جدول جو
جدول جو

معنی وشیل - جستجوی لغت در جدول جو

وشیل
آدم سبک عقل، آبدزدک، شرمنده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وبیل
تصویر وبیل
ویژگی کار سخت و دشوار، سخت، وخیم، دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وکیل
تصویر وکیل
کسی که به او اعتماد کنند و کاری را به او بسپارند، کسی که از طرف کس دیگر برای انجام دادن کاری تعیین شود، گماشته، نماینده، در علوم سیاسی نماینده ای که از طرف یک حزب یا جمعی از مردم برای اجرای امری انتخاب می شود
وکیل عمومی: دادیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشیج
تصویر وشیج
درختی با شاخه های راست و محکم که از آن نیزه درست می کردند، لیمودارو
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
معرب وشیگ. رجوع به وسنگ و وشیگ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
آویزان و آویخته شده. معلق شده. (ناظم الاطباء). نشل. (شعوری ج 2 ص 388)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گو که آب در وی ایستد. (منتهی الارب) (آنندراج) (منتهی الارب). حفره ای که آب در آن گرد آید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مکانی است نزدیک بصره مقر صاحب زنج. (ابن اثیر ج 7 ص 82)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گران، ناگوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ناگوارنده. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) : و مخالفان از خوف بأس و سطوت او شراب وبیل چشیده. (جهانگشای جوینی) ، سخت. گویند: ضرب وبیل و عذاب وبیل. (ناظم الاطباء). کار سخت و دشوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شدید. (منتهی الارب) : فاخذناه اخذاً وبیلاً. (قرآن 16/73) ، بند هیزم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پشتۀ هیزم. (مهذب الاسماء) ، عصای سطبر. (منتهی الارب). عصای بزرگ. (مهذب الاسماء). عصای سطبر و کلفت. (ناظم الاطباء) ، شاخ نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کوتنگ گازر که بعد شستن بدان کوبد و جلا دهد. (منتهی الارب). کدین گازر. (مهذب الاسماء). کدنگ گازر. (ناظم الاطباء) ، چراگاه ناگوارنده. (منتهی الارب) ، چوب کوتاه از دو چوبی که ترسایان گاه نماز بر هم زنند و چوب بلند آن ناقوس است. (المنجد) (منتهی الارب). چوبی که بر ناقوس زنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کارران. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (مهذب الاسماء) (شرح قاموس قزوینی). آنکه بر وی کار گذارند، و برای جمع و مؤنث نیز گاه اطلاق گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه کاری به وی واگذار شود. فعیل به معنی مفعول است زیرا به معنی موکول الیه است، و گاه برای جمع و مؤنث نیز اطلاق گردد و به معنی فاعل است در صورتی که معنی حافظ را دارا باشد. خداوند تعالی نیز به آن موصوف میشود: حسبنا اﷲ و نعم الوکیل، و گویند وکیل در این آیه به معنی کافی رازق است، جری ٔ. ج، وکلاء. (از اقرب الموارد)، نگاهبان. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی)، نایب. جانشین. خلیفه. قائم مقام. (فرهنگ فارسی معین).
- وکیل همایونی، وظیفۀ او عبارت بود از ادارۀ امور مالی اداری و از حیث مرتبت در پایۀ عالیتر از امراء دیگر قرار داشت. (فرهنگ فارسی معین از سازمان صفوی ص 81).
، مباشر. کارگزار:
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود.
منوچهری.
، ناظرسرای. استادالدار: و دختر خویش بدان آیین به مرزبان شاه داد و به جمهور که وکیل او بود داد. (سمک عیار ج 1 ص 45).
- وکیل خرج، کسی که لوازم معاش و سایر مایحتاج دیگری را خریداری و تهیه کند و به او رساند. کسی که مخارج خانه به عهدۀ وی سپرده شده است:
قاصد ز میان گشاد درجی
چابک شده چون وکیل خرجی.
نظامی.
بادی که وکیل خرج خاک است
فراش گریوۀ مغاک است.
نظامی.
- ، مهماندار.
- ، خداوند خانه.
، در دوران صفویه بالاترین مقام حکومت را وکیل می نامیدند. (سازمان صفوی ص 81).
- وکیل دیوان اعلی، ممکن است این وکیل دیوان اعلی غیر از وکیل نفس نفیس یا وکیل الدوله و دستیار وزیر اعظم بوده است و در مواقع بلاتصدی ماندن عظمی یا غیبت وی امور را اداره می کرده است. (سازمان صفوی ص 85).
- وکیل سلطنت، نایب السلطنه و صدراعظم. (سازمان حکومت صفوی).
