جدول جو
جدول جو

معنی وتغه - جستجوی لغت در جدول جو

وتغه
(وَ تِ غَ)
زن مضیعۀ فرج خود، یعنی آنکه خود فراخ کند فرج خود را از شهوت. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که ازبسیاری شهوت فرج خود را فراخ کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(وَ تَ خَ)
گل تنک. (منتهی الارب). خلاب و وحل و گل. (ناظم الاطباء) (المنجد) ، چیز اندک. (منتهی الارب). مااغنی عنی وتخه، ای شیئاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) ، ترس و بیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ غَ)
سام ابرص. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کربسه یا جانوری است شبیه کربسه و بدانجهت به این نام خوانده شده که سبک و چست و تیزحرکت است. (منتهی الارب). یکی از گونه های مارمولک. (فرهنگ فارسی معین). ج، وزغ، اوزاغ، وزغان، وزاغ، ازغان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وزغ شود، نوعی ازچلپاسه است که عقرب را فرومیبرد و گوشت وی زهر قاتل است اگر در میان شراب افتد و بمیرد آن شراب هم زهر قاتل گردد. (برهان) (از ناظم الاطباء). غوک. (غیاث اللغات از جهانگیری). حربا. (غیاث اللغات از منتخب)
لغت نامه دهخدا
(وَ غَ)
دلو خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ غَ)
یک موی دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ بَ غَ)
فراهم آمدنگاه. (منتهی الارب) : وبغهالقوم، فراهم آمدنگاه قوم و میانۀ آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وتاحه. وتوحه. کم کردن عطاء و دهش را. (از المنجد). رجوع به وتاحه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ حَ)
چیزی اندک. (منتهی الارب). گویند مااغنی عنی وتحه، ای شیئاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بی نیاز نکرد مرا چیز اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ تِ دَ)
جایی است در دربند یا بدهنا و آن را شبی است که در آن شب بنی تمیم بر بنی عامر بن صعصعه شبیخون زدند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ رَ)
برگزیده و بهترین از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در اقرب الموارد حتار کل شی ٔ آمده نه خیارکل شی ٔ بنابر این حتار به معنی صرف الشی ٔ و ما استدار به است مانند گوشت که دور ناخن را احاطه میکند، پرده ای است میان دو سوراخ بینی. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پلک بینی. (مهذب الاسماء) ، کرکرانکی است ریزه در اعلای گوش، پوستکی میان سبابه و ابهام یا میان هر دو انگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ستون خانه یک یک نهاده، رگ درونی نره یا رگ پوست آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رگ اندرون ذکر. (مهذب الاسماء) ، پی که فراگیرد مخرج سرگین اسب را، پی زیر زبان، پی پشت و ما بین نوک بینی و بروت، جای گذشت تیر از کمان. وتر جمع است در همه معانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ شَ)
مرد سست بیمار برجای ماندۀ مشرف بر مرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ)
خلاف ورزی. (منتهی الارب) (آنندراج). مخالفت. (اقرب الموارد) ، ملازمهالغریم. (المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ غَ)
خطا در حجت. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(وَ غَ)
باران اندک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته وزغ در تازی برابر با کرپاسو به کار می برند که گونه ای مار مولک است. یکی ازگونه های مار مولک
فرهنگ لغت هوشیار
کلپاسو، کلپاسه، مارمولک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیغه، جوانه، لبه، پرتگاه، تیغه ی دیوار در ساختمان
فرهنگ گویش مازندرانی
آویزی از ریسمان که خوراک را در آن می نهادند تا فاسد نشود، بز یا قوچ اخته شده، بدتر
فرهنگ گویش مازندرانی