جدول جو
جدول جو

معنی وشن - جستجوی لغت در جدول جو

وشن(دخترانه)
خوب است (نگارش کردی: وهشهن)
تصویری از وشن
تصویر وشن
فرهنگ نامهای ایرانی
وشن
آلوده، آنکه یا آنچه به چیزی پاک یا ناپاک آغشته شده
تصویری از وشن
تصویر وشن
فرهنگ فارسی عمید
وشن(وَ)
زمین بلند، شتر آکنده گوشت و دفزک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وشن
آلوده
تصویری از وشن
تصویر وشن
فرهنگ لغت هوشیار
وشن((وَ شَ))
آلودگی، آلایش
تصویری از وشن
تصویر وشن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشن
تصویر روشن
(دخترانه)
تابان، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آوشن
تصویر آوشن
(دخترانه)
آویشن،گیاهی علفی و معطر از خانواده نعناع با شاخه های فراوان و گلهای سفید یا صورتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوشن
تصویر بوشن
بوش، هستی، وجود، تقدیر، سرنوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشن
تصویر روشن
رفتن، مقابل آمدن، دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره، ارسال شدن، سزاوار بودن، رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل، پیمودن، طی کردن، روان شدن، روان بودن مثلاً خون رفتن، آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب، واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن، از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن، قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود، از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت، در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گل بشود، خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت، انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن، گذشتن، ساییده شدن، از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت، داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم، بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت، شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!، قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم، به اتمام رسیدن، برای مثال برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمۀ لیلی کجاست (سعدی۲ - ۳۳۱)، رفتار کردن، عمل کردن مثلاً به روش خود می رفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوشن
تصویر جوشن
نوعی زره با حلقه های فلزی به هم چسبیده، درع، کنایه از محافظ، برای مثال دانش اندر دل چراغ روشن است / وز همه بد بر تن تو جوشن است (رودکی - ۵۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشن
تصویر روشن
تابان، تابناک، درخشان، افروخته، مقابل تاریک، جایی که نور به آن می تابد، کنایه از واضح و آشکار، روش، روشان، کنایه از آگاه، بصیر، برای مثال شب مردان خدا روز جهان افروز است / روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوشن
تصویر آوشن
آویشن، گیاهی علفی، خودرو، معطر با برگ های کوچک و ساقۀ کوتاه که مصرف خوراکی دارد مثلاً آویشن کوهی، آویشن شیرازی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
کم شدن آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
تابناک. نورانی. منور. درخشان. تابان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). چیز دارندۀ نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن. (فرهنگ نظام.). مضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ. مقابل تاریک. (یادداشت مؤلف) :
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این نیست داد
چنین روزخورشید روشن مباد.
فردوسی.
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.
منوچهری.
آفتاب روشن اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر مهی.
منوچهری.
شدم آبستن ازخورشید روشن
نه معذورم نه معذورم نه معذور.
منوچهری.
آنکه با خاطر زدودۀ او
تیره باشد ستارۀ روشن.
فرخی.
چو شب سیاهی گیرد نکو بتابد ماه
بروز، تیره شود گرچه روشن است قمر.
عنصری.
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکویی.
(ویس و رامین).
ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355).
از این روغن در این هاون طلب کن
که بی روغن چراغت نیست روشن.
ناصرخسرو.
روز و شب روشن و تاریم زاد
زین جسدم تاری و جان روشن است.
ناصرخسرو.
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را منکر شدن در عقل کاری منکر است.
معزی.
تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم چو داسش روشن است.
سنائی.
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می گریزم.
خاقانی.
روز روشن ندیده ام ماناک
همه عمرم بچشم درد گذشت.
خاقانی.
به آب تیره توان کردنسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن بآب تیره چه ماند.
خاقانی.
خاقانیی که هست سخن پروری چنانک
روشن ز نظم اوست گهرپرور آفتاب.
خاقانی.
این خردها از مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است.
مولوی.
- روشنان فلک (فلکی) ، کنایه از ستارگان باشد. (از برهان قاطع). رجوع به همین ترکیب شود.
- ناروشن، بیفروغ.بی نور:
ناروشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نافرخا همای ظفر کز تو بازماند.
خاقانی.
- نیم روشن، حالتی بین ظلمت و نور. مکانی با نوری ضعیف:
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار.
نظامی.
، مقابل خاموش. (یادداشت مؤلف). برافروخته. شعله ور:
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد برتن تو جوشن است.
رودکی.
، صافی. صاف. زلال. مقابل تیره و کدر:
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه.
بهرامی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران.
فردوسی.
می روشن و چهرۀ شاه نو
جهان گشت روشن سر ماه نو.
فردوسی.
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بروبوم او چون بهار.
فردوسی.
می روشن آورد و رامشگران
هم اندرخورش باگهر مهتران.
فردوسی.
همه زرّ و پیروزه بد جامشان
به روشن گلاب اندر آشامشان.
فردوسی.
چو اندر آب روشن روی پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همسر بر در رمله.
فرخی.
روز خوش گشت و هوا صافی و گیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم.
فرخی.
دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و شنیدن چنگ.
فرخی.
در ریگ جوشان چشمۀ روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی کو را بود یزدان معین.
فرخی.
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبۀ قرقوبی وز نافۀ تاتاری.
منوچهری.
باده خوریم روشن تا روزگار باشد
خاصه که ماهرویی اندر کنار باشد.
منوچهری.
در سبزه نشین و می روشن می خور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو.
خیام.
باغبان روزی دید (خم عصیر انگور را) صافی و روشن شده، چون یاقوت سرخ می تافت. (نوروزنامه).
با خسان درساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
خاقانی.
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
اگر چشمه روشن بود به تیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکره الاولیاء).
مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش.
مولوی.
ایمان بس بزرگ آب است و روشن آب است و بی پایاب است. (کتاب معارف).
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش.
نظامی.
، پاک و بی آلایش. منزّه:
به روشنترین کس ودیعت شمار
که از آب روشن نیاید غبار.
نظامی.
، سپید. (یادداشت مؤلف) :
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کنند.
عنصری.
راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد. (تاریخ بیهقی)، بینا. بیننده. (یادداشت مؤلف) :
برآن گونه گشت آسمان ناپدید
کجا چشم روشن جهان را ندید.
فردوسی.
بی تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده.
خاقانی.
از پی آن تا کنم نقش تو بر هر یکی
همچو فلک میخورم دیدۀ روشن هزار.
خاقانی.
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیدۀ روشنت نشانم.
سعدی.
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.
جامی.
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل.
منوچهری.
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
بکام دوستان و رغم دشمن.
سعدی.
- چشم کسی روشن شدن، بینا و پرنور گشتن.
- ، بمجاز، مسرور و شادمان شدن: بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی).
آن کس که گرش اعمی در خواب ببیند
روشن شودش دیده ز پرنور جمالش.
ناصرخسرو.
، ظاهر. معلوم. بین. (برهان قاطع). مجازاً، واضح. مثل: مطلب روشن. (فرهنگ نظام). واضح. آشکار. هویدا. ظاهر. (ناظم الاطباء). عیان. پیدا. نمایان. هویدا. بارز. نمودار:
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است.
فردوسی.
بگویم ترا هرکجا بیژن است
بجام این سخن مر مرا روشن است.
فردوسی.
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو.
فردوسی.
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشن است و مبرهن.
فرخی.
ولیکن روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). خردمندان اگر استخراج کنند تا بر این دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است. (تاریخ بیهقی). آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم. (تاریخ بیهقی). پس این دلیل روشن است که آسمانها را پیش از زمین بیافرید. (قصص الانبیاء ص 12). هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق در این کتاب ننوشتم. (قصص الانبیاء ص 3). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه). به استرآباد بخدمت پدر رسید و برائت ساحت خویش از آن تهمت روشن کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 38).
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر راوی است بر من نیست.
نظامی.
روشن است اینکه تو خورشیدی و حاجت نبود
که ز خورشید کسی طالب احسان باشد.
سلمان ساوجی.
فرمودند احوال که در رفتن و آمدن بر تو گذشته است تو بیان میکنی یا من، گفتم همه برحضرت شما روشن است. (انیس الطالبین).
- چو روز روشن شدن، واضح و آشکار شدن بکمال:
امروزچو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم.
مجیر بیلقانی.
، صیقل دار. جلادار. (ناظم الاطباء). صیقلی. مصقول. زدوده. براق:
چو روشن شد وپاک طشت پلید
بکرد آن که شسته بدش پرنبید.
فردوسی.
تیغت روشن و کاری بدشمن.
(نوروزنامه).
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر تا ساق.
خاقانی.
آیینۀ بزرگ روشن در دست ایشان بود. (انیس الطالبین ص 204)، مقابل سیر و تند در رنگها. باز. صبغ خفیف. کم رنگ: قهوه ای روشن. سبز روشن. (یادداشت مؤلف)، خوش. مسرور. مبتهج. شادمان. سرحال:
چو دیدم ترا روشن و تندرست
نیایش کنم پیش یزدان نخست.
