جدول جو
جدول جو

معنی وشایه - جستجوی لغت در جدول جو

وشایه(فَ / فَ هََ)
وشی. سخن چینی کردن. سعایت نمودن نزدیک پادشاه. (منتهی الارب). غمز کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، دروغ گفتن، آراستن سخن به دروغ، بسیار شدن اهل قبیله و فرزندان و زادن. (منتهی الارب). رجوع به وشی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وشایت
تصویر وشایت
سخن چینی کردن، نمامی، سخن چینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وایه
تصویر وایه
وایا، بایسته، ضروری
فرهنگ فارسی عمید
(وُ یَ)
اسم است وصیت را. (منتهی الارب). وصی گردانیدگی و عمل وصی گردانیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به وصیت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
میوه وبعربی ثمر خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). در سنسکریت شیه بمعنی محصول زراعت و نیز بمعنی میوه است. (فرهنگ نظام) :
برومند باد آن همایون درخت
که در سایۀ آن توان برد رخت
گه از سایه آسایش جان دهد
گه از شایه آرایش خوان دهد.
نظامی (از فرهنگ نظام).
دوش چنان دیده ام بخواب که نخلی
بر لب دریا بدان مقام برآمد
نخل موصل شد و ترنج ورطب داشت
سایه و شایه اش فراخ و تام برآمد.
خاقانی.
، سیاه گوش. (ناظم الاطباء). پروانک. معرب آن فروانق. قره قولاخ. جانوری است در شمال افریقا و نواحی گرمسیرآسیا دیده میشود. گویند چون شیر آید فریادکنان پیش شیر میرود تا جانوران دیگر آواز او را شنیده بدانند که شیر می آید و خود را بکناری بکشند. رجوع به پروانک و حاشیۀ برهان چ معین شود
لغت نامه دهخدا
(یِهْ)
شائه: رجل شایه البصر، مرد تیزبینایی. (از نشوء اللغه ص 16) (از ناظم الاطباء). رجوع به شائه و شاه و شاه البصر و شاهی البصر شود
لغت نامه دهخدا
(وِ حَ)
شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به وشاح شود
لغت نامه دهخدا
(وُ رَ)
خاک اره. (مهذب الاسماء). خورده اره
لغت نامه دهخدا
دهی جزو دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم واقع در 5 هزارگزی جنوب دستجرد و راه عمومی. کوهستانی و سردسیری است. سکنه 486 تن. آب آن از قنات و در بهار از رود محلی. محصول آنجا غلات، بنشن، یونجه، انگور زیاد و معروف، بادام و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از دستجرد میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ / نِ)
وشانی. زر ده هفت:
دسترست نیست جز به خواب و خور ایراک
شهر جوانی پر از زر است و وشانه.
ناصرخسرو.
رجوع به وشانی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
سخن چینی کردن. سعایت نمودن. (آنندراج). رجوع به وشایه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ)
جمع واژۀ وشیجه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وشیجه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ)
جمع واژۀ وشاح. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وشاح شود
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ)
جمع واژۀ وشیظه. (ناظم الاطباء). وشائظ. رجوع به وشائظ و وشیظه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ)
جمع واژۀ وشیعه. (ناظم الاطباء). رجوع به وشائع و وشیعه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ)
جمع واژۀ وشیقه. (ناظم الاطباء). رجوع به وشیقه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث واشی. رجوع به واشی شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
قسمی لباس که اعراب اسپانیا می پوشیدند شیه. شیه افریجه. شیه للرباص. (از دزی ج 1 ص 718) ، جلیقۀ ضخیم و ستبر آستین دار که از ماهوت و یا خز و پنبه سازند و در هنگام جنگ و نبرد جهت جلوگیری از زخم تیر و شمشیر پوشند. (از دزی ج 1 ص 718)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ /شِ / شُ یَ)
بقیۀ از قوم یا از شتران هلاک شده. (منتهی الارب). بقیه از قوم یا از مال هلاک شده. (از اقرب الموارد) ، ردی ٔ و هیچکاره از شتران و گوسفندان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(شُ یَ)
پارۀ گوشت جهت بریانی، یا عام است. یقال: مابقی من الشاه الا شوایه، ای قلیل. (از منتهی الارب). بریده شدۀ از گوشت. (از اقرب الموارد) ، اندک از هر چیز بسیار، کار آسان، شوایهالخبز، گردۀ نان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ یَ)
کباب پزی و بریان پزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ / غِ یَ)
به معنی غشیه. (منتهی الارب). پرده و پوشش. (آنندراج). غطاء. غشاوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَحْوْ)
نگاه داشتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات) (آنندراج). وقاء. (اقرب الموارد)،
{{اسم مصدر}} حفاظت و حراست و نگهبانی و وقایت. (ناظم الاطباء). محافظت و نگهبانی،
{{اسم}} آنچه بدان کتاب را نگاه دارند. (اقرب الموارد). مقوای کتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج)، قسمی از چادر ابریشمین یا پنبه ای که زنهای مشرق زمین برسر می اندازند. (ناظم الاطباء). قسمی چادر ابریشمی یاپنبه ای که زنهای مشرق زمین بر روی سر می انداختند و صورت و پایین تر از زانوها را نمی پوشانیدند. معجر زنان. (منتهی الارب) (آنندراج). روبند زنان:
ای به کس خویش بر نورده نهاده
وآن همه داده به مویه و به وقایه.
رودکی.
و از وی (گرگان) جامۀ ابریشم سیاه خیزد و وقایه و دیبا و قزین. (حدود العالم ص 143)، پرده. حجاب:
ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه
از شرم به رخسار فروهشت وقایه.
منوچهری.
شدبه دادن شتاب ساقی گرم
برگرفت از میان وقایۀ شرم.
نظامی.
رجوع به وقایت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وصایه
تصویر وصایه
وصایت در فارسی جایستایی، خواستگفت اندرز سفارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واشیه
تصویر واشیه
مونث واشی
فرهنگ لغت هوشیار
وقایه: وقایت در فارسی نگاه داشتن، پناه دادن محافظت نگهبانی، قسمی چادرابریشمی یاپنبه یی که زنهای محترم مشرق زمین برروی سرمی انداختند و صورت و پایین تر از زانوهارا نمی پوشانیدند: (ابراز طرف کوه بر آمد دو سه پایه از شرم بر خسار فرو هشته وقایه) (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وایه
تصویر وایه
چیز ضروری محتاج الیه، حاجت مراد. چیز ضروری محتاج الیه، حاجت مراد
فرهنگ لغت هوشیار
تکه گوشت برای کباب، اندک از هر چیز بسیار، کار آسان، کبابی کباب پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشاحه
تصویر وشاحه
شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
ولایت در فارسی کشور داری کنارنگی استانداری فرمانداری، خویشاوندی نزدیکی، سرپرستی للگی ولایت در فارسی نسنگ شهرستان، خویشاوندی نزدیکی، استان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وایه
تصویر وایه
((یِ))
بهره، حاجت، مراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشایت
تصویر وشایت
((و یَ))
سخن چینی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشانه
تصویر وشانه
((وَ نِ))
وشانه، شیانی، یک نوع زر رایج در قدیم که هفت دهم آن خالص بود، وشانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقایه
تصویر وقایه
((و ِ یَ))
نگاهداری کردن. حفظ کسی از بدی و آفت، روسری، سربند زنان
فرهنگ فارسی معین