جدول جو
جدول جو

معنی والفجر - جستجوی لغت در جدول جو

والفجر
(وَلْ فَ)
سورۀ هشتاد و نهم از قرآن مجید و آن مکیه و سی آیت است و بدین آیه شروع شود: والفجر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از والاتر
تصویر والاتر
بالاتر، بلندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والاسر
تصویر والاسر
سرفراز، بلندمرتبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وافر
تصویر وافر
بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، اورت، معتدٌ به، بی اندازه، غزیر، مفرط، موفّر، جزیل، متوافر، درغیش، موفور، عدیده، خیلی، به غایت، کثیر
در علوم ادبی در علم عروض بحری که از تکرار سه یا چهار بار مفاعلتن حاصل می شود
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای متشکل از یک لولۀ توخالی و حقه ای در انتهای آنکه برای کشیدن تریاک به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والور
تصویر والور
ارزش، اهمیت، نوعی چراغ خوراک پزی نفت سوز
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
بسیار. افزون. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اوفر. موفور. وافره. موفوره. وافی. متوافر. متوافره. (از یادداشت مؤلف). فراوان. کثیر: و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک علمی وافر و ذکری سایر داشتندبه منزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودندی. (کلیله و دمنه). مالی فاخر و تجملی وافر با آن جماعت همراه بود. (سندبادنامه ص 218). ساز و بنه گاه ایشان به تاراج دادند و غنیمتی وافر از اموال و اسباب ایشان حاصل آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187). جمعی از حشم او به خدمت عضدالدوله رفتند و با ایشان اکرامی وافر کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). سباشتکین را که خویش و صاحب جیش او بود با لشکری وافر به خراسان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263). نعمتی وافر داشت. (گلستان) ، تمام. (دهار) (نصاب الصبیان) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (این معنی به معنی ’بسیار’ نزدیک است) : از عمر و روزگار فراخ خویش حظی وافر یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). جوانی خردمند از فنون فضائل حظی داشت وافر و طبعی نافر. (گلستان). ملوک وافر فراست و سلاطین کامل کیاست سعادت دو جهانی در متابعتش دانسته. (حبیب السیر ج 2 ص 322) ، (در اصطلاح عروض) بحر چهارم از بحور عروض، وزنش مفاعلتن شش بار. (منتهی الارب). شمس قیس رازی در این باره چنین آورده است: ’بناء وافر و کامل برسباعیات است مرکب از پنج متحرک و دو ساکن. اجزاء وافر شش بار مفاعلتن و اجزاء کامل شش بار متفاعلن و چون افاعیل این دو بحر در عدد متحرکات و سواکن و ترکیب ارکان متفق و مؤتلف بودند آن را در یک دایره نهادند و نام آن دایرۀ مؤتلفه کردند’. (المعجم چ دانشگاه ص 51). ’بدانکه عجم را بر پنج بحر از این بحور پانزده گانه شعر عذب نیست و آن طویل است و مدید و بسیطو وافر و کامل و ما بیتی چند از اشعار قدما که در نظم آن تقیل به شعراء عرب کرده اند و برای اظهار مهارت خویش در علم عروض گفته اند بیاریم تا نقل آن معلوم گردد و دوری آن از طبع سلیم روشن شود.. ابیات وافر:
بیت مقطوف و این اتم اشعار عرب است در این بحر:
چو برگذری همی نگری برویم
مفاعلتن مفاعلتن فعولن
چرا نکنی یکی نگرش به کارم
مفاعلتن مفاعلتن فعولن.
وقطف آن است که لام مفاعلتن را ساکن گردانند و مفاعیلن بجای آن نهند آنگاه لام و نون از این مفاعیلن حذف کنند مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند و فعولن چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را مقطوف خوانند و قطف میوه چیدن است و به سبب آنکه بدین زحاف از این جزو دوحرف و دو حرکت افتاده است آن را به قطف ثمار تشبیه کردند.
بیت معصوب مقطوف:
نگارینا به صحرا شو که عالم
مفاعیلن مفاعیلن فعولن
چو روی خوب تو گشته ست خرم
مفاعیلن مفاعیلن فعولن.
و عصب آن است که لام مفاعلتن را ساکن گردانند و مفاعیلن بجای آن بنهند و مفاعیلن چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را معصوب خوانند و عصب بستن باشد و عصابه سربند و رگ بند بود. به سبب آنکه لام مفاعلتن را بدین زحاف از حرکت بازداشته اند و آن را به عصب تشبیه کردند و این وزن مانند هزج محذوف است و خسرو و شیرین نظامی گنجه ای و ویس و رامین فخری گرگانی بر این وزن است وجماعتی آن را از این بحر پندارند چون هیچ جزو از این وزن مفاعلتن نتواند بود و اگر بیارند مستثقل و از طبع دور باشد چنانکه گفته اند:
نگارینا مکن نگرش به کارم
مفاعیلن مفاعلتن فعولن
چو می دانی که من ز غمت فکارم
مفاعیلن مفاعلتن فعولن.
پس آن را از وزن مسدس هزج محذوف نهادن اولی تر از آنکه از وافر مزاحف. بیت منقوص:
اگر یار مرا باز نوازد
مفاعیل مفاعیل فعولن.
دلم باغم سوداش بسازد
مفاعیل مفاعیل فعولن.
و نقص آن است که از مفاعیلن معصوب نون بیندازی مفاعیل بماند به ضم لام و مفاعیل چون از ’مفاعلتن’ باشد آن را منقوص خوانند’. (از المعجم چ دانشگاه ص 57 تا 61)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
درآینده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ولوج. رجوع به ولوج شود
لغت نامه دهخدا
ابزار تریاک کشی، وافور شاید از کلمه واپور فرانسه به معنی بخار گرفته شده باشد، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
شهری است در طخارستان، شاید همان والج باشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لِ جَ)
سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آن درد که بگیرد مردم را. (مهذب الاسماء). درد دندان و درد شکم یا ریش غربیلک یا نوعی از بیماری سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). دردی است در شکم. (از المنجد) ، درندگان. ماران. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فی حدیث ابن مسعود: ایاکم و المناخ علی ظهر الطریق فانه منزل الوالجه، یعنی السباع والحیات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
ارزش. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
وادیج، جم اسپرم: او بر اطراف درخت در چهار فصل از سال خرم بماند ... و در بخارا نبات او را والیجها کنند چنانکه تاک را، (ترجمه صیدنۀ ابوریحان نسخۀ خطی کتاب خانه مرحوم دهخدا و نیز نسخۀ چاپی زکی و لیدی توغان)
لغت نامه دهخدا
(لِ جَ)
شهری است در بدخشان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
فاجرتر. (یادداشت بخط مؤلف) ، ستایش کننده. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). رجوع به افتد و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 321 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عالیمقام. والاحسب. بلندمرتبه. سرافراز:
نه خسرونژادی نه والاسری
پدرت از سپاهان بد آهنگری.
فردوسی.
بر بخردان مرگ والاسران
به از زندگانی بدگوهران.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(وَلْ عَ)
یکصدو سومین سورۀ قرآن مجید، مکیه و مشتمل بر 3 آیت است و بدین آیه آغاز شود: والعصر ان الانسان لفی خسر
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ مِ جَرر)
لقب شمشیر عتبه بن حارث بن شهاب
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ فَ)
خداوند بزرگی و گرانمایگی:
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام اهل عالم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام قلعه ای است در هندوستان که نیل از آنجا آورند. (برهان) (از آنندراج) (تحقیق ماللهند ص 99). نام قلعه ای است به هند که نیل از آنجا آورند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). و نیل چیزی است که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان). شهری است در مشرق بنارس. قلعه ای است در مولتان، و محمود غزنوی آن قلعه را گشود:
تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو
به سومنات رود گاه و گه به کالنجر.
فرخی.
برسد قافیۀ شعر بپایان نرسد
گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر.
فرخی.
گهی باشد صهیل اسب او در خاک ترکستان
گهی باشد سلیل تیغ او در حد کالنجر.
عبدالواسع جبلی.
و در مستی او را بگرفت و به قلعۀ کالنجر محبوس کرد و هفت سال در حبس بود و هم آنجا وفات یافت. (تاریخ گزیده ص 435). چون قوتی بهم رسانید نزد اعظم همایون که در آن ایام قلعۀ کالنجر محاصره داشت معتبران را فرستاد که شما به جای پدر و عم من اید. (تاریخ شاهی ص 69). و هرکس از امرا به زیادتی جاگیر و ادرار سرفراز گشت. سرانجام مهام سلطنت داده، رایات جاه و جلال به جانب قلعۀ کالنجر در حرکت آمد. (تاریخ شاهی ص 133). در آن وقت همایون پادشاه بقلعۀ کالنجر تشریف داشتند. چون خبر طغیان افغانان شنیدند عنان توجه بدفع آن طایفه معطوف داشتند. (تاریخ شاهی ص 184). چون شش سال و پنج ماه از عهد او برآمد خواص خان را بجهت نرسنگ دیو به ندیله فرستاد که او را به خدمت بیاورد. او گریخته به راجۀ کالنجر پناه برد. خواص خان چندانکه به راجۀ کالنجر مراسلات نمود او بدادن راضی نشد. (تاریخ شاهی ص 228)
لغت نامه دهخدا
(لِ جَ)
به هندی ظاهراً معنی آهن و آهنین را میدهد و قلعۀ کالنجر را که در مادۀ قبل اشاره کردیم بهمین مناسبت کالنجر گفته اند:
بلفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر.
عنصری
لغت نامه دهخدا
آدینه قلی بک، یکی از شعرای امی ایران است و با مولانا وحشی معاصر و در نکته سنجی مهارت داشته است. از اوست:
کار من دور از تو غیر از ناله های زار نیست
گر بزاری جان دهم دوراز تو، دور از کار نیست.
(قاموس الاعلام ترکی)
فرانسیس بالفور فیزیولوژیست انگلیسی، متولد 1851 میلادی در ادیمبورگ و متوفی بسال 1882 م، او تحقیقات علمی خود را بیشتر در ناپل انجام داد، وسرانجام به استادی دانشگاه کمبریج انگلستان رسید
لغت نامه دهخدا
تصویری از والور
تصویر والور
فرانسوی ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالفخر
تصویر ذوالفخر
سرافراز صاحب افتخار خداوند فخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افجر
تصویر افجر
فاجرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافر
تصویر وافر
بسیار، فراوان، افزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والاسر
تصویر والاسر
بلند مرتبه سرفراز: (بر بخردان مرگ والاسران به از زندگانی بد گوهران) (اسدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافور
تصویر وافور
کشتی بخاری، آلتی برای کشیدن تریاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافور
تصویر وافور
آلتی که با آن تریاک می کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والور
تصویر والور
((لُ))
نام تجای نوعی چراغ خوراک پزی نفت سوز دارای فتیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وافر
تصویر وافر
((فِ))
فراوان، زیاد
فرهنگ فارسی معین
بسیار، بی حد، خیلی، زیاد، عدیده، فراوان، کثیر، متعدد
متضاد: کم، نادر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فراوان
دیکشنری اردو به فارسی