جدول جو
جدول جو

معنی وزون - جستجوی لغت در جدول جو

وزون
(وُ)
ج وزن، به معنی آن قدر از خرما که یک کس برداشتن نتواند، و آن نیم جله از جله های هجر یا سه یک جلۀ آن باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به وزن شود
لغت نامه دهخدا
وزون
گرداب، نقطه ی عمیق رودخانه یا دریا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوزون
تصویر اوزون
ازن، گازی سمّی آبی رنگ و موجود در طبقات فوقانی جو، با بوی تند که هنگام رعد و برق یا در اطراف ماشین های برق تولید می شود و برای تصفیۀ آب و از بین بردن میکروب ها به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موزون
تصویر موزون
وزن شده، دارای وزن، سنجیده شده، متناسب، دارای تناسب اندام یا حرکات متناسب، برای مثال علی الخصوص کسی را که طبع موزون است / چگونه دوست ندارد شمایل «موزون» (سعدی۲ - ۵۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ وَزْ زو)
جمع واژۀ اوزّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء). رجوع به اوزّ شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 47 هزارگزی خاور درمیان و 9 هزارگزی خاور طبس، کوهستانی و گرم سیر است و 26 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم و شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
ابراهیم بن احمد بن محمد الطبری، معروف به توزون، ادب را از ابی عمرالزاهد فراگرفت و در فنون ادب براعت یافت و به بغداد می زیست و دیوان ابونواس را گرد کرد و به جمادی الاولی سال 355هجری قمری درگذشت، رجوع به روضات الجنات ج 1 ص 209 س 31 شود، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
از امرای ترک و امیرالامرای بغداد که المتقی لﷲ خلیفه را میل کشید و عبداﷲ بن المکتفی را به خلافت رسانید، رجوع به تاریخ الخلفاء چ مصر ص 262 و خاندان نوبختی چ اقبال ص 245 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُو)
افزون. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اُ زُنْ)
شکل دگروار اکسیژن با فرمول شیمیایی O3 (هر مولکول آن سه اتم اکسیژن دارد). گازی است آبی رنگ، بی ثبات و با بوی نافذ. اثر آن از اکسیژن شدیدتر است. یک برابرونیم از اکسیژن سنگین تر است. در تخلیۀ برق در اکسیژن تشکیل می شود. پس از رعد و برق در هوا موجود است. بعنوان رنگ زدا و برای تصفیۀ آب و هوا بکار میرود. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سنجیده شده و اندازه کرده شده. (ناظم الاطباء). سنجیده. (آنندراج). با وزن کشیده. مقدر. سخته. صاحب وزن. بوزن:
سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون.
ناصرخسرو.
، معادل. همسنگ:
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است.
ناصرخسرو.
- موزون شدن، وزن کرده شدن. به وزن درآمدن.
- ، مجازاً متناسب و متعادل و همسنگ گشتن:
ذره ای گر جهد تو افزون شود
در ترازوی خدا موزون شود.
مولوی.
، (اصطلاح فقهی) چیزی که مقدار آن بوسیلۀ وزن نوعاً معین می شود. (یادداشت لغت نامه) ، کامل. تمام عیار:
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زرّ جعفری همه موزون و معنوی.
خاقانی.
وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش
می زند از آفتاب آقچه موزون فلک.
خاقانی.
- موزون عیار، که عیار کامل و شایسته ای دارد. دارای معیار درست و متناسب.
- ، کنایه از زیبا و متناسب و مطبوع:
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقه به جز ژاژخایی نیابی.
خاقانی.
، نیک آراسته و خوش پسندیده. دلپذیر. خوش آیند. صاحب آنندراج گوید: پارسیان به معنی خوش آینده استعمال کنند چون طبع موزون و طینت موزون و پیکر موزون و شمایل موزون و قد موزون و قامت موزون و بالای موزون و خط موزون و خال موزون و خندۀ موزون و نالۀ موزون و نکتۀ موزون و جز آن. (از آنندراج). مطبوع. دلپسند. به اندام. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) :
گرچه عزیز است زرّ، زر بدهد میر
چون سخن خوب و خوش بیابد و موزون.
ناصرخسرو.
نکته نگه دار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون بود.
نظامی.
همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسرا و نکته پرداز.
نظامی.
دو ابرو سر به هم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون.
نظامی.
کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون می نماید.
عطار.
ای حریفان بابت موزون خود
من قدحها می خورم از خون خود.
مولوی.
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
نالۀ موزون مرغ بوی خوش لاله زار.
سعدی.
علی الصباح کسی را که طبع موزون است
چگونه دوست ندارد شمایل موزون.
سعدی.
متناسبند و موزون، حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان با عتیبت.
سعدی.
ای دردمند مفتون بر خط و خال موزون
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی.
سعدی.
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
به خرمنها شکر سنجد ترازو
لبت چون خندۀ موزون نماید.
امیرخسرودهلوی (از آنندراج).
در چمن چون حرف از بالای موزون می رود
سرو چون دزدان ز راه آب بیرون می رود.
صائب (از آنندراج).
خال موزونت سویدا را ز دل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطۀ شک می کند.
صائب (از آنندراج).
ز شرم گنه سرو موزون ز خاکم
سرافکنده چون بید مجنون نماید.
صائب (از آنندراج).
طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو.
صائب (از آنندراج).
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیدۀ پروانه می باید کشید.
صائب (از آنندراج).
شهد جان و نمک دل به هم آمیخته اند
در نظر پیکر موزون تو را ریخته اند.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
همه مضمون غریب آن خط موزون دارد
گشته از معنی تر سبز تو گویی چمنش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
ندارد چاره از بی دستگاهی طینت موزون
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد.
بیدل (از آنندراج).
وان گرزگران را که سپرده ست به خشخاش
وان قامت موزون ز کجا یافت صنوبر.
قاآنی.
- کلام ناموزون، سخن ناپسندیده و غیر مطبوع. (ناظم الاطباء).
- موزون کردن، هماهنگ و متناسب کردن:
او همه معنی جود و داد ودین و دانش است
رنجش آن باشدکه معنی های آن موزون کند.
قطران تبریزی.
- ناموزون، نامطبوع. ناخوش آیند. نامتناسب. (یادداشت مؤلف) : این چه طلعت مکروه است و منظر ملعون و شمایل ناموزون. (گلستان).
، متناسب. خوش آهنگ:
چنان بر ساختی الحان موزون
که زهره چرخ می زد گرد گردون.
نظامی.
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
نظامی.
، آواز خوش لحن، (در اصطلاح عروض) شعر سنجیده. (ناظم الاطباء). شعر مطابق بحر عروضی. صاحب وزن. سخن موزون. آهنگین. (یادداشت مؤلف) : شعر را بر آن عرض کنند تا موزون از ناموزون پدید آید. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 24).
هزار قطعۀ موزون به هیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم.
سعدی.
- کلام موزون، شعر و سخنی که دارای سجع و قافیه باشد. (ناظم الاطباء). سخنی که دارای وزن عروضی باشد.
- مصرع موزون، مصراع دارای وزن زیبا و متناسب:
شاخ گل بر خاک نبود نقش صائب ز انفعال
هرکجا قامت فرازد مصرع موزون من.
صائب (از آنندراج).
- مصرع موزون کردن، تقطیع عروضی گفتن. (آنندراج).
- موزون طبع، نزد بلغا نظمی است که در حد جواز باشد، اگر چه بر صفت کمال انشاء نبود. (ازکشاف اصطلاحات الفنون).
- ، که طبعی موزون دارد. دارای طبع لطیف و ذوق رقیق:
سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه.
نظامی.
- موزون نکته، که نکته های موزون و متناسب بیان کند. که نکته سنج باشد: زن کنیزکان داشت... یکی... موزون نکته. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موزون
تصویر موزون
سنجیده شده و اندازه کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موزون
تصویر موزون
((مُ))
وزن شده، سنجیده شده، متناسب، هماهنگ، آهنگ دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موزون
تصویر موزون
آهنگین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موزون
تصویر موزون
متوازنٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از موزون
تصویر موزون
Rhythmic
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rythmique
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rhythmisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ya kimuziki
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rítmico
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ছন্দময়
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از موزون
تصویر موزون
لحنی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از موزون
تصویر موزون
จังหวะ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از موزون
تصویر موزون
有节奏的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از موزون
تصویر موزون
リズムのある
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rytmiczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از موزون
تصویر موزون
קצבי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از موزون
تصویر موزون
리듬의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از موزون
تصویر موزون
ritmis
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ritmico
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از موزون
تصویر موزون
rítmico
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ritmisch
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ритмічний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از موزون
تصویر موزون
ритмичный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از موزون
تصویر موزون
लयबद्ध
دیکشنری فارسی به هندی