جدول جو
جدول جو

معنی وانوردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

وانوردیدن
(فَ نِ شَ تَ)
برگردانیدن: الکبن، کنارۀ دلو که وانوردند. (السامی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوردیدن
تصویر نوردیدن
پیمودن، طی کردن، پیچیدن، تا کردن، نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنوردیدن
تصویر درنوردیدن
پیمودن، طی کردن راه، سپری کردن، درهم پیچیدن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ جَ)
ناسپردن. طی نکردن. مقابل نوردیدن. رجوع به نوردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ)
پیچیدن و قطع کردن. (از آنندراج). درنوشتن گسترده ای را. لوله کردن. درپیچیدن. طی. طی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تا کردن. ورمالیدن. با هم پیچیدن و درنوردن کنانیدن. (ناظم الاطباء). جمع کردن. خلاف گستردن. برچیدن. ادراج. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تدریج. (دهار). لف. (منتهی الارب) :
همی فرش پرندین درنوردد
شمال اکنون ز هر کوهی و غاری.
ناصرخسرو.
هر فرش که گستری ز حشمت
ممکن نشود که درنوردند.
مسعودسعد.
فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد.
مسعودسعد.
اگر بساط دست اجل درنوردد چهار بالش ملک عاطل و ضایع ماند. (سندبادنامه ص 37).
عرش را دیده برفروز ز نور
فرش را شقه درنورد ز دور.
نظامی.
خیز و بساط فلکی درنورد
زآنکه وفا نیست در این تخته نرد.
نظامی.
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم درنوردم.
نظامی.
بعد از مفارقت او عزم و نیت جزم که به قیمت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم. (گلستان سعدی). طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی. (گلستان سعدی). بساط حقوق نعمت سالیان درنوردد. (گلستان سعدی).
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصۀ عشق درنوردی.
سعدی.
اگر با خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی.
سعدی.
بساط عیش یاران درنوردند
طرب در خانه ما بدشگون است.
طالب آملی (از آنندراج).
انطواء، درنوردیده شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدریج، درجان، دروج، درنوردیدن نامه را. درج، درنوردیدن کتاب. کبن، درنوردیدن درون رویۀ جامه را پس دوختن. (از منتهی الارب) ، نوردیدن. پیمودن. طی کردن. بریدن، چنانکه راهی را. پیمودن با پای و با سرعت راهی و مسافتی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). عبور کردن. درنوشتن. بگذاشتن. قطع کردن مسافت و شتابانه پیمودن زمین یا راه یا هامون و مانند اینها. درهم پیچیدن:
فرستاده را گفت ره درنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد.
فردوسی.
گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی درنوردد زمین.
فردوسی.
بشد با زبانی پر از آفرین
تو گفتی همی درنوردد زمین.
فردوسی.
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل.
منوچهری.
چرا باز تیره کند ماه و تیر
زمین درنوردد چو نامۀ دبیر.
اسدی.
زمین گفتی از وی بگردد همی
سمندش جهان درنوردد همی.
اسدی.
گر در جهان بگردی وآفاق درنوردی
صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد.
سعدی.
و رجوع به نوردیدن شود، درنوردیدن کین یا پیکار و مانند اینها. در هم پیچیدن طومار یا دفتر پیکار یا کین، و به مجاز، ترک مخاصمه کردن. بر کناری نهادن دشمنی یا جنگ. ترک خصومت. کنار گذاردن جنگ:
بدان تا بفرمایدم تا زمین
ببخشیم و پس درنوردیم کین.
فردوسی.
اگر درنوردی تو پیکار ما
بخوبی بیندیشی از کار ما.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ناسپرده. طی ناشده. مقابل نوردیده. رجوع به نوردیده شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دی دَ)
درننوشتنی. ناسپردنی. ناسپاردنی. مقابل نوردیدنی. رجوع به نوردیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ سِ دَ)
برگشتن. به عقب برگشتن. مراجعت کردن. (ناظم الاطباء). انصراف. بازگردیدن:
وانگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر.
مولوی.
زآنکه از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان.
مولوی.
چسان ز میکده مخمور بگذرم صائب
نمی شود ز لب بحر تشنه واگردید.
صائب (از آنندراج).
دل وحشت زده از سینه کجا یاد کند
چه خیال است که گوهر به صدف واگردد.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
چون به گردش نمی رسی واگرد.
، سرنگون شدن. زیر و زبر شدن، منعکس شدن. (ناظم الاطباء) ، انقلاب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تقلب. (یادداشت مؤلف) : دول، واگردیدن از حالی به حالی. (منتهی الارب) ، بازگردیدن. گشاده شدن. گشوده شدن. از هم واشدن: اقهمت السماء، واگردید ابر ازآسمان و گشاده شد آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بُ دَ)
طی کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). بریدن. (آنندراج). پیمودن (راه) . (فرهنگ فارسی معین). قطع کردن. درنوشتن. سپردن. نبشتن:
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی دشنه بستان و بنورد راه.
فردوسی.
گفتا برو به نزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت بازگردم.
نظامی.
، گردش کردن. گردیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، پیچیدن. (برهان قاطع). نوشتن. درنوشتن. پیچیدن گسترده ای را. (یادداشت مؤلف). درنوردیدن. جمع کردن. در هم پیچیدن. به یک سو زدن. لوله کردن. طی:
ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچوطی.
منوچهری.
بارگاه زاهدان در هم نورد
کارگاه صوفیان در هم شکن.
سعدی.
، بی نام ونشان ساختن. رجوع به معنی قبلی شود، ته کردن. (برهان قاطع). تا کردن. (ناظم الاطباء)، برگردانیدن. برگردان کردن لب جامه و مشک و دامن پیراهن و آستین و جز آن. (یادداشت مؤلف)، ورمالیدن. بازنوردیدن:
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.
سعدی.
، سهو کردن. گم کردن (؟)، اهانت نمودن (؟). (ناظم الاطباء)، گذاشتن. (برهان قاطع). ترک کردن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). به یک سو نهادن. بگذاشتن. (یادداشت مؤلف) :
تو را سگی در سامری موافق و بس
طریق آل محمد سزد که بنوردی.
سوزنی.
ترکیب ها:
- اندرنوردیدن. بازنوردیدن. برنوردیدن. به هم نوردیدن. بیرون نوردیدن. درنوردیدن. در هم نوردیدن. فرونوردیدن. وانوردیدن. وا بیرون نوردیدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوردیدن
تصویر نوردیدن
پیچیدن طی کردن، تا کردن، پیمودن (راه) طی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنوردیدن
تصویر درنوردیدن
درهم پیچیدن، سپری کردن، پیمودن، طی کردن راه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوردیدن
تصویر نوردیدن
((نَ وَ دَ))
پیچیدن، تا کردن، پیمودن، نوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنوردیدن
تصویر درنوردیدن
طی کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پیمودن، طی کردن، گذشتن، انطواء، تا کردن، درهم پیچیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد