قصبۀ ورامین مرکز بخش ورامین، تابع شهرستان تهران، در 42هزارگزی جنوب خاوری تهران و در مرکز جلگۀ ورامین واقع و هوای آن گرم معتدل است. سکنۀ آن 4522 تن است. آب آن از 3 رشته قنات تأمین می شود. و محصول آن غلات، صیفی، هندوانه، خربزه و خیار و شغل اهالی زراعت و کسب است. در حدود 20 باب دکاکین مختلف دارد. ادارات دولتی ورامین عبارتند از: ادارۀ بخشداری، کلانتری، دفتر دارائی، دادگستری، فرهنگ، پزشک بهداری، دستۀ ژاندارمری، پست. و به وسیلۀتلفن با تهران مربوط است و یک دبستان دخترانه و یک پسرانه دارد. راه به تهران شوسه است و همه روزه ماشین رفت و آمد مینماید. آثار باستانی ورامین مطابق اطلاعاتی که از باستان شناسی گرفته شده به شرح زیر است. 1- مسجد جمعه. تاریخ بنا 703- 716 هجری قمری (1304- 1316 میلادی) بانی بنا سلطان الجایتو خدابنده آن را شروع نموده و در عهد پسر و جانشین او ابوسعید در 722 هجری قمری مطابق کتیبۀ ایوان دخول به اتمام رسیده است. تاریخ کتیبۀ پای گنبد 726 هجری قمری است. در تاریخ 815 هجری قمری در زمان سلطنت شاهرخ ترمیماتی در بنا شده است. 2- مقبرۀ علاءالدین. آغاز ساختمان 675 و پایان آن 688 هجری قمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
قصبۀ ورامین مرکز بخش ورامین، تابع شهرستان تهران، در 42هزارگزی جنوب خاوری تهران و در مرکز جلگۀ ورامین واقع و هوای آن گرم معتدل است. سکنۀ آن 4522 تن است. آب آن از 3 رشته قنات تأمین می شود. و محصول آن غلات، صیفی، هندوانه، خربزه و خیار و شغل اهالی زراعت و کسب است. در حدود 20 باب دکاکین مختلف دارد. ادارات دولتی ورامین عبارتند از: ادارۀ بخشداری، کلانتری، دفتر دارائی، دادگستری، فرهنگ، پزشک بهداری، دستۀ ژاندارمری، پست. و به وسیلۀتلفن با تهران مربوط است و یک دبستان دخترانه و یک پسرانه دارد. راه به تهران شوسه است و همه روزه ماشین رفت و آمد مینماید. آثار باستانی ورامین مطابق اطلاعاتی که از باستان شناسی گرفته شده به شرح زیر است. 1- مسجد جمعه. تاریخ بنا 703- 716 هجری قمری (1304- 1316 میلادی) بانی بنا سلطان الجایتو خدابنده آن را شروع نموده و در عهد پسر و جانشین او ابوسعید در 722 هجری قمری مطابق کتیبۀ ایوان دخول به اتمام رسیده است. تاریخ کتیبۀ پای گنبد 726 هجری قمری است. در تاریخ 815 هجری قمری در زمان سلطنت شاهرخ ترمیماتی در بنا شده است. 2- مقبرۀ علاءالدین. آغاز ساختمان 675 و پایان آن 688 هجری قمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تغطرف. تعیﱡل. (منتهی الارب) : خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور بلخی. گر ایدر بباشی همه چین تر است وگر جای دیگر خرامی رواست. فردوسی. خرامید با بنده ای پرشتاب هی رفت دستان از آن روی آب. فردوسی. خرامید و شد سوی آرامگاه همی گشت گیتی بر آیین و راه. فردوسی. همه لشکرش را به بهمن سپرد وز آنجا خرامید با چند گرد. فردوسی. نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام. فرخی. پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار. فرخی. گاه است که یکبار بغزنین خرامیم فرخی. امیر احمد گفت: بشادی خرام. فرخی. چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز. منوچهری. راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. وین که چو آهو بخرامد بدشت سنبل تر است و بنفشه چراش. ناصرخسرو. خرامید از آن سایۀ سرو و بید سوی باغ شد دل به بیم و امید. اسدی طوسی. شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه). یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی. خاقانی. بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی). که بسم اﷲ بصحرا می خرامم مگر بسمل شود مرغی بدامم. نظامی. که می خواهم خرامیدن بنخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر. نظامی. خرامیدن لاجوردی سپهر همان گرد گردیدن ماه و مهر. نظامی. بگویش بسوی خراسان خرام که در دین ز حب وطن نیست شین همان تا نهد خصم بر سر کلاه ز ایران برانشان بخفی حنین. ابن یمین. زرع را چون رسید وقت درو بخرامد چنانکه سبزه نو. سعدی (گلستان). مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی. سعدی (ترجیعبند)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تَغَطرُف. تَعَیﱡل. (منتهی الارب) : خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور بلخی. گر ایدر بباشی