جدول جو
جدول جو

معنی وضائع - جستجوی لغت در جدول جو

وضائع
(وَ ءِ)
جمع واژۀ وضیعه، به معنی کتاب که در آن حکمت نویسند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رخت و بار قوم. (منتهی الارب). اثاثۀ مسافرین. (از اقرب الموارد). گویند: این خلفوا وضائعهم.
- وضائع الملک، آنچه بر رعایا مقرر و واجب است در ملک ایشان از زکات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- وضائع کسری،توقیعات انوشیروان. الوضائع الذین وضعهم کسری فهم شبه الرهائن کان یرتهنهم و ینزلهم بعض بلاده. (اقرب الموارد). رجوع به وضیعه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ ءِ)
و بضایع. جمع واژۀ بضاعه. رجوع به بضاعت و بضایع شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ ءِ)
شتران لاغراندام کم گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ ءِ)
جمع واژۀ ودیع، به معنی عهد و پیمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ودیع شود.
، جمع واژۀ ودیعه. (منتهی الارب) (آنندراج). به معنی زنهار و امانت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ودیعه شود. امانتها و هرچه که در نزد کسی بطور امانت گذارند. (ناظم الاطباء).
- ودائع پروردگار، رعایا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ءِ)
وقایع. رجوع به وقایع شود
لغت نامه دهخدا
(وَءِ)
جمع واژۀ وضیحه. (منتهی الارب). به معنی چارپایان. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وضیحه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ)
جمع واژۀ وضیعه. رجوع به وضیعه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ءِ)
جمع واژۀ وشیعه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و آن ماشوره و چوبی است که بافنده بر آن رشته های رنگین پیچد، و ماکوی بافنده و نوالۀ باغنده. (آنندراج). رجوع به وشیعه شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
رجوع به ضایع شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ابن الضائع. از نحویان مغرب است
لغت نامه دهخدا
(وَضْ ضا)
جعّال. (یادداشت مرحوم دهخدا). بسیار وضعکننده، مؤلف و مصنف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بضائع
تصویر بضائع
جمع بضاعت (بضاعه)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع وقیعه، آسیب های جنگ کشت و کشتارها دشیادها بد گویی ها جمع وقیعه (وقیعه)، آسیب جنگ، جنگ پیکار، سرگذشتها اتفاقات: (بر کیارق... بروزگار او حوادث و وقایع بسیار افتاد) یا وقایع عرب. روزهای جنگ تازیان و داستانهای آنها. توضیح در تداول ایرانیان وقایع جمع (واقعه) گرفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودائع
تصویر ودائع
ودایع در فارسی، جمع ودیعه، سپرده ها وانه ها نهاده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تپاه تباه تبست اگر نه عدل شهستی و نیک رایی او یقین شدستی کار جهان تباه و تبست (سوزنی) لشت بلغده یاب از کار رفته تباه تلف، بی فایده بیهوده بیثمر، فرو گذاشته بی تیمار که کسی در فکر وی نباشد، مهمل بیکار، گم، گندیده (تخم مرغ و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
هدر شده، گمشده
دیکشنری اردو به فارسی