جدول جو
جدول جو

معنی ودیک - جستجوی لغت در جدول جو

ودیک
(وَ)
دجاجه ودیک، ماکیان فربه پیه ناک. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرغ چاق. (از اقرب الموارد). ماکیان فربه چربش ناک. (ناظم الاطباء). چیزی چرب. (دهار)
لغت نامه دهخدا
ودیک
فربه
تصویری از ودیک
تصویر ودیک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دویک
تصویر دویک
بحر سوم از هفده بحر اصول، یک وزن نه ضربی که از شش ضرب سنگین و سه ضرب سبک تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ودید
تصویر ودید
دوست، دوست دارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولیک
تصویر ولیک
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بلک، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کومار، کورچ، کویچ، مارخ، سیاه الله
از درختان جنگلی ایران، زالزالک وحشی
لکن، برای مثال دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست / در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
درختی است با میوۀ خرد به رنگ سرخ و سیاه و از گونه های مختلف وحشی زالزالک است، و در کتب مفردات آن را خفچه، عوسج، زعرور الادویه نام میدهند و اسامی مشترک سرخ میوه و سیاه میوۀ آن این است: کمار (در لاهیجان) ، کرچ (در دره کرج) ، کویج (در اطراف تهران و همدان و اصفهان) ، گیج (در خلخال) ، کجیل (در رامسر و تنکابن) ، مارخ و مرخ (در دیلمان و لاهیجان و رودسر) ، ولک و بلک و ولیک (درگرگان) ، گتو و ملا و یلک و کوت کوتی (در بعضی نواحی). اسامی سیاه میوۀ آن عبارت است از: سیاه لله (در شفارود) ، سیاه کوتی و سیاه کوتیل (در اطراف رشت) ، من برو (در طالش) ، سیاه ولیک (در درۀ کتول) ، سیاه کوتکوتی (در تنکابن) ، کوچ (در شیرین سوی قزوین) ، یمیشان (ترک زبانان قوشخانه و غیره) ، قره گیله (در آستارا و گرگانرود) ، قوش یمیشی (در ارسباران). نامهای سرخ میوۀ آن ازاینقرار است: شال ولیک (در نور) ، سرخ ولیک (در کتول) ، کم بور (در گرگانرود) ، سرلا (در شفارود) ، سک کامپوره (در اطراف رشت) ، ولیک (در تنکابن). و قسمی از ولیک رادر شیراز کیالک نامند. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ودود. دوست. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دوستان. (منتهی الارب). اسم جمع است به معنی محبان و دوستان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دَ)
موضعی است. (منتهی الارب). تصغیر فدک... عمرانی گوید: جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
ابن سلیمان قیسرانی، مکنی به ابوعیسی. تابعی است. (یادداشت بخط مؤلف). نام مردی از صحابه. (سمعانی). فدیکی به وی منسوب است. نام وی در کتاب المصاحف سجستانی آمده است. رجوع به المصاحف ص 142 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مدیکه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدیکه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ اَ)
دهی است از دهستان گروه بخش ساردوئیۀشهرستان جیرفت، 18000گزی شمال ساردوئیه و 3000گزی باختر راه مالرو ساردوئیه به راین. کوهستانی سردسیر و40 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصولات آن غلات و حبوبات می باشد. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گیاه خشک و پژمرده. (ناظم الاطباء). گیاه خشک. (اقرب الموارد) (آنندراج). نبات خشک. (مهذب الاسماء) ، عسل رقیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَدْ دا)
چربش فروش. (مهذب الاسماء) (از المنجد). فروشندۀ چربی. رجوع به ودک شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دجاجهودوک، ماکیان چربش دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ودیک. ودیکه، مرغ چاق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ یَ)
یک قسمت از صد قسمت. سانتیم. یکصدم. یکی از صد:
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست.
کسائی مروزی.
نبد لشکرش زآن ما صدیکی
نخست از دلیران او کودکی.
فردوسی.
همی خورد بهمن ز گور اندکی
ز رستم نبد خوردنش صدیکی.
فردوسی.
نه صدیک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زرّ در هیچ کان.
فرخی.
صدیک ز مدح او نشود گفته
گر در دهان هزار زبان باشد.
مسعودسعد.
صدیک از آنکه تو بکمین شاعری دهی
از بلعمی بعمری نگرفت رودکی.
سوزنی.
گر ز غمم صدیکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه بجای صدا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وُدْ دی یَ)
زوجه. زن. (فرهنگ فارسی معین) : معبر گفت که در همین حلال تو نهال جمال بشکفد و شجرۀ ودیۀ تو به ثمرۀ ولادت مثمر گردد. (فرهنگ فارسی معین از روضه العقول، مقدمۀ مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(وَ دی یَ)
یکی ودی و آن نهال ریزۀ خرماست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
تر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :شی ٔ ودین، چیزی تر و چیز خیسانیده شده. (ناظم الاطباء) ، ترنهاده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
فرس ودیق، اسب مادۀ آزمند نر. (منتهی الارب) (آنندراج). مادیان آزمند گشن. (ناظم الاطباء).
- اتان ودیق،ماده خر آزمند گشن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آنّا، نام زنی از هنرپیشگان فرانسه و بازیگر اپرت، مولد سومور بسال 1850 و وفات بسال 1911 میلادی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چربشناک گردانیدن دست را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چربش گوشت در ثرید قرار دادن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان دابو از بخش مرکزی شهرستان آمل. سکنۀ آن 430 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از اعلام اشخاص در قرون اولی اسلام است، و شاید با فاتک نام پدر مانی بی ارتباط نباشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از وداک
تصویر وداک
چربی فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودید
تصویر ودید
دوست دارنده، جمع اوداء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودیس
تصویر ودیس
گیاه خشک، انگبین تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودیع
تصویر ودیع
تن آسان و آرمیده، ساکن، مقبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودین
تصویر ودین
خیسانیده
فرهنگ لغت هوشیار
ودیه در فارسی همسر مرد زن روجه زن: معبر گفت که در همین حلال تو نهال جمال بشکفد و شجره ودیه تو بثمره ولادت مثمر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدیک
تصویر صدیک
یک قسمت از صد قسمت، یک صدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نودیک
تصویر نودیک
یک بخش از نود بخش یک نودم (90، 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودید
تصویر ودید
((وَ))
دوست، دوست دارنده، جمع اوداء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ودیه
تصویر ودیه
((وُ دِّ یَُ))
کنایه از زوجه، زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دویک
تصویر دویک
((دُ یَ))
کنایه از دم آخر مردن، بحر سوم از هفده بحر اصول موسیقی، نشان دادن هر یک از دو طاس یک خال را در بازی تخته نرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولیک
تصویر ولیک
((وَ))
ولی، اما
فرهنگ فارسی معین