- وکیل وزیر اعظم، کسی که در غیاب وزیر اعظم (صدراعظم) امور را اداره میکرد. (سازمان حکومت صفوی). وکیل وزیر اعظم برابر قائم مقام است در عهد قاجاریه. (از سازمان حکومت صفوی ص 84، 85).
، (اصطلاح حقوق و فقه) کسی که به موجب عقد وکالت از طرف شخص دیگری (موکل) برای انجام دادن امری تعیین شده است، بدون آنکه اختیار انجام دادن آن امر از منوب عنه ساقط شده باشد. شخصی که نیابت انجام کاری به او تفویض شده و وکیل است باید بالغ و عاقل و رشید باشد. ممکن است یک یا چند نفر را به عنوان وکیل معین نمود. در فرض اخیر هر یک ازوکیلها استقلال در اقدام را ندارد مگر آنکه از طرف موکل چنین حقی به او داده شده و مرگ یکی از آنها موجب بطلان وکالت سایرین است. رجوع به کتب فقهیه و شرایع محقق شود.
- وکیل تسخیری، وکیلی که برای انجام وکالت انتخابی مأمور شود. رجوع به ترکیب وکالت تسخیری ذیل ’وکالت’ شود.
- وکیل دادگستری، وکیل عدلیه. وکیل دعاوی.
- وکیل در توکیل، آنکه علاوه بر وکالت در انجام امری، اختیار دارد که به فرد دیگری وکالت دهد تا مورد وکالت را انجام دهد. (فرهنگ فارسی معین).
- وکیل شهبندر، (اصطلاح وزارت امور خارجۀ عثمانی در ایران در عهد قاجاریه، خاص مأموران عثمانی) ، قائم مقام شهبندر: یمینی افندی وکیل شهبندر در خوی، حسین آقا وکیل شهبندر در ساوجبلاغ. (مرآهالبلدان ج 1 ضمیمۀ 21 از فرهنگ فارسی معین).
- وکیل عمومی، معاون قضایی دادستان. دادیار قضایی. دادیاری که واجد شرایط قضاء است و به جای دادستان در دادگاهها وظایف او را انجام میدهد.
- وکیل قاضی، مأمور اجرای امور از طرف قاضی:
با وکیل قاضی ادراک مند
اهل زندان در شکایت آمدند.
مولوی.
وکیل قاضیم اندر گذر کمین کرده ست
به کف قبالۀ دعوی چو مار شیدائی.
حافظ (دیوان چ انجوی شیرازی ص 295).
- وکیل مدافع، وکیل دعاوی. وکیل دادگستری. آنکه دفاع از دعاوی حقوقی یا جزائی را از طرف یکی از اصحاب دعوا در دادگاهها به عهده میگیرد.
- وکیل مطلق، وکیلی که دارای اختیارات تام است.
، (اصطلاح نظامی سابق نظام ایران) درجه داری که رتبۀ وی بالاتر از سرجوخه (سرجوقه) و پایین تر از استوار و سه مرتبه بوده است به ترتیب اهمیت، وکیل چپ و وکیل راست و وکیل باشی که معادلهای زیر اکنون به جای آنها مصطلح است:
- وکیل باشی، گروهبان یکم.
- وکیل چپ،گروهبان سوم.
- وکیل راست، گروهبان دوم.
، نمایندۀ مجلس. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه به نمایندگی مجلس شورای ملی (اسلامی) از جانب مردم برگزیده شود.
- وکیل مجلس شوری، نمایندۀ مجلس شوری. رجوع به نماینده شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(یَ بَ)
قریه ای است در سه فرسخی سیستان. (از یادداشت های مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
گوشت پاره ای که از دیگ بدون کفگیر با دست برآرند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). گوشت پاره ای که از دیگ به یک کفگیر (؟) به دست برگیرند. (منتهی الارب) (آنندراج)، گوشت بی توابل پخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از المنجد) (از متن اللغه) .گوشت که پزند بی توابل. (مهذب الاسماء). گوذآب. جوذاب.و آن چیزی باشد که بپزند بی توابل. (یادداشت مؤلف)، شیر در هنگام دوشیدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از المنجد) (از متن اللغه)، تیغ سبک تنک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). شمشیر خفیف رقیق. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه)، آب که نخستین از چاه برآرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
وذائل. جمع واژۀ وذیله. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به معنی آیینه و پاره ای از سیم جلاداده. رجوع به وذیله شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
شتابی کننده. (غیاث اللغات). شتابکار و سریع. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). زود. (مهذب الاسماء). مذکر و مؤنث در وی یکسان است. گویند: رجل وشیک و امراءه وشیک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، پیک تیزرفتار. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، قریب و نزدیک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
وشیقه. گوشت به درازا بریدۀ خشک کرده یا گوشت یک جوش قدیدکرده جهت توشه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت یخنی که به سفر برند. (مهذب الاسماء). ج، وشائق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
سقف خانه. (اقرب الموارد) ، شاخ ریزه ها و فدره که بر سقف و بالای پرواره اندازند و گاهی از آن پرده های جوانب نئین سازند و آن را به گیاه یز بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آنچه پیرامون باغ نصب کنند از درخت و خار و نی و جز آن تا درآمدن را منع کند. (منتهی الارب) (آنندراج). آن دیوار که بسازند گرداگرد بوستان از شاخ درخت و جز آن. (مهذب الاسماء). پرچین. چپر، بوریامانندی که از یزبن سازند، درختی که خشک گردیده بیفتد، علم جامه، چوب سطبر بر سر چاه که آبکش بر آن ایستد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ماکوی بافنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، خانه نئین که جهت امیرلشکر سازند تا بر وی برآمده بنگرد لشکر را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پیروان و نوکران، مردم درشت خوی و گول، گروه پراکنده از هر جای و هر جنس که از یک اصل نباشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پوست درخت خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). لیف درخت خرما. (ناظم الاطباء) ، درخت کهن سال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رسن دلو سست. (منتهی الارب) (آنندراج). ریسمان سست. (ناظم الاطباء) ، رسن کهنۀ لیف خرما. (منتهی الارب). ریسمان کهنۀ لیف خرما. (ناظم الاطباء) ، رسن کنب سست. (منتهی الارب). ریسمان کنب، بچه آهوی ضعیف، سست و ضعیف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پدر تراژدی یونان، و در فن خود مانند همربود و در تراژدی خود بنام ایرانیان یا پارسی ها کورش را ستود (525- 456 قبل از میلاد). در سایۀ احساسات مذهبی عمیق و نظریات فلسفی، او را میتوان از بزرگترین متفکرین دانست. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 477، 481، 688، 825 و ج 2 ص 1147 و ج 3 ص 1999 شود
لغت نامه دهخدا
(شُ وَ)
لغتی است در شویلاء که گیاهی است. (منتهی الارب). گیاهی است دارویی. (از اقرب الموارد). گیاهی است دارویی. برنجاسف است. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه). شویلا. شویلی. و رجوع به برنجاسف شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خس و خاشاک سیل آورده که خشک شده باشد. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نوعی از حشرات ارتوپتر جهنده از تیره گریلیده در لهجۀ مازندران، آبدزدک. زمین سنبه. انگشت برک. (حشرۀ معروف)
لغت نامه دهخدا
