جدول جو
جدول جو

معنی وافی - جستجوی لغت در جدول جو

وافی
(پسرانه)
به اندازه لازم و مورد نیاز، کافی، وفا کننده
تصویری از وافی
تصویر وافی
فرهنگ نامهای ایرانی
وافی
به اندازۀ کافی، وفا کننده به عهد، به سر برندۀ پیمان، کسی که به عهد و پیمان خود وفا می کند، تمام و کامل
تصویری از وافی
تصویر وافی
فرهنگ فارسی عمید
وافی
نصر بن احمد بن اسماعیل امیر معروف سامانی، رجوع به نصر بن احمد سامانی و احوال و اشعار رودکی نوشتۀ سعید نفیسی شود
لغت نامه دهخدا
وافی
مولانا وافی از شعرای همزمان امیرعلیشیر نوائی در قرن نهم که در ترجمه مجالس النفائس درباره وی چنین آمده است: ’عطار است و فرزند شهر هرات است و در بیرون درب خوش میباشد وبه ملازمت آستان صاحبقران میرسد این مطلع از اوست:
آن چشمۀ حیات که یابند جان ازو
جز آب حسرتم نبود در دهان ازو
لغت نامه دهخدا
وافی
وفاکننده به عهد، نگهبان عهد، (از اقرب الموارد)، باوفا، راست، صادق، آنکه به شرط و عهد خود وفا کند، (ناظم الاطباء) :
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا،
منوچهری،
ز آب تتماجی که دادش ترکمان
آن چنان وافی شده ست و پاسبان،
مولوی،
بر عدم باشد نه بر موجود مست
زآنکه معشوق عدم وافی تر است،
مولوی،
، تمام، (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، کامل، (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رسان، (منتهی الارب)، رسان، (مؤلف)، بس، بسنده، شافی:
خواندن بی معنی نپسندیی
گر خردت کامل و وافیستی،
ناصرخسرو،
وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر،
ناصرخسرو،
اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود و رمزی در تقریر فضایل و مآثر وافی و شافی، (ترجمه تاریخ یمینی ص 257)،
- درهم وافی، درهم درست و کامل،
، بسیار، (مؤلف)، باکفایت، لایق: امیر گفت مشرفی می باید بلخ و تخارستان را وافی و کافی و ترااختیار کرده ایم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 141)، پیمانۀ وافی، پیمانۀ پر، (ناظم الاطباء)، میزان، عدل، درست، (از اقرب الموارد)، (در اصطلاح عروض) بیتی باشد که تجزیت بدان راه نیافته باشد یعنی هیچ از آنچه در اصل دائره باشد کم نکرده باشند، (از المعجم)،
یک درم و چهار دانگ، (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، یک درهم و چهار دانگ درهم و یا یک درهم و دو دانگ و یا معادل یک مثقال، (مؤلف)
لغت نامه دهخدا
وافی
نگهبان، راست، باوفا، وفا کننده به عهد
تصویری از وافی
تصویر وافی
فرهنگ لغت هوشیار
وافی
((فِ))
تمام، کامل، وفا کننده
تصویری از وافی
تصویر وافی
فرهنگ فارسی معین
وافی
بس، بسنده، فراوان، کافی، مستوفا، مشبع، مکفی، باکفایت، سزاوار، لایق، باوفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وادی
تصویر وادی
(دخترانه)
سرزمین، رود، نهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از والی
تصویر والی
(پسرانه)
حاکم، پادشاه، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوافی
تصویر خوافی
پرهای کوچک بال پرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوافی
تصویر قوافی
جمع واژۀ قافیه، پشت گردن، پس گردن، آخر چیزی، در علوم ادبی یک مصوت یا رشته ای از چند صامت و مصوت که در آخرین کلمۀ ابیات یک قطعه شعر یا در آخرین کلمۀ مصراع های یک بیت تکرار شود، ولی این تکرار، تکرار یک کلمه با معنی واحد نباشد مانند «ﺴﺖ» و یا « ر»، پساوند، سرواده، در بیت اخیر کلمۀ «دارد» ردیف است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوافی
تصویر عوافی
جمع واژۀ عافیت، تندرستی، صحت، سلامت، زهد، پرهیزکاری
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
جمع واژۀ قافیه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پس آوندها و قافیه ها. (ناظم الاطباء). رجوع به قافیه و المعجم فی معاییر اشعار العجم چ دانشگاه ص 24 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
افزون شدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پرهای بال مرغ که چون بالها را منضم گرداندپنهان شوند، یا چهار پری که بعد از مناکب قرار دارد، یا هفت پری که بعد از هفت پر مقدمات وجود دارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : همه شب در ستره خوافی ظلمت قطع فیافی آن مسافت می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، جمع واژۀ خافیه. شاخه های بزرگ، و آن را در لغت اهل حجاز عواهن می گویند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ/ خوا / خا)
منسوب به خواف که ناحیۀ کثیرالقری و با خضارت و نضارت از نیشابور و مهد طلوع جمعی از علما و محدثین بوده است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
از عالمان لغت بود و او راست نظم جواهراللغه زمخشری. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
منسوب به خواف
لغت نامه دهخدا
(لَوْ وا)
عمل لواف کردن
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ هافی و هافیه: هوافی الابل، شتران گم شده درچراگاه. (منتهی الارب). هوامی. رجوع به هوامی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عواف. جمع واژۀ عافیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عافیه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صافیه، و آن ضیاع خاص سلطان است. (الوزراء و الکتاب حاشیۀ ص 115). خالصۀ دولتی: و اقطعه مالاً من الصوافی. (الوزراء و الکتاب ص 115) ، صوافی ملوک، خالصۀ پادشاهان. املاک خالصه
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوافی
تصویر لوافی
در تازی نیامده گوالبافی ریسمانتابی پاتاوه فروشی عمل و شغل لواف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوافی
تصویر قوافی
جمع قافیه، پساوند ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوافی
تصویر طوافی
شغل و عمل طواف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توافی
تصویر توافی
تمام و کمال گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوافی
تصویر خوافی
پوشیده و پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صافیه، واگذاری ها چون زمین یا ده واگذاری، بر گرفته ها بر گزدیده پیامبر از پروه (غنیمت)، بی مانده برها (بلا وارث) جمع صافیه آن قسمت از غنایم که به پیغمبر و امام میرسید و از دیگر غنایم که میان غنایم غازیان تقسیم می شد ممتاز بود، املاک خالصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توافی
تصویر توافی
((تَ))
وفا به عهد کردن با یکدیگر، با هم تمام کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قوافی
تصویر قوافی
((قَ))
جمع قافیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوافی
تصویر خوافی
((خَ))
جمع خافیه، پنهان ها، نهان ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صافی
تصویر صافی
پالایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از والی
تصویر والی
استاندار
فرهنگ واژه فارسی سره
دوره گردی، دست فروشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد