جدول جو
جدول جو

معنی وحصه - جستجوی لغت در جدول جو

وحصه
(وَ صَ)
سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وحصه
سرما
تصویری از وحصه
تصویر وحصه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حصه
تصویر حصه
نصیب، بهره، بخش
فرهنگ فارسی عمید
(وَ حِ رَ)
امراءه وحره، زن سیاه فام حقیرزشت یا سرخ رنگ پستک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ صَ)
مره است از وهص. (از اقرب الموارد). رجوع به وهص شود، زمین گرد هموار پست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
حص. بهره دادن. (دهار). و در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(حِصْ صَ)
بهر. بخش. نصیب. سهم. حظ. قسمت. قسم. بهره. نیاوه. (مهذب الاسماء). بخشش. رسد. رصد. (لغت شوشتری). تیر. پرگاله. لخت:
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
حصه ای زین دل آباد تراست
غصۀ عالم ویرانه مخور.
خاقانی.
شب رحیل چو کردم وداع شروان را
دریغ حاصل من بود و درد حصۀ من.
خاقانی.
فعل آمد حصۀ مردان مرد
حصۀ ماگفت آمد اینت درد.
عطار.
طمع وصل تو مجالم نیست
حصه زین قصه جز خیالم نیست.
عطار.
از کلیله بازخوان آن قصه را
واندر آن قصه طلب کن حصه را.
مولوی.
پس آنگه هر یکی را از اطراف بلاد حصه ای مرضی معین کرد. (گلستان).
هرچه یابی نهان مخور چو خسان
حصه ای هم بدیگران برسان.
مکتبی.
صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: مصریان و یونانیان وعبرانیان زمان سلف را عادت این بود که قسمت هر مهمانی را جدا کنند و هرگاه اراده آن داشتند که یکی را نسبت بسایرین بیشتر اعزاز و اکرام نمایند، حصۀ وی رابیش از سایرین میدادند. (سفر پیدایش 43: 34). و دراول سموئیل 1: 5 قسمت نیز گفته شده است. (قاموس کتاب مقدس).
- حصه بردن، استفاده کردن. نصیب بردن:
در بیان این شنو یک قصه ای
تا بری از سر گفتم حصه ای.
مولوی.
- حصه بخش، قسمت کننده بهره ها. (ناظم الاطباء).
- حصّۀ بعد، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: عند الریاضیین عباره عن قوس عرض الکواکب و المیل الثانی لدرجه مجموعین ان کان العرض و المیل الثانی کلا هما فی جهه واحده بان کانا شمالییین او جنوبییین و عن قوس الفصل بین العرض و المیل الثانی ان کانا مختلفین فی الجهه فجهه حصه البعد. اما جهه المجموع او جهه الفضل. کذا فی الزیج الایلخانی. فحصه البعد قوس من دائره العرض.
- حصۀ خارج مرکز.
- حصه دار، شریک. (ناظم الاطباء).
- حصه داری، شرکت.
- حصۀ رسد، بهرۀ مساوی. (ناظم الاطباء).
- حصۀ عرض،صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حصۀ عرض: عند اهل الهئیه هی قوس من منطقه الممثل علی التوالی مبتداءه من نقطه الرأس الی النقطه التی علیها تقاطع دائره عرض الکوکب الممثل وهی شامله لحصه عرض القمر و غیره من المتحیره. وقد یقال حصه العرض قوس من منطقه المائل علی التوالی بین الرأس و موضع القمرمنه. ای من المائل. و بهذا المعنی یستعمل فی الزیجات. کذا ذکر عبدالعلی البیرجندی فی شرح التذکره.
- حصۀ کوکب، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حصۀ کوکب: عند اهل الهیئه عباره عن مقدار مایسترالکوکب من قطرالشمس. کذاذکر عبدالعلی البیرجندی ایضاً فی شرح التذکره فی الفصل الخامس من الباب الرابع.
- حصه گیر، حصه دار. کسی که حصه بگیرد.
- حصۀ مسیر (فلک) ، نهندر. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
- حصۀ مشترک، شاعی. (منتهی الارب).
- حصۀ مقوم، (اصطلاح نجومی قدیم) قوسی را از فلک ممثل میان نقطۀ اوج و طرف خط تقویمی است. (حاشیۀ التفهیم ص 119). و آن زاویه ای است بر مرکز عالم که یکی خط او به اوج رسد و دیگر به آفتاب. (التفهیم ص 118).
- حصۀ میانۀ شمس، (اصطلاح هیئت قدیم) بیرونی آرد: قوسی است اندر فلک البروج که از نقطۀ اوج آغازد تا به آفتاب رسد، و این بعد او بود از اوج. وگر دوری اوج از اول حمل گیری و او را از وسط آفتاب کم کنی آنچه بماند حصۀ میانه بود مر آفتاب را. (التفهیم ص 117).
- حصۀ میل (فلک).
- حصه یافتن، نصیب بردن. حصه بردن:
پیشتر آ تا بگویم قصه ای
بوکه یابی از بیانم حصه ای.
مولوی.
و رجوع به یافتن شود.
، سرنوشت. تقدیر. بخت. طالع، در فلکیات کندر. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
- امثال:
هر کس بخواب است حصه اش در آب است.
ج، حصص. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: کلی است به اعتبار خصوصیتی که در آن است. مفهوم کلی با اضافه به شی ٔ معین
حصه. رجوع به حصه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
بمعنی مرد مظفر، مسیحی رومانی و یکی از خویشان پولس است که با وی در زندان بود و پولس در نامه رومانیان او را سلام می فرستد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(فَ صَ)
چاهک زنخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دفعه. مره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ صَ)
شحص. شحاصه. شحصاء. (منتهی الارب). رجوع به شحص و شحاصه و شحصاء شود
لغت نامه دهخدا
(وَ حی یَ)
مؤنث وحی به معنی سریعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : هو احد السموم الوحیه. (ابن البیطار) : ذکاه وحیه، ای سریعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ)
گل چسبنده و نیک لغزاننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ فَ)
آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ و آواز. (ناظم الاطباء) ، سنگ سیاه. ج، وحاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ حِ دَ)
مؤنث وحد. زن یگانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وحد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ حَ جَ)
جای نشیب. ج، اوحاج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گویند این ماده مصحف وجج است و گویند لغت دیگری است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آواز مردم و جز آن که دراز و خفی باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وحی ̍. (منتهی الارب) : سمعت وحاه الرعد، ای صوته الممدود الخفی. (ناظم الاطباء). رجوع به وحی شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ بِ صَ)
مؤنث وبص. (ناظم الاطباء). رجوع به وبص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصه
تصویر حصه
بهره، بخش، نصیب، سهم، حظ، قسمت، رصد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحده
تصویر وحده
وحدت در فارسی ایواکی یگانگی
فرهنگ لغت هوشیار
وحشت در فارسی نهیپ نهیب گرانمایه از پیش تخت بلند بتابید روی از نهیب گزند (فردوسی) نه از کاربزرگ آید نهیبش نه از گنج گران آید فریبش (گرگانی ویس و رامین) خروشش ز تندر تگ از برق تیز نهیبش زمرگ و دم رستخیز (اسدی) در غیاث الغات ناآگاهانه از ریشه پهلوی این واژه آمده است که (اماله نهاب است که لفظ عربی باشد، به معنی هیبت و ترس و بیم) که برداشت ناروا و نادرستی است. زیرا که نهاب در تازی به مانمک ترس وبیم نیامده و رمن نهب است برابربا دویدن به تاخت یا چهار نال (چهار نعل) و پروه (غنیمت) و تاراج (غارت) و به زورگرفته شده سنائی در حدیقه الحقیقه واژه نهاب را که گشته نهیب است برابربا (وحشت) به کار برده است: زین نکویان یکی زروی عتاب پشت غم را خمی دهد زنهاب، تنهایی رمیدگی پژمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحنه
تصویر وحنه
گل لیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصه
تصویر حصه
((حِ صِّ))
بهره، نصیب، جمع حصص
فرهنگ فارسی معین
بخش، بهر، بهره، سهم، قسم، قسمت، نصیب، پاره، لخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد