جدول جو
جدول جو

معنی وأمه - جستجوی لغت در جدول جو

وأمه
(وَ ءَ مَ)
مردی که کار و نقل و حکایت کار دیگری کند. (آنندراج). الذی یعمل کما یصنع غیره فیحکیه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واهمه
تصویر واهمه
ترس و بیم، اندیشه، گمان، خیال، قوۀ وهمیه که به واسطۀ آن چیزهای دیده و نادیده و راست و دروغ به تصور انسان درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
(تَ ءَ مَ)
مؤنث توأم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: توأم للذکر و توأمه للانثی. ج، توأمات. (منتهی الارب) ، نوعی از مرکبهای زنان که سایه ندارد. ج، توأمات. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یک نوع محفۀروبازی جهت نشستن زن مانند پالکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَءْمْ)
خانه گرم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). البیت الدفی ٔ. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مَ)
قوه وهم.قوه وهمه. (از المنجد). واهمه یا وهم یکی از حواس خمسۀ باطنی است و علمای نفس در قدیم گفته اند: کار او آن است که چیزهای دیده و نادیده راست یا دروغ به نفس می نماید خواه آن معانی را در خارج صورتی باشد و خواه نباشد، وهم ادراک آن چیزها کند. مثلاً چنانکه مردم خواهند که هزاران هزار آفتاب در آسمان دنیا تصور کنند، با وجود آنکه [در چشم ما] یکی بیش نیست، و هزار دریای سیماب در عالم تصور کنند با وجود آنکه هیچ نیست، و هزار کوه یاقوت و زر و فیروزه توهم کنند [وحال آنکه هیچ نیست] . و این واهمه در حیوانات دیگربغیر انسان [نزد قدما] بجای قوت عقل است بجهت اینکه برۀ گوسفند مادر خود را به واسطۀ آن شناسد در رمۀ گوسفند با وجود آنکه مانند مادرش صد گوسفند دیگر باشد، و دشمنی گرگ و دوستی چوپان را هم بدین قوه احساس تواند کرد. و در امر این قوت بعض مشایخ گفته اند که جملۀ قوتها [باطن و ظاهر] مسخر مردم شدند الا وهم که مسخر نشد، چنانکه جمله ملایکه سجدۀ آدم کردند وابلیس سجده نکرد. و قوه وهم هرگز از دروغ گفتن و چیزها کج نمودن بازنگردد و آنکه حضرت رسول (ص) فرمود که هر که از مادر بزاید او را شیطانی همراه باشد آن معنی قوه وهم است. (نقل به معنی و به اختصار از مرآت المحققین شیخ محمود شبستری). و این قوت تابع عقل نگردد و به خلاف قوتهای دیگر چنانکه شخص در خانه تاریک تنها با مرده مجاور باشد هرچند عقل حکم کند مرده جماد است از او ترس نباید کرد قوت واهمه وسوسه می دهد وخائف گرداند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، غریزه. سوق طبیعی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به معنی بالا شود، در تداول، خوف. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیم. هراس. اندیشه. خیال. گمان. (ناظم الاطباء).
- قوه واهمه، ترسه. نیروی پنداره. (ناظم الاطباء). رجوع به واهمه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ)
مؤنث وارم. رجوع به وارم شود
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ)
زنی که خال کوبد. (از اقرب الموارد). آن زن که نگار کند برپشت دست. (مهذب الاسماء). زنی که بر دست دیگری به سوزن نقش کند. زنی که خال میکوبد بر بدن کسی. (ناظم الاطباء). زن کبودی زن. (از یادداشتهای مؤلف). زن خالکوب. مقابل مستوشمه، زنی که به او خال کوبند: لعن اﷲ الواشمه والمستوشمه. (حدیث) (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَءْ مَ)
سرود یا آواز. (منتهی الارب) نغمه. صوت. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، اسکت اﷲ نأمته، بمیراند او را. (منتهی الارب). اماته. (المنجد). رجوع به نامه
لغت نامه دهخدا
(وَءْ طَ)
مره است برای وأط یعنی یکمرتبه زیارت کردن قوم را. (از اقرب الموارد) ، لجه ای از لجه های آب. (اقرب الموارد) ، جای بلند از زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَءْ لَ)
سرگین گوسفند و شتر فراهم آمدۀ درهم چسبیده یا کمیز و سرگین شتر فقط. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَءْ نَ)
زن پهن تن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). تأنیث وأن است. رجوع به وأن شود
لغت نامه دهخدا
(وَءْ یَ)
وئیّه. دیگ فراخ، کاسۀ فراخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ رَ)
ناکس و فرومایه گردیدن و زفت گشتن. ملامه. لؤم. (منتهی الارب). ناکس شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(لَءْ مَ)
زره. ج، لأم، لؤم. (منتهی الارب). زره چست بافته. (مهذب الاسماء). چست بافته. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(رَءْ مَ)
مهرۀ افسون برای محبت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزۀ دوستی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذَءْ مَ)
سخن. گفتار. کلمه: ماسمعت له ذأمهً، ای کلمهً. لام تا کام نگفت
لغت نامه دهخدا
(شَءْ مَ)
سوی دست چپ. یقال فلان قعد شأمه و نظرت یمنه و شأمه، فلان بطرف چپ نشست، نگریستم چپ و راست را. ضد یمنه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، نکبت و بدبختی، شرم و حیا، فضیحت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مادر گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
سازواری کردن با کسی، مباهات کردن با کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ مَ)
خود آهنی بی مونه و آن پاره آهن جامه باشد که بدان خود را به حلقه های زره بر گردن بندند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
واهمه در فارسی مونث واهم شکوهش نهار یاوهم یکی از حواس باطنه و آن قوه ایست که بعقیده قدما در موخر تجویف اوسط دماغ جای دارد و نفس بوسیه این قوه معانی جزئی را که ارتباط بمحسوسات دارد ادراک میکند (مقصود از معنی چیزی است که بحواس ظاهر ادراک نشود مانند اینکه گوسفند دشمنی گرگ را درک و از او فرار میکند و بره دوستی مادر را در می یابد و باو میگراید و بسبب جزیی بودن این معانی عقل نمیتواند مدرک آنها باشد حس مشترک هم نمیتواند مدرک آنها باشد چه حس مشترک چیزهایی را ادراک میکند که بحواس ظاهره ادراک میشود پس ناچار باید قوه دیگری باشد غیر از حس مشترک و عقل که ادارک معانی جزئی کند و آن همان وهم است. توضیح ادراک پدیده هایی که در حقیقت وجود خارجی ندارند بتوسط موضوعی که موجب پیدایش آنها میشود، ترس: (از تو و تیرگیت داد ای شب، که دلم پاده شد از واهمه ات) (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واهمه
تصویر واهمه
((هِ مِ))
بیم، هراس
فرهنگ فارسی معین
اضطراب، باک، بیم، ترس، تشویش، خوف، رعب، محابا، وحشت، هراس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کبوتری که کوتاه پرواز باشد، آدم شل و تنبل، با سمه ای
فرهنگ گویش مازندرانی
کج باران ۲باد توأم با باران
فرهنگ گویش مازندرانی
بهانه
فرهنگ گویش مازندرانی