جدول جو
جدول جو

معنی وشوی - جستجوی لغت در جدول جو

وشوی(وَ شَ وی ی)
منسوب است به وشی، و آن نگار جامه است و پرند شمشیر. (منتهی الارب). جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). نشان شده و علامت گذاشته شده و نقش شده و نشان دار. (ناظم الاطباء). منسوب است به شیه که در نسبت واو اصلی برمیگردد و آن فاءالفعل است و شین به حالت مفتوح واگذارده میشود، این است قول سیبویه، ولی اخفش شین را ساکن میگرداند. (از اقرب الموارد). شیه هر رنگی است که مخالف رنگی اصلی چیزی از قبیل اسب و غیره بوده باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شوی
تصویر شوی
شوهر
پسوند متصل به واژه به معنای شوینده مثلاً رخت شوی، مرده شوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوی
تصویر شوی
آنچه از گوشت که بریان شده، گوشت کباب کرده، بریان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشوی
تصویر حشوی
کسی که در گفتارش حشو بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشتی
تصویر وشتی
خوبی، خوشی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
قسمی از دوخت زردوزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَشْ)
نخجوان. ضبط دیگری است از نخجوان:
یارب ای خالق مکان و زمان
مرسل و منزل نبی و نپی
من درویش را ببخش غنی
من دلریش را فرست شفی
بار دیگر چنان که مطلوب است
برسانم به خطۀ نشوی.
هندوشاه نخجوانی (از صحاح الفرس چ طاعتی ص 308 ذیل لغت نپی و نشوی).
رجوع به نخجوان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ وی ی / ی)
منسوب است به نشوی. (نخجوانی). رجوع به نشوی شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به حرف واو، (ناظم الاطباء)،
- اجوف واوی، رجوع به اجوف و اقسام آن در این لغتنامه شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
وشام. جمع واژۀ وشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده سازند. (منتهی الارب). رجوع به وشم شود، خط دستهای گاو دشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وشع. (منتهی الارب). رجوع به وشع شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
وشوع. دارویی که در دهان ریزند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وشوع شود
لغت نامه دهخدا
(مَشْ وی ی)
بریان کرده. (مهذب الأسماء). بریان. (غیاث) (آنندراج). بریان شده و برشته شده. (ناظم الاطباء). سرخ کرده. کباب. کباب کرده. برشته. بوداده. بریان. بریان کرده. بریان شده. حنیذ. کباب شده. (یادداشت مؤلف) : هلیلۀ زرد یک درم و نیم، سقمونیای مشوی سه طسوج. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رب سیب سه درم، ترید یک درم و نیم، سقمونیا مشوی نیم درمسنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
از ’ش وو’، آنکه او را سنگ خطا کرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس) (ازناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گیاه متفرق که در کوه روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، داروی دردهان ریختنی. (منتهی الارب). دارویی که در میان دهن فروکنند. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). وجور. (بحر الجواهر) (اقرب الموارد). ج، وشوعات
لغت نامه دهخدا
(وَشْ وَشی ی)
رجل وشوشی الذراع، مرد سبک در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَشْ وَ)
رجل وشوش، مرد سبک چست تیزرو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
رنگ سرخ و گلگون. (برهان) (آنندراج). رنگ سرخ که برای قشنگی استعمال میکنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَشْ وا)
تأنیث نشوان است. (از اقرب الموارد). زنی مست
لغت نامه دهخدا
روشور، روشو، رجوع به روشور شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وا)
نعت تفضیلی از شوی:
و ما دول الایام نعمی و ابؤساً
بأجرح فی الاقوام منه و لا اشوی.
بحتری.
و رجوع به اجرح شود
لغت نامه دهخدا
(دَجْ جا اَ کَ)
موشو، شویندۀ مو، موشور
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ وی ی)
منسوب به ولی، به معنی باران دوم بهاری. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، منسوب به ولی، مرد و نگهبان و دوست. ولی خدا، مرد خدا
لغت نامه دهخدا
(مُشْ)
آنکه گوشت را بریان میکند و آماده میکند برای پختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَشْ)
منسوب به حشو، بیهوده گوی. یاوه سرای، معائی، تشریح حشوی. آن قسمت از دانش تشریح که متعلق است به احشاء، حشوی یا منجم حشوی، منجمی که از تأثیر کواکب در زمین و در شقاوت و سعادت مردمان بحث کند. احکامی. منجم احکامی
لغت نامه دهخدا
(خُ شُ)
مادرزن. (از غیاث اللغات) ، مادرشوهر. (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عَ شَ وی ی)
منسوب به عشیّه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عشیه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ولوی
تصویر ولوی
منسوب به (ولی) : (حضرت ولوی مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشنی
تصویر وشنی
هوو وسنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشوش
تصویر وشوش
چست فرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوی
تصویر مشوی
بریان کباب پز ابراز بریانی بریان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوی
تصویر حشوی
فرو مایه فرومایه دون: منجم حشوی (منجم بازاری و بی علم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوی
تصویر شوی
شوینده، بشورنده، شستن، شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشتی
تصویر وشتی
خوبی خوشی نیکویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشتی
تصویر وشتی
((وَ))
خوبی، خوشی، نیکویی
فرهنگ فارسی معین
آن ها
فرهنگ گویش مازندرانی