کارگزار، نماینده، استاد سرای، جانشین، کار راه انداز، آنکه کاری بوی واگذار شده، مباشر، ناظر سرای، استادالدار: (و دختر خویش بدان آیین بمرزبان شاه داد و به جمهور - که وکیل او بود - داد)، نایب جانشین خلیفه قایم مقام، (صفویه) بالاترین مقام حکومت را وکیل نامیدند، کسی که بموجب عقدی از طرف شخص دیگری برای انجام امری تعیین شده است آنکه طبق عقد یا قرار دادی برای انجام امری از طرف شخص رشید دیگر نایب شده بدون آنکه اختیار انجام آن امر از منوب عنه ساقط شده باشد، یا وکیل تسخیری. وکیلی که برای انجام وکالت انتخابی مامور شود. یا وکیل در توکیل. آنکه علاوه بر وکالت در انجام امری اختیار دارد که بفرد دیگری وکالت دهد تامور وکالت را انجام دهد. یا وکیل عمومی معاون قضایی دادستان دادیار قضایی دادیاری که واجد شرایط قضا است و بجای دادستان در دادگاهها وظایف او را انجام می دهد. یا وکیل قاضی. کسی که از طرف قاضی مامور اجرای امور بود: (وکیل قاضیم اند گذر کمین کر دست بکف قباله دعوی چو مار شیدایی) (حافظ) یاوکیل مدافع. وکیل دعاوی وکیل دادگستری آنکه دفاع از دعاوی حقوقی یا جزائی را از طرف یکی از اصحاب دعوا در دادگاهها بعهده می گیرد، نماینده مجلس شوری، درجه داری که رتبه وی بالاتر از سر جوخه (سرجوقه) و پایین تر از استوار (نایب) است و آن خود دارای مراتب ذیل است: یا وکیل چپ. گروهبان سوم. یا وکیل راست. گروهبانه دوم. یا وکیل باشی. گروهبان یکم. یا وکیل خرج. کسی که مخارج خانه ای بعهده وی سپرده شده: (بادی که وکیل خرج خاک است فراش گریوه مغاک است) (گنجینه گنجوی)، مهماندار، خداوند خانه. یا وکیل در. (دربار) نماینده ای بوده است که امرا و حکام اطراف در درگاه پادشاه مقیم می داشته اند که کارهای مربوط بایشان را انجام دهد و مراقب مصالح کار باشد: (از مسعدی شنودم وکیل در که خوارزمشاه سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد) یا وکیل دریا. مرغی است افسانه ای که آنرا طیطوهم گویند (هر چند طیطو بدو نوع موجود اطلاق شده)، سیمرغ دریا در کلیله (وکیل دریا) آمده و در همان داستان از او به (سیمرغ) تعبیر آمده. در کلیله عربی ابن المقفع مصحح مرصفی (وکیل البحر) ودرچاپ اب لویس ص (الموکل بالبحر) (دوجا) آمده. در چا. مرصفی ص راجع به وکیل البحر در حاشیه آمه: (وکیل البحر و فی بعض النسخ الموکل بالبحر یوخذ من سیاق المثل انه حیوان بحری اوخرافی لا وجودله) وکیل هم درین ترکیب بمعنی (موکل) و مظهر و سمبول است. رودکی هم در کلیله و دمنه منظوم گفته: (پادشا سیمرغ دریا را ببرد خانه (خایه خ) و بچه بدان تیتو سپرد) (لفا) سیمرغ معروف هم در روایات زردشتی در میان دریا جای دارد. در (رشن یشت) آمده: (و اگر هم تو ای رشن پاک، در بالای درخت سئنه (سیمرغ) باشی در میان دریای فرا خکرت (آن درختی که) داروهای نیک در بر دارد و دارای اروهای درست و درمان بخش است. (درختی که) (همه را درمان بخش) نام دارد و در آن تخمهای همه گیاهان نهاده شده ما ترابیاری میخوانیم) دریای فرا خکرت را برخی دریای خزر و بعضی دریای عمان دانسته اند. در فرهنگهای پارسی و اشعار قدما (سیرنگ) بمعنی سیمرغ آمده. بیت ذییل از فردوسی در دست است: (از آنگا یگه باز گشتن نمود که نزدیک دریای سیرنگ بود) (دریای سیرنگ) ممکن است بدو معنی گرفته شود: دریایی که سیمرغ در آن میزیست، دریای موسوم به (سیرنگ) بهرحال در این بیت تاثیر روایت کهن سال اوستا (مبنی برزیستن سیمرغ در دریا) هویداست. یا وکیل دیوان اعلی. ممکن است این وکیل دیوان اعلی غیر از وکیل نفس نفیس یا وکیل الدوله و دستیار وزیر اعظم بوده است و در مواقع بلا تصدی ماندن مقام عظمی با غیبت وی امور را اداره میکرده) یا وکیل سلطنت. نایب السلطنه و صدر اعظم. (صفویه)، یا وکیل شهبندر. (اصطلاح وزارت امور خارجه عثمانی و ایران در عهد قاجاریه خاص ماموران عثمانی) قایم مقام شهبندر: (یمینی افندی وکیل شهبندر در خوی حسین آقا وکیل شهبندر در ساوجبلاغ) یا وکیل مطلق. وکیلی که دارای اختیارات تام است. یا وکیل وزیراعظم. کسی که در غیاب وزیر اعظم (صدراعظم) امور را اداره میکرد (صفویه) (قائم مقام عهد قاجاریه)، یا وکیل همایونی. وظیفه او عبارت بود از اداره امور مالی ادای و از حیث مرتبت در پایه عالیتر از امرا دیگر قرار داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشکل
تصویر وشکل
گوسفند قوچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشیج
تصویر وشیج
پارسی تازی گشته وشیگ لیمو دارو درخت نیزه، خویشاوندی لیمودارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشیگ
تصویر وشیگ
لیمودارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وایل
تصویر وایل
شیون افسوس
فرهنگ لغت هوشیار
کدین گازر کدنگ، پشته هیزم، خوراک سنگین، سخت دشوار، دستوار کلفت دشوار سخت وخیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشیل
تصویر فشیل
بز دل ترسو به هنگام سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشکل
تصویر وشکل
((و کَ))
گوسفند نر، قوچ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکیل
تصویر وکیل
((وَ))
مباشر، کارگزار، کسی که شخص انجام کارهای خود را به او واگذار می کند، نماینده مجلس که از طرف مردم انتخاب شود، جمع وکلاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وبیل
تصویر وبیل
((وَ))
سخت، وخیم، کار دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکیل
تصویر وکیل
جانشین، نماینده
فرهنگ واژه فارسی سره
مدافع، وکیل، وکیل دادگستری، مشاور حقوقی
دیکشنری اردو به فارسی