف شرط است و ساکن مقابل ساکن باید باشد مانند: سجده بقعه: برادر مساجد. اماحرکات لازم نیست عین هم باشند بلکه حرف متحرک مقابل متحرک. یا وزن هجایی (سیلابی)، اندازه شعر طبق شماره هجاها، وزن بدن ورزشکار. توضیح ورزشکاران را الحاظ وزن بدن بطبقات مگس وزن خروس وزن میان وزن سنگین وزن تقسیم می کنند، توالی ضربات آهنگ که رای موزون کردن نوای موسیقی بکار رود ریتم، وقار سنگینی، قدر و قیمت
سنگ، اندازه، سنگینی، گام در خنیا، گرانی گرانسنگی، ارزش، اندازه کردن سنجیدن، اندازه گیری تعیین سنگینی چیزی سنجش، (اسم (سنگینی گرانی ثقل: وزن و مقدار این در شاهوار ندانند. یا وزن خالص. وزن شییء بدون محاسبه. وزن ظرف وزن مظروف. یا وزن بخصوص. سنگینی جرم یک سانتیمتر مکعب از هر جسم، تطبیق کلمه ای با کلمه مقیاس یا دو کلمه و بیشتر با هم. یا وزن صرفی. تطبیق کلمه ای با کلمه مقیاس یا دو یا چند کلمه باهم درصورتیکه تعداد حروف آنهایکسان وحرکات وسکنات هم عینا مثل هم باشد مانند: بلبل صلصل کتاب حساب، (شعر) اندازه شعر: بسیارافتد که شاعر در قصیده خویش ازوزنی بوزنی رود... یا وزن عروض. اندازه شعر طبق یکی از بحور عروضی. توضیح این است که که در وزن صرفی هم تعداد حروف بای مساوی باشد و هم حرکات و سکنات آنها عین هم باشد دروزن عروضی تعداد حروف شرط است و ساکن مقابل ساکن باید باشد مانند: سجده بقعه: برادر مساجد. اماحرکات لازم نیست عین هم باشند بلکه حرف متحرک مقابل متحرک. یا وزن هجایی (سیلابی)، اندازه شعر طبق شماره هجاها، وزن بدن ورزشکار. توضیح ورزشکاران را الحاظ وزن بدن بطبقات مگس وزن خروس وزن میان وزن سنگین وزن تقسیم می کنند، توالی ضربات آهنگ که رای موزون کردن نوای موسیقی بکار رود ریتم، وقار سنگینی، قدر و قیمت