جدول جو
جدول جو

معنی ورهرهه - جستجوی لغت در جدول جو

ورهرهه
(وَرَ رَ هََ)
زن گول. (منتهی الارب). زن احمق. (از اقرب الموارد). زن گول و احمق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورهرام
تصویر ورهرام
(دخترانه)
پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
فرهنگ نامهای ایرانی
فرشتۀ فتح و پیروزی که مورد ستایش پادشاهان ساسانی بوده و در جنگ ها از او طلب یاری می کردند، بهرام
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
تن نازک سرخ سپید نازپرورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به رهراه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ رَهْ)
رهراه. (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). طشت فراخ. (منتهی الارب). طشت فراخ که قریب القعر بود. (دهار) ، تن تروتازۀ سرخ و سپید نازپرورده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رهراه و رهرهه و رهروه شود
لغت نامه دهخدا
(فَلْوْ)
تیز نگریستن، شتابی کردن درکلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَرْ وَ رَ / رِ)
حجره ای که بالای حجره سازند و آن را برباره نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) ، سنجاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وِرْ وِ رَ / رِ)
ورور. (فرهنگ فارسی معین) :
با بی قرار دهرمجوی ای پسر قرار
عمرت مده به باد به افسون وروره.
ناصرخسرو.
رجوع به ورور شود.
- ورورۀ جادو، نام جادوئی است مثلی: مثل ورورۀ جادو، آنکه برای اغواء و اغراء و فریبی به شتاب با کسی نجوی گونه ای کند. زنان محیل و آهسته گوی را بدان تشبیه کنند. (یادداشت مؤلف). رجوع به ورورجادو شود
لغت نامه دهخدا
(وَ هََ)
زن فربه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ هََ)
دار وارهه، یعنی واسعه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). سرای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ابر پرباران، شترمادۀ پرپیه. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کَزْیْ)
آواز میش. (منتهی الارب). اسم صوت الضأن. (اقرب الموارد) ، خندۀ بیهوده. (منتهی الارب). خندیدن به باطل. (اقرب الموارد). رجوع به هرهر و هرهر کردن شود، اسم بانگ شیر بیشه. (منتهی الارب). زئیر الاسد. (اقرب الموارد) ، بر آب خواندن و آوردن گوسفند را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ستم و دست درازی نمودن. (منتهی الارب). تعدی بر کسی. (اقرب الموارد) ، حکایت کردن از بانگ هندیان در جنگ. (منتهی الارب). حکایت صوت هند در حرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان که در 24هزارگزی جنوب باختر تویسرکان واقع و جایی کوهستانی است و 113 تن سکنه دارد و از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غلات دیمی، کتیرا و مختصری انگور است. در آمار به نام ابوهریره احصاء شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به معنی رهره. (منتهی الارب). تن نازک سرخ و سپید نازپرورده. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جسم. (آنندراج). رجوع به رهروه و رهره شود، طشت فراخ نزدیک تک. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرخ و سپید شدن تن کسی از نعمت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپید شدن تن کسی از نعمت. (از اقرب الموارد). سپید و نرم و لطیف شدن تن کسی از آسایش زندگی. (از المنجد) ، پی هم درخشیدن سراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِنَ / نِ)
آتش افروخته. (ناظم الاطباء) ، گردکرده. فراهم آورده
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ رَ هََ)
زن سپید جوان نازک، و زن باگوشت لرزان اندام. (منتهی الارب). زنی که از نازکی و تری می لرزد. (دهار). زن پرگوشت که از تازگی لرزان باشد، و گویند زن سپید. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ هََ)
خوبی درخش رنگ بشره و بشاشت چهره و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نعومت و نازکی بدن و نزاکت آن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخشیدن رنگ کسی. (ناظم الاطباء) ، فراخ کردن و وسعت دادن خوان خود را از جود و سخاوت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ رَ هََ)
ستارۀ بسیار روشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کاردسر کج، و آن معرب است. (از منتهی الارب). کارد سرکج که عامه آن را ’منجل’ نامند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ریشه آن ’دره’ فارسی است و عرب آن را معرب ساخته حروفی از جنس خود بر آن افزوده اند. (از المعرب جوالیقی ص 151) ، زنی که بر شوی خودچیره باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ هََ)
ابر بسیارباران، زن بسیارپیه و شحامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ورهاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وروره
تصویر وروره
ورور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارهه
تصویر وارهه
سرای فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهره
تصویر ترهره
سپید نمایی، درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهوهه
تصویر وهوهه
((وَ وَ))
فریاد برآوردن از روی حزن، گفتن، وه وه
فرهنگ فارسی معین
نام مکانی در سوادکوه، به دنبال بره، حافظ بره
فرهنگ گویش مازندرانی
کجکی، یک وری
فرهنگ گویش مازندرانی