قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، قوش، بازکی، باشه، باشق، سیچغنه، بازک
قِرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، قوش، بازَکی، باشِه، باشَق، سیچُغَنِه، بازَک
یخ و آب بسته شده. (ناظم الاطباء). یخ. (جهانگیری) (فرهنگ نظام) (لسان العجم). یخ را گویند و آن آبی است که در سرما و زمستان منجمد میشود. (برهان، لغات متفرقه). جمس
یخ و آب بسته شده. (ناظم الاطباء). یخ. (جهانگیری) (فرهنگ نظام) (لسان العجم). یخ را گویند و آن آبی است که در سرما و زمستان منجمد میشود. (برهان، لغات متفرقه). جمس
دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 24 هزارگزی شمال شرقی آستانه و 16 هزارگزی راه مالرو عمومی قرار دارد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای 250 تن سکنه است. از آب قنات و چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات، بنشن، چغندرقند و انگور است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 24 هزارگزی شمال شرقی آستانه و 16 هزارگزی راه مالرو عمومی قرار دارد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای 250 تن سکنه است. از آب قنات و چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات، بنشن، چغندرقند و انگور است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
پرنده ای مانند باز لیکن از باز کوچکتر. (برهان) (آنندراج) (ازناظم الاطباء). باشه. باشق. واشق. واشک: پس اندر دوان هفتصد بازدار ابا واشه و چرغ و شاهین کار. فردوسی. و رجوع به باشه و باشق و واشک شود، تاریکی که فرا میگیرد دشت و بیابان را در حوالی صبح. (ناظم الاطباء). در مأخذ دیگر دیده نشد
پرنده ای مانند باز لیکن از باز کوچکتر. (برهان) (آنندراج) (ازناظم الاطباء). باشه. باشق. واشق. واشک: پس اندر دوان هفتصد بازدار ابا واشه و چرغ و شاهین کار. فردوسی. و رجوع به باشه و باشق و واشک شود، تاریکی که فرا میگیرد دشت و بیابان را در حوالی صبح. (ناظم الاطباء). در مأخذ دیگر دیده نشد
دهی جزو دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران. کوهستانی وسردسیری است. سکنۀ آن 667 تن. آب آن از چشمه و رودخودکاوند و محصول آنجا غلات دیمی و آبی، سیب زمینی، میوه جات مختلفه و شغل اهالی زراعت است. عده ای برای تأمین معاش به مازندران رفته و برمیگردند. صنایع دستی آنان گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. بنای امامزاده یوسف در مزرعۀ بادامستان این ده از ابنیۀ قدیمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزو دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران. کوهستانی وسردسیری است. سکنۀ آن 667 تن. آب آن از چشمه و رودخودکاوند و محصول آنجا غلات دیمی و آبی، سیب زمینی، میوه جات مختلفه و شغل اهالی زراعت است. عده ای برای تأمین معاش به مازندران رفته و برمیگردند. صنایع دستی آنان گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. بنای امامزاده یوسف در مزرعۀ بادامستان این ده از ابنیۀ قدیمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
بیشه است که جای سباع و بهائم باشد. (برهان). بر وزن و معنی بیشه است، و به دری طبری بیشتر بیشه را ویشه به واو گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) : از وی شده کار ویشه رنگین. (شاعری طبری از آنندراج)
بیشه است که جای سباع و بهائم باشد. (برهان). بر وزن و معنی بیشه است، و به دری طبری بیشتر بیشه را ویشه به واو گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) : از وی شده کار ویشه رنگین. (شاعری طبری از آنندراج)
جایی است در دربند یا بدهنا و آن را شبی است که در آن شب بنی تمیم بر بنی عامر بن صعصعه شبیخون زدند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به معجم البلدان شود
جایی است در دربند یا بدهنا و آن را شبی است که در آن شب بنی تمیم بر بنی عامر بن صعصعه شبیخون زدند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به معجم البلدان شود
برگزیده و بهترین از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در اقرب الموارد حتار کل شی ٔ آمده نه خیارکل شی ٔ بنابر این حتار به معنی صرف الشی ٔ و ما استدار به است مانند گوشت که دور ناخن را احاطه میکند، پرده ای است میان دو سوراخ بینی. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پلک بینی. (مهذب الاسماء) ، کرکرانکی است ریزه در اعلای گوش، پوستکی میان سبابه و ابهام یا میان هر دو انگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ستون خانه یک یک نهاده، رگ درونی نره یا رگ پوست آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رگ اندرون ذکر. (مهذب الاسماء) ، پی که فراگیرد مخرج سرگین اسب را، پی زیر زبان، پی پشت و ما بین نوک بینی و بروت، جای گذشت تیر از کمان. وتر جمع است در همه معانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
برگزیده و بهترین از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در اقرب الموارد حِتار کل شی ٔ آمده نه خیارکل شی ٔ بنابر این حتار به معنی صرف الشی ٔ و ما استدار به است مانند گوشت که دور ناخن را احاطه میکند، پرده ای است میان دو سوراخ بینی. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پلک بینی. (مهذب الاسماء) ، کرکرانکی است ریزه در اعلای گوش، پوستکی میان سبابه و ابهام یا میان هر دو انگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ستون خانه یک یک نهاده، رگ درونی نره یا رگ پوست آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رگ اندرون ذکر. (مهذب الاسماء) ، پی که فراگیرد مخرج سرگین اسب را، پی زیر زبان، پی پشت و ما بین نوک بینی و بروت، جای گذشت تیر از کمان. وَتر جمع است در همه معانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از ’توش’ به معنی قوت و توانائی که ’های’ نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و ’های’ نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه توش). به معنی قوت و لازمۀ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیۀ سفر کردن است. (آنندراج) : نگر بستگانند و بی چارگان و بی توشگانند و بی زاورا. رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توشۀ خویش زود از او بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش. رودکی (از یادداشت ایضاً). بدو گفت خسرو که از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشه ست با ما نه بار و بنه. فردوسی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. فردوسی. بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت کزین توشه، خوردن نفرمائیم به سیری رسیدن نیفزائیم. فردوسی. همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق و ماند ز همراه باز. اسدی. بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در این ره مدان توشه و یار نیک به از دانش نیک و کردار نیک. اسدی. توشۀ تو علم و طاعت است در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. گفتم به راه جهل همی توشه بایدم گفتا ترا بس است یکی شاخسار من. ناصرخسرو. کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در. ناصرخسرو. جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون. سنائی. نان دونان نخورم بیش که دین توشۀ هر دو سرای است مرا. خاقانی. امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان. خاقانی. در گوشه ای بمیر وپی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. یا چو غریبان پی ره توشه گیر یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر. نظامی. چند زنی تیر به هر گوشه ای غافلی از توشۀ بی توشه ای. نظامی. به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی. مرا بوسه گفتا به تصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به. سعدی. مرد بی توشه کاو فتاد از پای در کمربند او چه زر چه خزف. (گلستان). گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. (گلستان). رجوع به توشۀ راه شود، ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره: اگر توشه مان نیکنامی بود روانمان بدان سر گرامی بود. فردوسی. ور آن کس که او بازماند ز خورد ندارد همی توشه از کارکرد. فردوسی. نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید بکوشید و آن توشۀ جان کنید. فردوسی. نمانم که ویران بود گوشه ای بیابد ز من هر کسی توشه ای. فردوسی. - بی توشه، گوشۀ بی توشه، ناحیۀ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل: دیدم زمئی چو دیگ جوشان بی توشه چو وادی خموشان. مکتبی. - ، بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز. - توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را. سنایی. - توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء). ، افادۀ معنی ذخیرۀ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید، یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیرۀ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج). - توشۀ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشۀ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشۀ آخرت.... (کلیله و دمنه). - توشۀ آن سرای، توشۀ آخرت: پناه روانست دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشۀ آن سرای. اسدی. رجوع به ترکیب قبل شود
طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از ’توش’ به معنی قوت و توانائی که ’های’ نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و ’های’ نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه توش). به معنی قوت و لازمۀ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیۀ سفر کردن است. (آنندراج) : نگر بستگانند و بی چارگان و بی توشگانند و بی زاورا. رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توشۀ خویش زود از او بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش. رودکی (از یادداشت ایضاً). بدو گفت خسرو که از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشه ست با ما نه بار و بنه. فردوسی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. فردوسی. بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت کزین توشه، خوردن نفرمائیم به سیری رسیدن نیفزائیم. فردوسی. همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق و ماند ز همراه باز. اسدی. بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در این ره مدان توشه و یار نیک به از دانش نیک و کردار نیک. اسدی. توشۀ تو علم و طاعت است در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. گفتم به راه جهل همی توشه بایدم گفتا ترا بس است یکی شاخسار من. ناصرخسرو. کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در. ناصرخسرو. جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون. سنائی. نان دونان نخورم بیش که دین توشۀ هر دو سرای است مرا. خاقانی. امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان. خاقانی. در گوشه ای بمیر وپی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. یا چو غریبان پی ره توشه گیر یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر. نظامی. چند زنی تیر به هر گوشه ای غافلی از توشۀ بی توشه ای. نظامی. به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی. مرا بوسه گفتا به تصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به. سعدی. مرد بی توشه کاو فتاد از پای در کمربند او چه زر چه خزف. (گلستان). گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. (گلستان). رجوع به توشۀ راه شود، ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره: اگر توشه مان نیکنامی بود روانمان بدان سر گرامی بود. فردوسی. ور آن کس که او بازماند ز خورد ندارد همی توشه از کارکرد. فردوسی. نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید بکوشید و آن توشۀ جان کنید. فردوسی. نمانم که ویران بود گوشه ای بیابد ز من هر کسی توشه ای. فردوسی. - بی توشه، گوشۀ بی توشه، ناحیۀ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل: دیدم زمئی چو دیگ جوشان بی توشه چو وادی خموشان. مکتبی. - ، بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز. - توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را. سنایی. - توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء). ، افادۀ معنی ذخیرۀ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید، یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیرۀ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج). - توشۀ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشۀ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشۀ آخرت.... (کلیله و دمنه). - توشۀ آن سرای، توشۀ آخرت: پناه روانست دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشۀ آن سرای. اسدی. رجوع به ترکیب قبل شود
وحشت در فارسی نهیپ نهیب گرانمایه از پیش تخت بلند بتابید روی از نهیب گزند (فردوسی) نه از کاربزرگ آید نهیبش نه از گنج گران آید فریبش (گرگانی ویس و رامین) خروشش ز تندر تگ از برق تیز نهیبش زمرگ و دم رستخیز (اسدی) در غیاث الغات ناآگاهانه از ریشه پهلوی این واژه آمده است که (اماله نهاب است که لفظ عربی باشد، به معنی هیبت و ترس و بیم) که برداشت ناروا و نادرستی است. زیرا که نهاب در تازی به مانمک ترس وبیم نیامده و رمن نهب است برابربا دویدن به تاخت یا چهار نال (چهار نعل) و پروه (غنیمت) و تاراج (غارت) و به زورگرفته شده سنائی در حدیقه الحقیقه واژه نهاب را که گشته نهیب است برابربا (وحشت) به کار برده است: زین نکویان یکی زروی عتاب پشت غم را خمی دهد زنهاب، تنهایی رمیدگی پژمانی
وحشت در فارسی نهیپ نهیب گرانمایه از پیش تخت بلند بتابید روی از نهیب گزند (فردوسی) نه از کاربزرگ آید نهیبش نه از گنج گران آید فریبش (گرگانی ویس و رامین) خروشش ز تندر تگ از برق تیز نهیبش زمرگ و دم رستخیز (اسدی) در غیاث الغات ناآگاهانه از ریشه پهلوی این واژه آمده است که (اماله نهاب است که لفظ عربی باشد، به معنی هیبت و ترس و بیم) که برداشت ناروا و نادرستی است. زیرا که نهاب در تازی به مانمک ترس وبیم نیامده و رمن نهب است برابربا دویدن به تاخت یا چهار نال (چهار نعل) و پروه (غنیمت) و تاراج (غارت) و به زورگرفته شده سنائی در حدیقه الحقیقه واژه نهاب را که گشته نهیب است برابربا (وحشت) به کار برده است: زین نکویان یکی زروی عتاب پشت غم را خمی دهد زنهاب، تنهایی رمیدگی پژمانی