جدول جو
جدول جو

معنی والاذ - جستجوی لغت در جدول جو

والاذ
ردۀ دیوار، گلی که بدان دیوار برآرند، سقف. (رشیدی). رجوع به والاد شود، قالب طاق و گنبد که از چوب و گل سازند و بعد از آن به گچ و خشت بپوشند. (رشیدی) ، در نسخۀ میرزا (: فرهنگ ابراهیمی عمارت رنگین و در مؤید عمارت گلین گفته و معنی اول اصح است چه در اکثر اشعار مقابلۀ بنیاد آورده اند انوری گوید:
فلک را قدر تو والاذ عالی
جهان را حزم تو بنیاد محکم.
لیکن در این بیت معنی دیوار نیز مناسب است والاذکر بنائی که دیوار چنه چنه و رده رده بلند کند. (فرهنگ رشیدی). در تمام معانی رجوع به والاد شود
لغت نامه دهخدا
والاذ
سقف خانه پوشش خانه (ازسمک برکشید بنیادش (بنیاذش) بفلک برفراشت والادش (والاذش)) (رشیدی)، قالب کالبد، قالب طاق و گنبد که از چوب و گل سازند و بعد از آن به گچ و خشت بپوشند: (تا باقبال تو تمام شود این بنارا که کرده ای والاد) (کمال اسماعیل رشیدی) (بمعنی دوم هم مناسب است)، دیوار، هرمرتبه و چینه دیوار گلین که بربالای هم گذارند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از والا
تصویر والا
(پسرانه)
بالا عزیز، گرامی، محترم، دارای ارج و اهمیت، اصیل، نژاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از والان
تصویر والان
گروهی از پستانداران دریایی
رازیانه، گیاه علفی خوشبو دارویی با برگ های ریز و گل های چتری زرد رنگ که دانه های ریز و معطر آن مصرف چاشنی غذا دارد
بادیان، رازیان، وادیان، رازنج، رازیانج، رازیام، بادتخم، برهلیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والاد
تصویر والاد
سقف و پوشش خانه، هر یک از ردیف های دیوار گلی، قالب چوبی گنبد و طاق، کنایه از پایه و اساس، بنیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والا
تصویر والا
بالا، بلند، بلندمرتبه، برای مثال چو هامون دشمنانت پست بادند / چو گردون دوستان والا همه سال (رودکی - ۵۲۵)
برتر، بلند، پسوند متصل به واژه به معنای بزرگ مثلاً والاتبار، والاجاه، والاحضرت، والاقدر، والامنش، والانژاد، والاهمت
فرهنگ فارسی عمید
پسر ابرهه ذوالمنار موسوم به افریقیس. یا عبدبن ابرهه برادر ذوالمنار. یکی از ملوک یمن. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و روایت است که (ذوالمنار ابرهه) به زمین نسناسان بگذشت... در سیرالملوک گوید که دهان و چشم ایشان بر سینه بود از سخط ایزد تعالی نعوذ به. پس ابرهه پسرش را ذوالأذعار به حرب ایشان فرستاد و او را فریقیس گویند تا ایشان را بعضی هلاک کرد و نتوانستند غلبه کردن، که مورچگان بودند هر یکی چند شتری بختی. و اسپ و مرد را می ربودند و این بوقت روزگار کیکاوس بود و آنکه بنی اسرائیل از اشمویل پادشاه خواستند وخدای تعالی طالوت را بفرستاد. ملک افریقیس ابن ابرهه، اربع و ستین سنه. چون پادشاه گشت هزارهزار مرد فراز آورد و ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت و شهر افریقیه بنا نهاد بنام خویش و چندانکه در آن حدود آبادان بود بگرفت و هرچه برده آورد به أفریقیه اندربداشت و شهری آباد گشت و حمزهالأصفهانی در تاریخ خویش گویدذوالأذعار برادر افریقیس بوده است و بیست و پنج سال پادشاهی بکرد تا ملک بهداد (بهداهاد) رسید. و در سیر ذوالأذعار خود فریقیس را گوید. شاعر گفته است:
سرنا الی المغرب فی جحفل
بکل ّ قوم اریحی ّ همام.