فردوسی.
همه شاد و روشن به بخت توایم
برافراخته سر بتخت توایم.
فردوسی.
همه شاد و روشن به چهر تواند
بنادیده یکسر بمهر تواند.
فردوسی.
چو بیدار شد روشن و تندرست
بباغ اندر آمد سر و تن بشست.
فردوسی.
، صائب. بابصیرت.ثاقب. مصیب. بصیر. سلیم. دقیق. تیزبین. و رجوع به روشندل و روشن ضمیر و روشن فکر شود:
چو اندیشۀ روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت سوی گراز.
فردوسی.
دل روشن من چو برگشت ز اوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی.
فردوسی.
گرایدون که روشن شود رای شاه
از ایدر به چاچ اندر آرد سپاه.
فردوسی.
هر بنده ای که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا دادبتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رأی روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت. (تاریخ بیهقی). در مهمات ملکی که داریم با رأی روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی).
به از دینار و گوهر علم و حکمت
کزو دل روشن است و چشم بیدار.
ناصرخسرو.
بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازآن فشانم.
ناصرخسرو.
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن بسوی عالم روشن.
ناصرخسرو.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
سنگ در بر می دود گیتی چو آب
کآب عیسی با دل روشن کجاست.
خاقانی.
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت.
سعدی (بوستان).
، مشهور. معروف. نامدار. (ناظم الاطباء) :
نوشته سراسر بخط من است
که خط من اندر جهان روشن است.
فردوسی.
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من.
فردوسی.
،
{{اسم}} روشنایی و فروغ. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان گرگان است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 107 و 126 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
آنکه با دیگری بیامیزد و بنشیند با وی و بخورد طعام وی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بنزد کس آید و بر سفرۀ او نشیند و با وی طعام خورد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ شِ)
کاکوتی و آن گیاهی است که بعربی سعتر بری خوانند. (هفت قلزم). آویشن
لغت نامه دهخدا
(بُ / بَ وِ)
اسم مصدر ازبودن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بوش شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آویشن. اوشن. یوشن. سعتر. و اینکه بعض فرهنگ نویسان کاکوتی را مرادف دیگر این کلمه آورده اند غلط است، چه کاکوتی گیاه دیگری است
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
روزن. (دهار) (منتهی الارب). کوّه. ج، رواشن. (از اقرب الموارد). مضوی. (یادداشت مؤلف) : دود غم و اندوه از موقد دل او به روشن چشم او برآمد. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
دهی است واقع در 20500گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان در 64 درجه و 24 دقیقه و 14 ثانیه طول شرقی و 31 درجه و 42 دقیقه عرض شمالی. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گاودوش بزرگ سفالین برای شیر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
لجن. لژن. لوش خره. گل تیره بن آبها و تالابها. گل سیاه که در بن حوضها و ته جویها به هم رسد. (برهان) :
نهالی به زیرش زلوشن بدی
ز بر چادرش آب روشن بدی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رَ شِ)
یکی از مفسرین اوستاست که مکرراً نامش در تفسیر پهلوی (زند) یاد شده است. (یسنا تفسیر و تألیف پورداود حاشیۀ ص 159)
لغت نامه دهخدا
سینه، دل شب بمعنی نصفه شب خفتان، سلاحی باشد غیرزره، تمام از حلقه است و جوشن حلقه و تنگه آهن هم باشد خفتان، سلاحی باشد غیرزره، تمام از حلقه است و جوشن حلقه و تنگه آهن هم باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوشن
تصویر لوشن
لوش: نهالی بزیرش ز لوشن بدی زبر چادرش آب روشن بدی. (اسدی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی گیاه از تیره نعناعیان با گلهای سفید یا گلی برگهای کوچک متقابل بیضوی و نوک تیز بدرازی یک سانتیمتر صعتر سعتر پودینه صحرایی یا آویشن شیرازی یا آویشن کوهی مزرنگوش وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشن
تصویر بوشن
بوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن
تصویر روشن
تابناک، منور، درخشان، تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوشن
تصویر آوشن
((شَ))
آویشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشن
تصویر روشن
درخشان، تابان، آشکار، واضح، روشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشن
تصویر روشن
((رَ وِ شْ))
حرکت، گردش، طرز، روش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوشن
تصویر جوشن
((جُ شَ))
زره، لباس ویژه جنگ
فرهنگ فارسی معین
جبه، زره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخشان، روشن، آگاه
دیکشنری اردو به فارسی