جدول جو
جدول جو

معنی وصالی - جستجوی لغت در جدول جو

وصالی(وَصْصا)
عمل وصّال. ترمیم و اصلاح و صحافی کتابی کهنه که بخشی از اوراق آن اسقاط شده باشد. پیوند کردن کتاب کهنه یا ازکاررفته. (آنندراج) :
چند در ملک عدم تعمیر را والی کنم
این کهن مجموعه را تا چند وصالی کنم ؟
محسن تأثیر (از آنندراج).
، پینه دوزی کردن در جامه. (آنندراج). شغل و حرفۀ آن کس که چیزی را وصله میکند و درپی می نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
وصالی
در تازی نیامده پینه دوزی، وژنگری عمل و شغل وصال وصله کنندگی، پینه دوزی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وصال
تصویر وصال
(دخترانه و پسرانه)
رسیدن به چیزی یا کسی و به دست آوردن آن یا او، لقب شاعر بزرگ قرن دوازدهم، میرزا محمد شفیع شیرازی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از والی
تصویر والی
(پسرانه)
حاکم، پادشاه، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وصال
تصویر وصال
رسیدن به محبوب و هم آغوشی با وی، دست یافتن به چیزی، رسیدن، در تصوف رسیدن به مرحلۀ فناء فی الله، رسیدن به معشوق ازلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والی
تصویر والی
استاندار، فرمانروا، حاکم، صاحب امر و اختیار، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
کاردار، (السامی) (دهار) (مهذب الاسماء)، حاکم یک ولایت یا ایالت، (فرهنگ نظام)، حاکم، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، راعی، (منتهی الارب)، امیر، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، استاندار: والی هرات وی را به حشم و مردم یاری داد، (تاریخ بیهقی ص 115)، هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را اطاعت داشتندی، (تاریخ بیهقی ص 111)، گفتم رای، رای خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است، (تاریخ بیهقی ص 264)، و در آن عصر والی پارس از قبل یزدجرد شهرک مرزبان بود، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114)،
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست،
مسعودسعد،
والی ری کز خراسان رفتنم
منع کرد آن نیست آزاری مرا،
خاقانی،
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصرو ساو به صنعا برافکنند،
خاقانی،
والی عزت توئی اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش اینک ایوان او،
خاقانی،
این خبر به سمع والی رسید که بقالی را بی موجبی دست بیرون انداختند، (سندبادنامه ص 202)، با والی جرجان و خواص خویش در اندرون قلعه رفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 274)، سبب آن بود که طغان نامی والی آن بقعه بود و دیگری بای توز نام این ولایت به قهر از دست او بیرون کرد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 17)، ارسلان جاذب والی طوس به هراه مقیم بود، (ترجمه تاریخ یمینی ص 263)،
والی جان همه کان ها زر است
نایب دست همه مرغان پر است،
نظامی،
حاجت خلق از در خدای برآید
مرد خدا را چه کار بر در والی،
سعدی،
، در عهد صفویه بالاترین مقام میان سرحدداران بود و در سراسر مملکت شمار آنان از چهار تن تجاوز نمیکرد و همگی از خاندانهای قدیم و دارای حکومت موروثی بودند که در عین تابعیت دولت صفوی باز نوعی استقلال داشتند، عایدات مالیاتی آنان در بودجه به حساب نمیآمد و بجز پیشکشی و تقدیمی که به صورت تحف و هدایا تسلیم سلطان میشد کمک لشکری نیز میکردند، (سازمان صفوی از فرهنگ فارسی معین)، و در عهد قاجاریه وصول کلیۀ مالیاتهای نقدی و جنسی و ادارۀ دهات خالصه و اجارۀ ابنیۀ دولتی، مالیات اصناف و بقایا و پرداخت حقوق مأموران و جیره و علیق اسب آنان، مواجب، مستمری و وظیفه و مقرری مدد معاش، خانواری، تیول، خرج سفره، و تکیۀ فقرا، تعزیه و غیره، ذوی الحقوق، افواج سوار و پیاده، توپ چیان، قورخانه چیان، قراسورانها برعهدۀ والی بود، (احمد هرمزد از فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان اول (سپهر اول)، قمر، ماه، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان دوم (سپهر دوم)، عطارد، تیر، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان سوم (سپهر سوم)، زهره، ناهید، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان چهارم (سپهر چهارم)، شمس، آفتاب، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان پنجم (سپهر پنجم)، مریخ، بهرام،
- والی آسمان ششم (سپهر ششم)، مشتری، اورمزد،
- والی آسمان هفتم (سپهر هفتم)، زحل، کیوان، (فرهنگ فارسی معین)،
، مالک، (آنندراج) (غیاث اللغات)، خداوندگار، (زمخشری)، مالک امر، صاحب امر، متصرف در کاری به هر نحو که بخواهد، (ناظم الاطباء)،
- والی امر، ولی امر: مقرر است که آنهائی که بیعت می کنند به والیان امر دست خدا بالای دست ایشان است، (تاریخ بیهقی ص 317)،
، دوست، (آنندراج) (غیاث اللغات)، دوست و یار نیکان، (مهذب الاسماء)، یاری گر، (ترجمان علامۀ جرجانی ص 102) (دهار) (فرهنگ خطی)، استادگی کننده، (ترجمان علامۀ جرجانی ص 102) (فرهنگ خطی)، خویش، قریب، (غیاث اللغات) (آنندراج)، نزدیک، (فرهنگ خطی) (فرهنگ نظام)، نزدیک نشیننده، (فرهنگ نظام)، چاهی که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا به آسانی به ته آن رفته آب بردارند و آن را پایاب نیز گویند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نامی از نامهای خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منسوب به وصل. پیوندی. اتصالی، مقابل اصلی، تخته ای از چوب یا مقوا یا لوح و جز آن که کودکان بر آن مشق خط کنند و نوشتن آموزند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
منسوب به وصول. آنچه ممکن است وصول شود و به دست آید و جمعآوری شود. (ناظم الاطباء).
- لاوصولی، آنچه به دست نمی آید و جمعآوری نمیشود و سوخت. (ناظم الاطباء). حاصل نشدنی
لغت نامه دهخدا
(وَ با)
جمع واژۀ وصب. به معنی بیماران و رنجوران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَصْ صا)
وصف بسیار
لغت نامه دهخدا
(صِ)
رسیده. واصل شده. وصول شده: و بغیر همان مبلغ فوق چیزی انفاد خزانۀعامره نمیشد و شانزده یک از وجه واصلی سر کار خاصه شریفه در وجه معیرالممالک از قدیم الایام الی الاّن مقرر و مستمر است. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 24)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مصلاه و مصلاه، به معنی دام. (منتهی الارب مادۀ ص ل ی) (ناظم الاطباء). رجوع به مصلاه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
حسن بیک. از شعرای ایران و اصل او از ترکان جغتای است که در خراسان نشو ونما کرده است و این بیت از اوست:
یک شیشۀ می آرید ز ایران سوی توران
تا خون جگرگوشۀ کاوبین ببندم.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
کاشانی. از شاگردان مولانا محتشم است و این بیت از اوست:
مکن منع من بیدل زبسیارآمدن سویت
که گر صدبار دارم آرزو یکبار می آیم.
(قاموس الاعلام ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ لی ی)
علم اصالی، هر علمی که خود مقصود لذاته باشد، مانند علم فلسفه. در مقابل علم آلی
لغت نامه دهخدا
(وُصْ صا)
جمع واژۀ واصل. رجوع به واصل شود
لغت نامه دهخدا
(وَصْ صا)
بسیار پیوندکننده. (منتهی الارب) (آنندراج). وصله کننده، پینه دوز. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمی صحاف که با لعابی ریخته های اوراق کتابی یا قباله و امثال آن را ترمیم و اصلاح کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: وی خود را از مردم اردستان میشمرد وبه شعر و شاعری در ملک دکن به سر میبرد، او راست:
خوش آن ره رو که ره تنها سپارد
که تنهایی پس افتادن ندارد،
(صبح گلشن ص 244)،
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
پینه دوز: در کفشگری، وژنگر: در درزیگری (وژنگ: وصله که بر جامه کنند) به هم رسیدن همرسی، پیوستن پیوند، دیدار، به دست آوردن الفنج الفنجیدن، یار دید فراز بسیار پیوند کننده وصله کننده، پینه دوز. پیونددادن، دوستی بی غرض: (وداروی او وصال آن دختر است)، ملاقات دیدار، حصول چیزی، رسیدن بمقصود، رسیدن بمشوق و تمتع از وی: (وصال او ز عمر جاودان به خداوندا، مرا آن ده که آن به) (حافظ) یا به وصال معشوق رسیدن، رسیدن بوی و تمتع بردن از وی
فرهنگ لغت هوشیار
وصلی در فارسی پیوندی، ستاکی، پلمه (لوح) منسوب به وصلی: پیوندی اتصالی، مقابل اصلی، (اسم تخته ای از چوب یا مقوا یا لوح و جز آن که کودکان بر آن مشق خط کنند و نوشتن آموزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والی
تصویر والی
استاندار، حاکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصافی
تصویر وصافی
در تازی نیامده ستایندگی توصیف بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
وصولی در فارسی رسیدنی الفیدنی، نو کیسه سود پرست در تازی آنچه ممکن است وصول شود و بدست آید مقابل لاوصولی. یا لاوصولی. آنچه وصول نشود و بدست نیاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصالی کردن
تصویر وصالی کردن
وصله کردن، پینه دوزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والی
تصویر والی
حاکم، فرمانروا، جمع ولاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وصال
تصویر وصال
((وِ))
به هم رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والی
تصویر والی
استاندار
فرهنگ واژه فارسی سره
پیوند، دیدار، وصل، وصلت
متضاد: فراق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حاکم، فرماندار، استاندار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عنکبوت
فرهنگ گویش مازندرانی