افریقیس را خود در کتاب سیر خوانده ام که پسری بود نام او الفندیس بن افریقیس. از بعد پدر با لشکر سوی عراق آمد... (مجمل التواریخ والقصص ص 155 و 156). و ابن الاثیر در المرصع گوید: عمرو بن ایمن یا عمرو بن ذوالمنار ملک یمن. و وی را از آن ذوالاذعار گویند که وی با قومی از نسناس که رویها در سینه ها داشتند و مردم از آنان می ترسیدند جنگ کرد. و بعضی گفته اند وجه تلقیب آن است که او قومی وحشی شکل رااسیر آورد که مردمان از آنان بهراسیدند و یا بعلت آنکه وی نسناس را به یمن آورد و مردم یمن از نسناس مذعور و به بیم شدند. و ابن البلخی نام او را ذوالأذعارابن ابرهه ذالمنار گفته و در عقدالفرید ذوالأذعار ابن ابرهه آمده است. و رجوع بمفاتیح العلوم خوارزمی ص 69 و فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 42 و عقدالفرید جزو 3 ص 321 شود
لغت نامه دهخدا
(وَلْ لا)
دروغگوی که بگوید و نکند. (منتهی الارب) ، خودرأی نادرست دوستی. (از منتهی الارب) ، ذئب ولاذ، الخفی الخفیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ اُ ذُ نَ)
لقب انس بن مالک صحابی و خدمتگذار رسول اکرم صلوات الله علیه و از آنرو این لقب بدو دهند که روزی حضرت پیغامبر علیه السلام به مزاح او را یاذاالأذنین خواند. در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند.
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بنائی که دیوار چینه چینه سازد. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی). رجوع به والاد و والادگر شود
لغت نامه دهخدا
بالاده، کتل، پالاده، پالاد، پالا، پالای، بالاد، اسب جنیبت، اسب جنیبت باشد که پیشاپیش پادشاهان کشند، و رجوع به بالا و بالاد شود
لغت نامه دهخدا
سقف، (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، پوشش خانه، (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا)، پوشش، (آنندراج)، پوشش هرجائی، (فرهنگ خطی)، به معنی دیوار هم صادق است، (حاشیۀ معین بر برهان قاطع) :
به فال خجسته به عزم مصمم
به بنیاد ثابت به والاد محکم،
نزاری (از جهانگیری)،
در فرهنگ رشیدی والاذ آمده است و به شاهد این شعر:
از سمک برکشیدبیناذش
به فلک بر فراشت و الاذش،
، قالب، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی)، کالبد، (فرهنگ خطی)، کالبد طاق و گنبد، (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، قالب گنبد، قالب طاق، (جهانگیری)، قالب طاق و گنبد که از چوب و گل سازند و بعد از آن به گچ و خشت بپوشند، (از فرهنگ جهانگیری) (از رشیدی) (از حاشیۀ برهان قاطع دکتر معین) :
تا به اقبال تو تمام شود
این عمارت که کرده ای والاد،
کمال اسماعیل (از جهانگیری)،
، پیشانی و پهلوی عمارت، (ناظم الاطباء)، دیوار، (فرهنگ نظام)، بعضی دیواری را گفته اند که از خشت پخته و سنگ سازند، و بعضی دیگر هر مرتبه و چینۀ دیوار گلین را گویند که بر بالای هم گذارند، (برهان قاطع)، هر ردۀ دیوار گل و سنگ خاصه طرف بالا را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چینۀ دیوار باشد که نشپه گویند، (فرهنگ نظام نقل از سروری)، دیوار ساخته شده از سنگ و یا آجر، (ناظم الاطباء)، رجوع به والاذ شود، هر رده ای از سنگ که در بنای عمارت به کار برده اند، (ناظم الاطباء)، گلی که در عمارت کردن به کار برند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، اندود دیوار، (ناظم الاطباء)، پی و بنیاد دیوار، (برهان قاطع)، پایه و بنیاد بنا و عمارت، بی دیوار و بنیاد دیوار، (ناظم الاطباء)، آجرهای بزرگی که در بنای عمارت به کار می برند، (ناظم الاطباء)، عمارت رنگین نقاشی کرده، (برهان قاطع)، عمارت نقاشی کرده، (ناظم الاطباء)، در نسخۀ میرزا ابراهیم عمارت رنگین و در مؤید الفضلاء عمارت گلین گفته، (حاشیۀ برهان قاطع، از رشیدی)، عمارت، (ناظم الاطباء)، طبقه که آن را به فارسی اشکو گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
مرتضی قلی بیک به روایت مؤلف صبح گلشن به هندوستان رسیده به ملازمت والای نواب سربلندخان سربلندی یافت و در آخر عمر به ملک بنگاله شتافته از آنجا به عالم بالا شتافت، ’ او راست:
در سینه ام ز جور تو ظالم دلی نماند
جز بیدلی به مزرع من حاصلی نماند،
(از تذکرۀ صبح گلشن ص 584 و فرهنگ سخنوران ص 641)
میرزا ضیاءالدین حسین بدخشانی مخاطب به اسلام خان و متخلص به والا از شعرای قرن یازدهم است، و رجوع به فرهنگ سخنوران 641 و خزانۀ عامره ص 176 و روز روشن ص 747 شود
علینقی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه متخلص به والا از شعرای قرن سیزدهم هجری است، رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 شود
لغت نامه دهخدا
