تنگستن، فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، ولفرام
تنگستن، فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، وُلفرام
قریه ای است بر کنار جیحون نزدیک آمل براه خوارزم. (انساب سمعانی: السافر دزی) (معجم البلدان). یکی از بلاد خوارزم و جرجانیه است. (نزهه القلوب چ اروپاص 258).
قریه ای است بر کنار جیحون نزدیک آمل براه خوارزم. (انساب سمعانی: السافر دزی) (معجم البلدان). یکی از بلاد خوارزم و جرجانیه است. (نزهه القلوب چ اروپاص 258).
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ
شعلۀ آتش. فتیله. (از فرهنگ جهانگیری) : کنم ز آتش طبع توافرازه بلند ز آفرین تو اگر باشد افروزۀ من. سوزنی. نرم گشته به بوس و لابۀ من گرم گشته به افرازۀ من. سوزنی. - آتش افرازه، افرازندۀ آتش. آتش زنه. آنچه آتش را فروزد
شعلۀ آتش. فتیله. (از فرهنگ جهانگیری) : کنم ز آتش طبع توافرازه بلند ز آفرین تو اگر باشد افروزۀ من. سوزنی. نرم گشته به بوس و لابۀ من گرم گشته به افرازۀ من. سوزنی. - آتش افرازه، افرازندۀ آتش. آتش زنه. آنچه آتش را فروزد
بس و قطع کردن حکم جز اهل خود. (منتهی الارب) (آنندراج). بس و قطع کردن حکم جز برای اهل خود. (ناظم الاطباء). قطع کردن حکم جز خاندان خود را. (از اقرب الموارد). یقال: ’افترز امره دون اهل بیته، ای قطعه’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بس و قطع کردن حکم جز اهل خود. (منتهی الارب) (آنندراج). بس و قطع کردن حکم جز برای اهل خود. (ناظم الاطباء). قطع کردن حکم جز خاندان خود را. (از اقرب الموارد). یقال: ’افترز امره دون اهل بیته، ای قطعه’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دهی است از بخش حومه شهرستان نائین که در 50 هزارگزی جنوب خاور نایین متصل به شوسۀ نایین به عقدا در جلگه واقع است، ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 1978 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و میوه و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است، دبستان و مسجدی قدیم دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، در تاریخ نائین تألیف صدربلاغی آمده است: از دهات معروف مشرق نائین است و آبادیهای حومه آن عبارت است از جید، کشتخوان، پیربداق و علی آباد، قلعه مخروبه ای در بافران است که به قلعه رستم مشهور است، درخت و پایابی نیز هست که معروف است که حضرت رضا (هنگام عزیمت به خراسان) در کنار آن درخت غذا خورده و در آن آب وضو ساخته است، شاه عباس کبیر هم در نذری که کرد که پیاده بخراسان مشرف شود (1010 هجری قمری) تا آنجا که توانسته است از مسیر حضرت رضا راه پیموده است، به امر شاه عباس در اطراف آن درخت صحنی بنا کرده اند، مسجد جامع بافران نیز از آثار قدیمی آن محل است، جمعیت بافران به دو دسته عرب و عجم تقسیم میشود، عربهای آن ازاعراب بنی عامرند و تفنگچیان بافرانی در زمان قاجاریه معروف بوده اند، در هجوم افاعنه بافران مورد قتل عام قرار گرفت، (از تاریخ نایین صدر بلاغی ص 24 - 25)
دهی است از بخش حومه شهرستان نائین که در 50 هزارگزی جنوب خاور نایین متصل به شوسۀ نایین به عقدا در جلگه واقع است، ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 1978 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و میوه و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است، دبستان و مسجدی قدیم دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، در تاریخ نائین تألیف صدربلاغی آمده است: از دهات معروف مشرق نائین است و آبادیهای حومه آن عبارت است از جید، کشتخوان، پیربداق و علی آباد، قلعه مخروبه ای در بافران است که به قلعه رستم مشهور است، درخت و پایابی نیز هست که معروف است که حضرت رضا (هنگام عزیمت به خراسان) در کنار آن درخت غذا خورده و در آن آب وضو ساخته است، شاه عباس کبیر هم در نذری که کرد که پیاده بخراسان مشرف شود (1010 هجری قمری) تا آنجا که توانسته است از مسیر حضرت رضا راه پیموده است، به امر شاه عباس در اطراف آن درخت صحنی بنا کرده اند، مسجد جامع بافران نیز از آثار قدیمی آن محل است، جمعیت بافران به دو دسته عرب و عجم تقسیم میشود، عربهای آن ازاعراب بنی عامرند و تفنگچیان بافرانی در زمان قاجاریه معروف بوده اند، در هجوم افاعنه بافران مورد قتل عام قرار گرفت، (از تاریخ نایین صدر بلاغی ص 24 - 25)
بلندی. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بالا باشد. (فرهنگ اسدی). بلندی. (آنندراج) (هفت قلزم). بلندی و قله. (ناظم الاطباء). بمعنی بالا و فراز مقابل نشیب. (از شعوری) : از افراز چون کژ بگردد سپهر نه تندی بکار آید از این نه مهر. فردوسی. یکی تل بد از گوشۀ ره بلند بر افراز تل برشد آن هوشمند. فردوسی. کز اسبان تو بارۀ دستکش کجا برخرامد بر افراز خوش. فردوسی. خروشان و جوشان و دل پرنهیب بر افراز سر برکشید از نشیب. فردوسی. عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی. فردوسی. زبس رفعتش شاهباز خرد نیارد بر افراز او برپرد. لبیبی. نماز دیگر برنشست (سبکتگین) و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی و جای آن در صحرا و افرازها و کوهپایه ها بود. (تاریخ بیهقی ص 198). چو اسب اندر افراز و شیب افکنم چو او من بزخم رکیب افکنم. (گرشاسب نامه). کمند و کمان دادشان ساز جنگ زره زیر و ز افراز چرم پلنگ. (گرشاسب نامه). تا بر افراز باشد و به نشیب آتش و آب وا ره رفتار. ابوالفرج رونی. و جمله پشته ها و نشیب و افراز آن ولایت بغلّه بکارند. بعض کی پشته ها و افرازهاباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). آسمان گون قصبی بسته بر افراز قمر ز آسمان وز قمرش خوبتر آن روی و قصب. سنائی. باره در زیر او چو هیکل چرخ چتر از افراز سر چو خرمن ماه. (از تاج المآثر). - افراز آب، ماوراءالنهر. (یادداشت مؤلف). - افراز تخت، بالای تخت. روی تخت: ملک آمد و تخت زرین نهاد بر افراز آن تخت بنشست شاد. فردوسی. بیاورد موبد ورا شادمان نشاندش بر افراز تخت کیان. فردوسی. سوی قبۀ داد شدنیک بخت چو جم شد نشست او بر افراز تخت. فردوسی. - افراز دار، بالای دار. بر دار. روی دار: شاه سخن منم شعرا دزد گنج من بس دزد را که شاه بر افراز دار کرد. خاقانی. - افراز زین، بالای زین. روی زین: بنیروی یزدان جان آفرین سواری نمانم بر افراز زین. فردوسی. - افراز که و افراز کوه، بالای کوه. بلندی کوه: که آیم بر افراز که چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. نگه کرد سیمرغ ز افراز کوه بدانست چون دید سام و گروه. فردوسی. چو روی زمین گشت چون پر زاغ از افراز کوه اندرآمد چراغ. فردوسی. همی تافت چون مه میان گروه و یا مهر تابان بر افراز کوه. فردوسی.
بلندی. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بالا باشد. (فرهنگ اسدی). بلندی. (آنندراج) (هفت قلزم). بلندی و قله. (ناظم الاطباء). بمعنی بالا و فراز مقابل نشیب. (از شعوری) : از افراز چون کژ بگردد سپهر نه تندی بکار آید از این نه مهر. فردوسی. یکی تل بد از گوشۀ ره بلند بر افراز تل برشد آن هوشمند. فردوسی. کز اسبان تو بارۀ دستکش کجا برخرامد بر افراز خوش. فردوسی. خروشان و جوشان و دل پرنهیب بر افراز سر برکشید از نشیب. فردوسی. عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی. فردوسی. زبس رفعتش شاهباز خرد نیارد بر افراز او برپرد. لبیبی. نماز دیگر برنشست (سبکتگین) و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی و جای آن در صحرا و افرازها و کوهپایه ها بود. (تاریخ بیهقی ص 198). چو اسب اندر افراز و شیب افکنم چو او من بزخم رکیب افکنم. (گرشاسب نامه). کمند و کمان دادشان ساز جنگ زره زیر و ز افراز چرم پلنگ. (گرشاسب نامه). تا بر افراز باشد و به نشیب آتش و آب وا ره رفتار. ابوالفرج رونی. و جمله پشته ها و نشیب و افراز آن ولایت بغلّه بکارند. بعض کی پشته ها و افرازهاباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). آسمان گون قصبی بسته بر افراز قمر ز آسمان وز قمرش خوبتر آن روی و قصب. سنائی. باره در زیر او چو هیکل چرخ چتر از افراز سر چو خرمن ماه. (از تاج المآثر). - افراز آب، ماوراءالنهر. (یادداشت مؤلف). - افراز تخت، بالای تخت. روی تخت: ملک آمد و تخت زرین نهاد بر افراز آن تخت بنشست شاد. فردوسی. بیاورد موبد ورا شادمان نشاندش بر افراز تخت کیان. فردوسی. سوی قبۀ داد شدنیک بخت چو جم شد نشست او بر افراز تخت. فردوسی. - افراز دار، بالای دار. بر دار. روی دار: شاه سخن منم شعرا دزد گنج من بس دزد را که شاه بر افراز دار کرد. خاقانی. - افراز زین، بالای زین. روی زین: بنیروی یزدان جان آفرین سواری نمانم بر افراز زین. فردوسی. - افراز که و افراز کوه، بالای کوه. بلندی کوه: که آیم بر افراز کُه چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. نگه کرد سیمرغ ز افراز کوه بدانست چون دید سام و گروه. فردوسی. چو روی زمین گشت چون پر زاغ از افراز کوه اندرآمد چراغ. فردوسی. همی تافت چون مه میان گروه و یا مهر تابان بر افراز کوه. فردوسی.