جدول جو
جدول جو

معنی ورنگریستن - جستجوی لغت در جدول جو

ورنگریستن
(فُ خُ دَ)
نگریستن. دقت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : هرکس از شما می بازرگانی کند، یکی ورنگرید تا خود به چه بازرگانی می کنید. (فرهنگ فارسی معین از کشف الاسرار ج 1 ص 83)
لغت نامه دهخدا
ورنگریستن
دقت کردن توجه کردن: هرکس از شما می بازرگانی کند . یکی رور نگرید تا خود بچه بازرگانی میکنید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از در نگریستن
تصویر در نگریستن
نگریستن، نگاه کردن، نظر کردن
کنایه از دقت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
نگاه کردن، دیدن، نگریدن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
ننگریستن. مقابل نگریستن
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ / قِ کَ دَ)
نگرستن. نگریدن. نظر افکندن. نگاه کردن: خواجه به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص 90) ، اعتنا کردن: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. (تاریخ بیهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است. (تاریخ بیهقی ص 427) ، تأمل کردن. فکر کردن. اندیشیدن: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص 473) ، وارسی کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص 334)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گُ تَ)
نگریستن. درنگرستن. نگاه کردن بدقت. نظاره کردن. دیدن:
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم.
فرخی.
این طرفه درنگر تو که بر روی او گلست
واندر دل منست همه ساله خار او.
فرخی.
هر چند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آئی.
منوچهری.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینۀ دیرینه از او کینه نتوزد.
منوچهری.
چون درنگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت درنگرید و روی به پدرش قباد آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86).
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو در این دید شو و درنگرش.
سنائی.
تا درنگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره ست میلش.
نظامی.
چون بصورت بنگری چشمت دو است
تو بنورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست.
سعدی.
مرد دانا به هرچه درنگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد.
؟ (از امثال و حکم).
، به دقت دیدن. ژرف اندیشیدن:
تا درنگریم و راز جوئیم
سر رشتۀ کار باز جوئیم.
نظامی.
چو نیک درنگری آنکه می کند فریاد
ز دست خوی بد خویشتن به فریاد است.
سعدی.
، دقت کردن. دیدن و اندیشیدن. نگریستن:
ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم.
فرخی.
هر نیک و بدی که در شمار است
چون درنگری صلاح کار است.
نظامی.
، عنایت کردن. توجه کردن:
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
بازنگریستن. به دقت نگریستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ کَ دَ)
به پایین نگریستن. (یادداشت بخط مؤلف) : جمله مخلوقات به نظاره او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست، مردی را دید که بیل میزد. (قصص الانبیاء). آنگه بسر تنور آمد و فرونگرید. (تفسیر ابوالفتوح) ، ملاحظه و مطالعه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سوادی کرده ام امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد. (تاریخ بیهقی). من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار. (تاریخ بیهقی). منشور و فرمانها بخواسته و فرونگریسته و ترجمه های آن راست کرده. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرونگریستن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ تَ)
درنگریستن. نگرستن. نگریستن. نگاه کردن. و رجوع به درنگریستن شود، تلطف. (ترجمان القرآن جرجانی). توجه کردن. عنایت کردن. و رجوع به نگریستن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل نگریستن. رجوع به نگریستن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ شُ دَ)
پس دیدن. (آنندراج) ، التفات. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، بغور تمام نگرستن چیزی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
دیدن، نگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
((نِ گَ تَ))
دیدن، نگاه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در نگریستن
تصویر در نگریستن
مد نظر قرار دادن، در نظر آوردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درنگریستن
تصویر درنگریستن
در نظر گرفتن، مشاهده کردن، ملاحظه کردن، لحاظ کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تماشا کردن، دیدن، مشاهده کردن، نظاره کردن، نظر کردن، نظر کردن، نگاه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد