جدول جو
جدول جو

معنی وشین - جستجوی لغت در جدول جو

وشین
فرو رفتن تیغ یا سوزن در بدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوشین
تصویر نوشین
(دخترانه)
گوارا و شیرین، شیرین، خوشایند، دلپذیر، گوارا، خوش گوار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوشین
تصویر خوشین
(دخترانه)
خوش و زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وشان
تصویر وشان
(دخترانه)
، افشان، کاشتن، تکان شدید (نگارش کردی: وهشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پشین
تصویر پشین
(پسرانه)
ز شخصیتهای شاهنامه، نام سومین پسر کیقباد (کی پشین) پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خشین
تصویر خشین
خشینه، نوعی باز با چشم های سیاه و پرهای کبود در پشت، ویژگی این نوع باز مثلاً باز خشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجین
تصویر وجین
عمل کندن و دور ریختن گیاه های هرز از میان کشتزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشینه
تصویر وشینه
جوشن، زره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وزین
تصویر وزین
سنگین، گران، ثقیل، کنایه از متین، باوقار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشتن
تصویر وشتن
چرخیدن، دور زدن، گردیدن، رقصیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشین
تصویر نشین
نشستن، نشسته در جایی، پسوند متصل به واژه به معنای ساکن مثلاً دل نشین، بالانشین، کرایه نشین، در علم زیست شناسی پوست و گوشت درون مقعد، سوراخ مقعد، ته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشین
تصویر دوشین
مربوط به شب گذشته، دیشبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوشین
تصویر نوشین
شیرین، دلپسند، برای مثال لب نوشین، خواب نوشین بامداد رحیل / باز دارد پیاده را ز سبیل (سعدی - ۵۲) شفابخش، برای مثال دم نوشین عیسوی داری / زهر زرّاق مفتعل چه خوری؟ (خاقانی - ۸۰۱) گوارا، خوش گوار، برای مثال به جوی اندرون آب نوشین روان شد / از این عدل و انصاف نوشیروانی (فرخی - ۳۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوشین
تصویر اوشین
آویشن، گیاهی علفی، خودرو، معطر با برگ های کوچک و ساقۀ کوتاه که مصرف خوراکی دارد مثلاً آویشن کوهی، آویشن شیرازی
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
دهی است از دهستان رازلیق بخش مرکزی شهرستان سراب. واقع در 7هزارگزی شمال سراب و 7هزارگزی شوسۀ سراب به اردبیل. جلگه و معتدل و سکنۀ آن 280 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
مخفف نوشین روان، صورتی دیگر از انوشیروان، رجوع به انوشیروان شود:
که با شاه نوشین به سر برده ام
تو را نیز در بر بپرورده ام،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
منسوب به نوش که به معنی شهد باشد، (غیاث اللغات)، شیرین، (غیاث اللغات) (برهان قاطع)، آلوده به نوش، از نوش، (یادداشت مؤلف)، پرنوش، پر از شهد و شیرینی:
گفتم که مرا توشه ده از دو لب نوشین
کآهنگ سفر کردم و وقت سفر آمد،
مسعودسعد،
به بهانۀ حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم گهری فرست ما را،
خاقانی،
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیاربهر،
نظامی،
به نوشین لب آن جام را نوش کرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد،
نظامی،
دگرباره نوشابۀ هوشمند
ز نوشین لب خویش بگشاد بند،
نظامی،
کنون که چشمۀ قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار،
حافظ،
، گوارا، (برهان قاطع) (آنندراج)، خوش گوار:
به جوی اندرون آب نوشین روان شد
از این عدل و انصاف نوشین روانی،
فرخی،
بگیر بادۀ نوشین و نوش کن به صواب
به بانگ شیشم با بانگ افسر سگزی،
منوچهری،
زیرا که تا به صبح شب دوشین
بیدار داشت بادۀ نوشینم،
ناصرخسرو،
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین،
نظامی،
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغدل بود به امید دوا بازآمد،
حافظ،
، مطبوع، دلنشین، دلپسند، ملایم طبع:
هزار لشکرجنگی شکست لشکر او
به خواب نوشین اندر شده به لشکرگاه،
فرخی،
چشم فتنه در خواب نوشین شد و دیدۀ داد و عدل بیدار گشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 5)، لشکر سلطان عطفه کردند و همه را بر مضاجع قتل در خواب نوشین بخوابانیدند، (ترجمه تاریخ یمینی ص 295)،
به برخورداری آمد خواب نوشین
که برناخورده بود از خواب دوشین،
نظامی،
تو مست خواب نوشین تا بامداد و من را
شبها رود که گویم هرگز سحر نباشد،
سعدی،
خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل،
سعدی،
، جان بخش، روح نواز:
رهائی نیابم سرانجام از این
خوشا باد نوشین ایران زمین،
فردوسی،
، شفابخش:
دم نوشین عیسوی داری
زهر زراق مفتعل چه خوری ؟
خاقانی،
، مخفف نیوشین، گوش کردنی، شنیدنی (؟)، (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دیشب و شب گذشته، (ناظم الاطباء)، دوشینه، دیشبین، (یادداشت مؤلف) :
تا خم می را بگشاد مه دوشین سر
زهد من نیست شد و توبه من زیر و زبر،
فرخی،
شب دوشین شبی بوده ست بس خوش
به جان بودم من آن شب را خریدار،
فرخی،
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب،
منوچهری،
زیرا که تا به صبح شب دوشین
بیدار داشت بادۀ دوشینم،
ناصرخسرو،
مرا از خواب دوشین دوش بجهاند
سحرگاهان یکی زآن زنگیانت،
ناصرخسرو،
حیران و دلشکسته چنین امروز
از رنج و از تفکر دوشینم،
ناصرخسرو،
در دلم تا به سحرگاه شب دوشین
هیچ نآرامید این خاطر روشن بین،
ناصرخسرو،
ای پسرگفت درین شعر ترا حجت
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین،
ناصرخسرو،
از بادۀ دوشین قدحی بیش نماند
وز عمر ندانم که چه باقی مانده ست،
خیام،
گفتم ای جان وعده دوشین خود را کن وفا
گفت نشنیدی کلام اللیل یمحوه النهار،
(منسوب به خواجه نظام الملک)،
گفتم بده آن وعده دوشین ما را
دوشی برزد نکرد تمکین ما را،
خاقانی،
تب دوشین در آن بت چون اثر کرد
مرا فرمود و هم در شب خبرکرد،
خاقانی،
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین،
نظامی،
به برخورداری آمد خواب نوشین
که برناخورده بود از خواب دوشین،
نظامی،
چونکه ماهان چنان بهشتی یافت
دل ز دوزخ سرای دوشین تافت،
نظامی،
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیابرخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم،
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ / نِ)
جوشن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جوشن که در جنگها پوشند. (آنندراج) (انجمن آرا). نام سلاحی است که آن را جوشن گویند. (برهان) :
تیر را از وشینه بگذاری
همچو خیاط سوزن از وشنی.
و این بیت دلالت کند که وشینه از جنس ابریشم کجینه است که آن را برای حفظ از تیغ و تیر حشو لباسی کنند و قژاکند و کجیم و کجین گویند. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مرزنجوش صحرایی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از وشینه
تصویر وشینه
جوشن: (تیر را از وشینه بگذاری همچو خیاط سوزن از وشنی) (مرزبان پارسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشین
تصویر نوشین
شیرین، گوارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشین
تصویر دوشین
دوشینه، دیشبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشین
تصویر خشین
درشت خو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوشین
تصویر اوشین
مرزنجوش صحرائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشین
تصویر نوشین
شیرین، گوارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوشین
تصویر دوشین
((ش))
دیشبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشینه
تصویر وشینه
((وَ نِ))
جوشن، زره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشین
تصویر نشین
قطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وزین
تصویر وزین
سنگین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جوشین
تصویر جوشین
آستیلن
فرهنگ واژه فارسی سره
شیرین، گوارا، ملایم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوش، دیشب
متضاد: امشب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خلیدن، نوعی احساس درد از وجود جسم خارجی همچون خار و غیره
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشیدن، از انواع اهرم
فرهنگ گویش مازندرانی