بلند، (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ معین بر برهان قاطع) (صحاح الفرس) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از بهار عجم) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، مرتفع، (حاشیۀ برهان قاطع)، بالا، (انجمن آرا) (آنندراج)، رفیع، (ناظم الاطباء)، افراشته، بارفعت:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال،
رودکی (از لغت فرس اسدی)،
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو تا که نپیرائی والا نشود،
منوچهری (دیوان ص 34)،
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا،
ناصرخسرو،
سروبن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد،
سنائی،
رفته ز ورای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا،
نظامی،
ز هر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایه بالا بود،
نظامی،
نک ذره به آفتاب والا نرسد،
عطار،
لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به ترتیبی والاتر از آن ممکن شد، (گلستان)،
به خدائی که برافراخت سپهر اطلس
به رسولی که برون تاخت ز چرخ والا،
(از فرهنگ خطی)،
، بامرتبت، (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام)، بزرگ قدر، (صحاح الفرس) (غیاث اللغات)، بزرگ به قدر و بلند به همت، (اوبهی)، بلند به قدر و همت و نهمت، (فرهنگ خطی)، بلند به حسب قدر و مرتبه، (جهانگیری)، بلند به حسب مرتبه، (آنندراج)، باقدر، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بزرگ به قدر و بلندی، (لغت فرس چ اقبال ص 4 از حاشیۀ برهان قاطع)، سرافراز در بلندی مرتبه و درجه و قدر و نیز در عقل و فراست و شعور و در حسب و نسب، بزرگوار، باشوکت، باشکوه، (ناظم الاطباء)، سرافراز، بلندمرتبت، عالی مقام، عالی رتبه، بلندمرتبه:
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی،
بوشکور،
نه داناتر آن کس که والاتر است
که بالاتر است آن که داناتر است،
بوشکور،
سبکسارمردم نه والا بود
اگر چه گوی سروبالا بود،
فردوسی،
درفشی چو سیمرغ والا سفید
کشیده سرش سوی تابنده شید،
فردوسی،
وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان چه در صدر محافل،
منوچهری،
کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود،
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود،
منوچهری،
خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبلها و یازان زیر عرعرها،
منوچهری،
هنر هرچه در مرد والا بود
به چهرش بر از دور پیدا بود،
اسدی،
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهتر نژاد،
اسدی،
این چرا بندۀ ضعیف و چاکر بی قدر و جاه
و آن چرا شاه قوی و مهتر والاستی،
ناصرخسرو،
محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من
نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی،
ناصرخسرو،
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به دانش والا شد،
ناصرخسرو،
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا،
مسعودسعد،
مرا گویند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلیفوس والا،
خاقانی،
درّ دری را از قلم در رشتۀ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم برشاه والا ریخته،
خاقانی،
به عون لطف یزدانی و فر دولت برنا
به دارالملک بازآمد همایون صاحب والا،
هندوشاه نخجوانی،
، با گهر، (لغت فرس اسدی)، شریف، مقابل دون و پست، (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء)، عالی، (ناظم الاطباء)، ارجمند، گهری، ارزنده، بلند:
چو شه ایران والا به نسب
با شه ایران همتا به گهر،
فرخی،
از این سه هر آنکو شریف است و والا
مر آن دیگران را سر آرد به چنبر،
ناصرخسرو،
تن خانه این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانه و این گوهر والا،
ناصرخسرو،
تو چنان بر گمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست،
مسعودسعد،
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پست است و شعر من والاست،
مسعودسعد،
مکن درجسم و جان منزل که این دون است وآن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجاباش نه آنجا،
سنائی،
الف را بر اعداد مرقوم بینی
که اعداد فرعند و او اصل والا،
خاقانی،
چون دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من،
خاقانی،
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم،
خاقانی،
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بد گوهراز گوهر والا چه خواستی،
خاقانی،
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو،
حافظ،
، عزیز، گرامی، ارزنده، ارجمند:
غریب از ماه والا تر نباشد
که روز و شب همی برد منازل،
منوچهری،
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید،
منوچهری،
ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند،
منوچهری،
یگانه گهر گرچه والا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود،
اسدی،
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که هنرهاش سوی مردم والا والاست،
ناصرخسرو،
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون بسوی خاص و عام والا،
ناصرخسرو،
دیدۀ عالم از توروشن شد
نامۀ دوست از تو شد والا،
مسعودسعد،
، خوب، مقبول، شایسته، پسندیده، ستوده، سزاوار:
که خود را بدان خیره رسوا کند
وگر چند کردار والا کند،
فردوسی،
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن،
فردوسی،
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز،
فردوسی،
آن است بی زوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا،
ناصرخسرو،
، بلند، مشهور،
- نام والا، نام نیک و مشهور، نام بلند:
ببالید و چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت،
اسدی،
، بزرگ، (فرهنگ خطی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سرور:
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا،
مولوی،
، اعلا، (از انجمن آرای ناصری)، فایق، برتر:
چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ
خداش قدرت والای خویش بنماید،
(از نفثه المصدور)،
، قویم، استوار:
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا،
ناصرخسرو،
،
قد، قامت، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، بالا، (برهان قاطع)، مرتبه، (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا)، قدر، (آنندراج) (انجمن آرا)، رفعت، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، بلندی، (برهان قاطع)، توانائی، قدرت، (برهان قاطع)، دارائی، (آنندراج)، دوستی، (ناظم الاطباء)، یار، دوست، (ناظم الاطباء)، مخفف والاد است به معنی دیوار یا سقف، (فرهنگ نظام)، رده از دیوار که آن را والاد نیز گویند و به معنی سقف و پوشۀ خانه نیز آمده، (از آنندراج) (انجمن آرا)، نوعی از بافتۀ ابریشمی که بیشتر زنان پوشند، (برهان قاطع)، نوعی از بافتۀ ابریشمی که واله نیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از پارچۀ لطیف ابریشمی بود و اکنون هم در هند نام پارچه لطیفی است، (فرهنگ نظام)، نوعی از جامۀ ابریشمی باریک، (غیاث اللغات)، نوعی از بافتۀ ابریشم، (جهانگیری)، حریر بسیار نازک، بهترین آن گلناری و چرخی و نازک و پر مگسی است، (فرهنگ دیوان البسۀ نظام قاری، از حاشیۀ برهان قاطع)، جامه ای است معروف در هندوستان، (آنندراج) :
نباشد چرا همچو گل شوخ و شنگ
که دارد لباسی ز والای رنگ،
ملاطغرا (از آنندراج)،
و دعا را نبشته در والای زرد گیرند، (از بیاضی خطی)،
گل است و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر،
نظام قاری،
نقش والای لطیف قلغی گر بیند
قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار،
نظام قاری،
تابود والای گلگون شفق
شقۀ چتر سپهر زرنگار،
نظام قاری،
نخوت شرب به والا که ز پرّ مگس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار،
نظام قاری،
نوع والا که ورا باد صبا می خوانند
بادت آن آتش والای به رنگ گلنار،
نظام قاری،
، مجازاً، بیرق که بر سر نیزه بندند، (آنندراج) :
ز والای گلگون سنان بهره مند
شفق از زمین نیزه دار بلند،
ملاقاسم فوقی (از آنندراج)،
ز والاسنان رشک گلزارها
برآورده گلهای سر از خارها،
ملاقاسم فوقی (ازآنندراج)،
شده نیزه ها شمع بزم جدال
سر شمع را شعله والای آل،
هاتفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کسی که عمارت سازد بنا، کسی که دیوار گلی را چینه چینه بر بالای هم گذارد
فرهنگ لغت هوشیار
سقف خانه پوشش خانه (ازسمک برکشید بنیادش (بنیاذش) بفلک برفراشت والادش (والاذش)) (رشیدی)، قالب کالبد، قالب طاق و گنبد که از چوب و گل سازند و بعد از آن به گچ و خشت بپوشند: (تا باقبال تو تمام شود این بنارا که کرده ای والاد) (کمال اسماعیل رشیدی) (بمعنی دوم هم مناسب است)، دیوار، هرمرتبه و چینه دیوار گلین که بربالای هم گذارند. سقف، پوشش خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والا
تصویر والا
بلند، مرتفع، بالا، افراشته، بارفعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والا
تصویر والا
بلند مرتبه، شریف، مقبول، شایسته، مشهور، برتر، قد، قامت، بیرق، درفش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والاد
تصویر والاد
دیوار، سقف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والان
تصویر والان
رازیانه، گیاهی است خوش بو با دانه های ریز که برای نفخ مفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والا
تصویر والا
متعال، رفیع، متعالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از والا
تصویر والا
وگرنه
فرهنگ واژه فارسی سره
بلند، رفیع، شامخ، عالی، متعالی، مرتفع، منیع، ورنه، بلندپایه، بلندمرتبه، بلندمقام، عالی قدر، جلیل، گرامی، شایسته، شریف، نجیب، رئیس، سرور، صدر، برتر، فایق
متضاد: فرومایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد