وکیلی. (منتهی الارب). اسم است توکیل را به معنی تفویض و اعتماد. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، وکالات. (اقرب الموارد) ، گاه وکاله بر حفظ اطلاق میشود از باب اطلاق اسم سبب برمسبب. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به وکالت شود
وکیلی. (منتهی الارب). اسم است توکیل را به معنی تفویض و اعتماد. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، وکالات. (اقرب الموارد) ، گاه وکاله بر حفظ اطلاق میشود از باب اطلاق اسم سبب برمسبب. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به وکالت شود
محمدکاظم (آقا...) اصفهانی. متخلص به واله، از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری است. سفری به قصد زیارت و تجارت به عراق عرب کرد سپس به اصفهان بازگشت و مصاحب و مقرب نظام الدوله حاکم آنجا شد و به سال 1229 هجری قمری در اصفهان وفات یافت. او راست: آمد به سرم یار و هنوز از حیرت چشمم به ره قاصد و گوشم به پیام است. به دورت چرخ مستان را نمی آزارد ای ساقی مگر از گردش افتاد آسمان از گردش جامت. منم آن درخت بی بر که شکست بار و برگم به امید سایه هرکس که نشست در پناهم. بجای وعده یک بوسه صد جان دادم و شادم نمیدانم گرم یک بوسه می دادی چه می کردم. (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 696). رجوع به انجمن خاقان، انجمن چهارم و فرهنگ سخنوران ص 642 و مجمعالفصحا ج 2 ص 559 و مجلۀ یادگار سال سوم شمارۀ 9 ص 23 و تاریخ ادبیات ص 201 شود عبدالعلی حیدرآبادی، از پارسی گویان هند است و به سال 1311 هجری قمری درگذشت. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 642 و سخنوران چشم دیده ص 124 شود خواجه سمرقند، متخلص به واله از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 642 و تذکرۀ قاری ص 268 شود
محمدکاظم (آقا...) اصفهانی. متخلص به واله، از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری است. سفری به قصد زیارت و تجارت به عراق عرب کرد سپس به اصفهان بازگشت و مصاحب و مقرب نظام الدوله حاکم آنجا شد و به سال 1229 هجری قمری در اصفهان وفات یافت. او راست: آمد به سرم یار و هنوز از حیرت چشمم به ره قاصد و گوشم به پیام است. به دورت چرخ مستان را نمی آزارد ای ساقی مگر از گردش افتاد آسمان از گردش جامت. منم آن درخت بی بر که شکست بار و برگم به امید سایه هرکس که نشست در پناهم. بجای وعده یک بوسه صد جان دادم و شادم نمیدانم گرم یک بوسه می دادی چه می کردم. (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 696). رجوع به انجمن خاقان، انجمن چهارم و فرهنگ سخنوران ص 642 و مجمعالفصحا ج 2 ص 559 و مجلۀ یادگار سال سوم شمارۀ 9 ص 23 و تاریخ ادبیات ص 201 شود عبدالعلی حیدرآبادی، از پارسی گویان هند است و به سال 1311 هجری قمری درگذشت. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 642 و سخنوران چشم دیده ص 124 شود خواجه سمرقند، متخلص به واله از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 642 و تذکرۀ قاری ص 268 شود
حیران و بی خود و سرگشته از افراط در عشق و محبت. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری). شیفته و سرگشته در عشق. مفتون. (غیاث اللغات) (آنندراج). عاشق. (ناظم الاطباء). بسیار اندوهگین نزدیک به جنون و حیران از شدت وجد. (فرهنگ نظام). که اندوهگین است یا عقل او از شدت اندوه بشده است. (از اقرب الموارد). حیران. (مهذب الاسماء) (دهار). شیفته. (زمخشری). بیخود از اندوه و عشق. (منتهی الارب) : من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران. ناصرخسرو. بدان خدای که پاکان خطۀ اول ز شوق حضرت او والهند چون عشاق. خاقانی. دیده یک عاقل هشیار ندید که چو من واله و حیران تو نیست. عطار. فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب والۀ راه شگرف و غرق بحر منکرند. عطار. بر گل روی تو چون بلبل مستم واله از رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم. سعدی. - واله شدن. رجوع به واله شدن شود. - واله و شیدا، شیفتۀ بیدل. بی قرار: واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست. حافظ. - واله و شیدا کردن، عاشق و دیوانه کردن. فریفته کردن. شیفته کردن: زر خرد را واله و شیدا کند خاصه مفلس را که خوش رسوا کند. مولوی. ، ناقه واله، شتر ماده که بر بچۀ خود بغایت عاشق و شیفته باشد. (فرهنگ خطی) (اقرب الموارد). آله. ولهان. (المنجد)
حیران و بی خود و سرگشته از افراط در عشق و محبت. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری). شیفته و سرگشته در عشق. مفتون. (غیاث اللغات) (آنندراج). عاشق. (ناظم الاطباء). بسیار اندوهگین نزدیک به جنون و حیران از شدت وجد. (فرهنگ نظام). که اندوهگین است یا عقل او از شدت اندوه بشده است. (از اقرب الموارد). حیران. (مهذب الاسماء) (دهار). شیفته. (زمخشری). بیخود از اندوه و عشق. (منتهی الارب) : من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران. ناصرخسرو. بدان خدای که پاکان خطۀ اول ز شوق حضرت او والهند چون عشاق. خاقانی. دیده یک عاقل هشیار ندید که چو من واله و حیران تو نیست. عطار. فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب والۀ راه شگرف و غرق بحر منکرند. عطار. بر گل روی تو چون بلبل مستم واله از رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم. سعدی. - واله شدن. رجوع به واله شدن شود. - واله و شیدا، شیفتۀ بیدل. بی قرار: واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست. حافظ. - واله و شیدا کردن، عاشق و دیوانه کردن. فریفته کردن. شیفته کردن: زر خرد را واله و شیدا کند خاصه مفلس را که خوش رسوا کند. مولوی. ، ناقه واله، شتر ماده که بر بچۀ خود بغایت عاشق و شیفته باشد. (فرهنگ خطی) (اقرب الموارد). آله. ولهان. (المنجد)
زن شادمان نیکوقامت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). زن شادمان چست و چالاک. (ناظم الاطباء). و ابن بزرج گوید: وذله عبارت است از سبک و چالاک از مردم و شتر و غیره و گویند: خادم وذله، ای خفیف. (اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد شود
زن شادمان نیکوقامت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). زن شادمان چست و چالاک. (ناظم الاطباء). و ابن بزرج گوید: وذله عبارت است از سبک و چالاک از مردم و شتر و غیره و گویند: خادم وذله، ای خفیف. (اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد شود
زن شادمان چست. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وذله شود، خادم وذله، خادم سبک و چالاک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). خدمتگار سبک و چالاک. (ناظم الاطباء)
زن شادمان چست. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وَذَلَه شود، خادم وذله، خادم سبک و چالاک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). خدمتگار سبک و چالاک. (ناظم الاطباء)
رذال. آن که بهتر و جیّد آن را گرفته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). ردی. مقابل خیاره. (یادداشت مؤلف). آنچه جیّد آنرا گرفته باشند و تباه و ناسرۀ آن مانده باشد و رذالۀ هر چیزی بدترین آن است. ج، رذالات. (از اقرب الموارد). ثفل چیزی که خلاصۀ آن از او کشیده باشند. (آنندراج) ، مجازاً به معنی ناکس و فرومایه. (از آنندراج) : بلی رذالۀ لوم و فضالۀشوم که در کرمان بازمانده اند تا به رعیتی پادشاه و صحرانشینی قانع بودند. (المضاف الی بدایع الازمان)
رُذال. آن که بهتر و جَیّد آن را گرفته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). ردی. مقابل خیاره. (یادداشت مؤلف). آنچه جَیّد آنرا گرفته باشند و تباه و ناسرۀ آن مانده باشد و رذالۀ هر چیزی بدترین آن است. ج، رُذالات. (از اقرب الموارد). ثفل چیزی که خلاصۀ آن از او کشیده باشند. (آنندراج) ، مجازاً به معنی ناکس و فرومایه. (از آنندراج) : بلی رذالۀ لوم و فضالۀشوم که در کرمان بازمانده اند تا به رعیتی پادشاه و صحرانشینی قانع بودند. (المضاف الی بدایع الازمان)
نوعی بافتۀ ابریشمی. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). والا، که پارچۀ ابریشمی لطیف است. (فرهنگ نظام). والا. (برهان قاطع). قسمی از حریر ابریشمی باریک. (غیاث اللغات) (از جهانگیری) (از لطایف اللغات)، خشینۀ سفید را نیز گویند و آن پارچه ای است خودرنگ که آن را سفید نکرده باشند و همچنان سفید بافته شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). خشینۀ سپید و پارچۀ سفید خودرنگ و رنگ ناکرده. (از ناظم الاطباء)، سراب. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری) (فرهنگ خطی). سراب که مثل آب نماید. (انجمن آرا). شوره زار که چون آب نماید. (فرهنگ خطی). و آن چیزی باشد که در صحراها از دوربه آب می ماند. (برهان قاطع) (آنندراج) : از شوق دوست جانب خود می کنم نگاه چون تشنه کز عطش به سوی واله می رود. سیف الدین عارج (از جهانگیری). ، مبالغه در کارها، زاری. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، در جندق و بیابانک، نام جوالی که بدان کوت (رشوه) کشند. گاله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به کشخان واله بردن از طویله ز نا چنگ آب خوردن با کویله. یغمائی
نوعی بافتۀ ابریشمی. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). والا، که پارچۀ ابریشمی لطیف است. (فرهنگ نظام). والا. (برهان قاطع). قسمی از حریر ابریشمی باریک. (غیاث اللغات) (از جهانگیری) (از لطایف اللغات)، خشینۀ سفید را نیز گویند و آن پارچه ای است خودرنگ که آن را سفید نکرده باشند و همچنان سفید بافته شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). خشینۀ سپید و پارچۀ سفید خودرنگ و رنگ ناکرده. (از ناظم الاطباء)، سراب. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری) (فرهنگ خطی). سراب که مثل آب نماید. (انجمن آرا). شوره زار که چون آب نماید. (فرهنگ خطی). و آن چیزی باشد که در صحراها از دوربه آب می ماند. (برهان قاطع) (آنندراج) : از شوق دوست جانب خود می کنم نگاه چون تشنه کز عطش به سوی واله می رود. سیف الدین عارج (از جهانگیری). ، مبالغه در کارها، زاری. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، در جندق و بیابانک، نام جوالی که بدان کوت (رشوه) کشند. گاله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به کشخان واله بردن از طویله ز نا چنگ آب خوردن با کویله. یغمائی
داه و کنیز خرامان بناز، در حالی که او را خوار گیرند، و از آن است این مثل: اخیل من مذاله لانهاتهان و هی تبختر. (منتهی الارب) ، درع مذاله، زره درازدامان. ذائله. ذائل. (از متن اللغه)
داه و کنیز خرامان بناز، در حالی که او را خوار گیرند، و از آن است این مثل: اخیل من مذاله لانهاتهان و هی تبختر. (منتهی الارب) ، درع مذاله، زره درازدامان. ذائله. ذائل. (از متن اللغه)