همه چین تر است وگر جای دیگر خرامی رواست. فردوسی. خرامید با بنده ای پرشتاب هی رفت دستان از آن روی آب. فردوسی. خرامید و شد سوی آرامگاه همی گشت گیتی بر آیین و راه. فردوسی. همه لشکرش را به بهمن سپرد وز آنجا خرامید با چند گرد. فردوسی. نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام. فرخی. پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار. فرخی. گاه است که یکبار بغزنین خرامیم فرخی. امیر احمد گفت: بشادی خرام. فرخی. چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز. منوچهری. راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. وین که چو آهو بخرامد بدشت سنبل تر است و بنفشه چراش. ناصرخسرو. خرامید از آن سایۀ سرو و بید سوی باغ شد دل به بیم و امید. اسدی طوسی. شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه). یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی. خاقانی. بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی). که بسم اﷲ بصحرا می خرامم مگر بسمل شود مرغی بدامم. نظامی. که می خواهم خرامیدن بنخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر. نظامی. خرامیدن لاجوردی سپهر همان گرد گردیدن ماه و مهر. نظامی. بگویش بسوی خراسان خرام که در دین ز حب وطن نیست شین همان تا نهد خصم بر سر کلاه ز ایران برانْشان بخفی حنین. ابن یمین. زرع را چون رسید وقت درو بخرامد چنانکه سبزه نو. سعدی (گلستان). مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی. سعدی (ترجیعبند)
آرمیدن. استراحت کردن. آسودن. ساکن شدن. (زمخشری). آسایش یافتن. سکون. استقرار. اسکان. (زوزنی). بیارامیدن. قرار گرفتن: نیارامد از بانگ هنگام جنگ [رستم] همی آتش افروزد از خاک و سنگ. فردوسی. شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد امسال نیارامم تا کین نکشم زوی. فرخی. دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید. منوچهری. نخفت و نیارامید تا به سیستان آمد. (تاریخ سیستان). و اوقات را بخش کرده بود زمانی به نماز و خواندن زمانی به نشاط و خوردن زمانی کار پادشاهی بازنگریدن و زمانی به آسایش و خلوت به آرامیدن. (تاریخ سیستان). در این وقت ملطفها رسید از منهیان بخارا، که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ می خاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی). و اصحاب مناصب... بمحل و مرتبۀ خویش پیش رفتند و ایستادند و بنشستند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی). هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی. ناصرخسرو. بلیناس رفت پیش بتی بیارامید که تعلق بعلم نجوم داشت. (مجمل التواریخ). و او مردی سفردوست بود و هیچ نیارامیدی. (مجمل التواریخ). تو که عمارت دنیا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان)، خفتن. خوابیدن. نوم. استنامه: سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی (مجمل التواریخ). زلف او رهزن شود چشمش چو گردد مست خواب شبرو طرّار خیزد چون بیارامد عسس. ظهیر فاریابی. بازرگانی... شبی در جزیره کیش مرا بحجرۀ خویش برد.همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن. (گلستان)، از جوش و غلیان بازایستادن. فرونشستن کف: باغبان بیامد و شاه را گفت [جمشید را] این شیره [آب انگور] همچون دیگ بی آتش میجوشد و تیر میاندازد، گفت چون بیارامد مرا آگاه کن. باغبان روزی دید صافی و روشن شده... و آرامیده شده. (نوروزنامه)، شکیبیدن. صبر کردن. شکیبا شدن: اگر طفلی بدو گوید بیارام که زیر این عسل زهر است در جام... (اسرارنامه). ، مطمئن شدن. اطمینان یافتن. (زمخشری). از اضطراب بازآمدن. استیناس. طمأنینه. (مجمل اللغه) : بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت و قرارگرفت [آلتونتاش] . (تاریخ بیهقی). بسخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید. (تاریخ بیهقی). وی را نیک ترسانیده بودند اما بدان نامه بیارامید. (تاریخ بیهقی) [منوچهر] خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید. (تاریخ بیهقی). از حجت بشنو سخن بحجت بر حجت حجت بدل بیارام. ناصرخسرو. ایزدتعالی او را [موسی را] نبوت داد و با موسی مناجات کرد و آیتها نمود از عصا و دیگرچیزها تا موسی بیارامید. (مجمل التواریخ)، وطن گرفتن. منزل کردن. جای گرفتن: و بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامید. (تاریخ بیهقی)، نشستن آشوب. برخاستن فتنه: و بعد از مجارا طریق مدارا پیش گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید. (گلستان)، بازایستادن: کسی کو بجوید ز ما راستی بیارامد از کژّی و کاستی. فردوسی. - آرامیدن با، رفث. مباضعه. عشرت و صحبت با زنان: دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان. (مجمل التواریخ). و رجوع به آرام شود. - آرامیدن جمعی در طاعت کسی، یکدل و همداستان شدن در فرمانبرداری او: تا همگان بهرات رسیدند هر دو لشکر با هم برآمیخت، دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی). - آرامیدن دریا، از آشوب و انقلاب بازایستادن آن. رهو. - آرامیدن شب، سجو
آرمیدن. استراحت کردن. آسودن. ساکن شدن. (زمخشری). آسایش یافتن. سکون. استقرار. اسکان. (زوزنی). بیارامیدن. قرار گرفتن: نیارامد از بانگ هنگام جنگ [رستم] همی آتش افروزد از خاک و سنگ. فردوسی. شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد امسال نیارامم تا کین نکشم زوی. فرخی. دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید. منوچهری. نخفت و نیارامید تا به سیستان آمد. (تاریخ سیستان). و اوقات را بخش کرده بود زمانی به نماز و خواندن زمانی به نشاط و خوردن زمانی کار پادشاهی بازنگریدن و زمانی به آسایش و خلوت به آرامیدن. (تاریخ سیستان). در این وقت ملطفها رسید از منهیان بخارا، که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ می خاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی). و اصحاب مناصب... بمحل و مرتبۀ خویش پیش رفتند و ایستادند و بنشستند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی). هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی. ناصرخسرو. بلیناس رفت پیش بتی بیارامید که تعلق بعلم نجوم داشت. (مجمل التواریخ). و او مردی سفردوست بود و هیچ نیارامیدی. (مجمل التواریخ). تو که عمارت دنیا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان)، خفتن. خوابیدن. نوم. استنامه: سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی (مجمل التواریخ). زلف او رهزن شود چشمش چو گردد مست خواب شبرو طرّار خیزد چون بیارامد عسس. ظهیر فاریابی. بازرگانی... شبی در جزیره کیش مرا بحجرۀ خویش برد.همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن. (گلستان)، از جوش و غلیان بازایستادن. فرونشستن کف: باغبان بیامد و شاه را گفت [جمشید را] این شیره [آب انگور] همچون دیگ بی آتش میجوشد و تیر میاندازد، گفت چون بیارامد مرا آگاه کن. باغبان روزی دید صافی و روشن شده... و آرامیده شده. (نوروزنامه)، شکیبیدن. صبر کردن. شکیبا شدن: اگر طفلی بدو گوید بیارام که زیر این عسل زهر است در جام... (اسرارنامه). ، مطمئن شدن. اطمینان یافتن. (زمخشری). از اضطراب بازآمدن. استیناس. طمأنینه. (مجمل اللغه) : بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت و قرارگرفت [آلتونتاش] . (تاریخ بیهقی). بسخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید. (تاریخ بیهقی). وی را نیک ترسانیده بودند اما بدان نامه بیارامید. (تاریخ بیهقی) [منوچهر] خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید. (تاریخ بیهقی). از حجت بشنو سخن بحجت بر حجت حجت بدل بیارام. ناصرخسرو. ایزدتعالی او را [موسی را] نبوت داد و با موسی مناجات کرد و آیتها نمود از عصا و دیگرچیزها تا موسی بیارامید. (مجمل التواریخ)، وطن گرفتن. منزل کردن. جای گرفتن: و بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامید. (تاریخ بیهقی)، نشستن آشوب. برخاستن فتنه: و بعد از مجارا طریق مدارا پیش گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید. (گلستان)، بازایستادن: کسی کو بجوید ز ما راستی بیارامد از کژّی و کاستی. فردوسی. - آرامیدن با، رفث. مباضعه. عشرت و صحبت با زنان: دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان. (مجمل التواریخ). و رجوع به آرام شود. - آرامیدن جمعی در طاعت کسی، یکدل و همداستان شدن در فرمانبرداری او: تا همگان بهرات رسیدند هر دو لشکر با هم برآمیخت، دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی). - آرامیدن دریا، از آشوب و انقلاب بازایستادن آن. رَهْو. - آرامیدن شب، سجو
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه