جدول جو
جدول جو

معنی وازیک - جستجوی لغت در جدول جو

وازیک
دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل که در 10 هزارگزی شمال آمل واقعشده است، در جلگه قرار دارد، ناحیه ای است معتدل و مرطوب و 165 تن سکنه دارد، از آب رود خانه هراز مشروب میشود محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و نیشکر و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
وازیک
نوعی ماسه های ریز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازیک
تصویر نازیک
(دخترانه)
نازی، منسوب به ناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تازیک
تصویر تازیک
تاجیک، غیر عرب و غیر ترک، آنکه به زبان فارسی تکلم کند، مردم فارسی زبان، فرزند عرب که در عجم پرورش یافته و بزرگ شده باشد، بیشتر در مقابل ترک استعمال می شود، طایفه ای از نژاد آرین ساکن ترکستان افغان، پامیر و ترکستان روس که اغلب به زبان فارسی تکلم می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(یِ زَ)
شرارۀ آتش. (شعوری، ج 2، ص 416)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است از دهستان میان بند از ناحیۀ نور شهرستان آمل واقع در 27 هزارگزی جنوب غربی سولده و 3 هزارگزی غرب راه شوسۀ کلندرود به لمده، ناحیه ای است کوهستانی، هوای آن معتدل است و 200 تن سکنه دارد و با آب چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات دیمی و شغل اهالی زراعت و گله داری است و گروهی نیز کارگر معدن زغال کلندرود هستند و این نقطه دارای راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
رشتۀانگور، (یادداشت مؤلف)، شاخۀ درخت رز، هر چیزی که با آن خوشۀ انگور را آویزان می کنند، جائی که به آن خوشۀ انگور را می آویزند، (ناظم الاطباء)، چفته، (یادداشت مؤلف)، تکیه گاه درخت رز، جوانۀ درخت رز، جائی که از آن خوشۀ انگورمیروید، (ناظم الاطباء)، و نیز رجوع به وادیج شود
لغت نامه دهخدا
گرم و سوزان، (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گچلرات بخش پلدشت شهرستان ماکو، در 40هزارگزی جنوب پلدشت و در محل تقاطع راه ارابه رو پلدشت به جادۀ شوسۀ ماکو، در دامنۀ معتدل هوای مالاریاخیزی واقع است و 1091 تن سکنه دارد، اهالی آن فارسی را به لهجۀ ترکی تکلم می کنند، آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات وحبوبات و پنبه است، اهالی به زراعت و گله داری مشغولند و صنعت دستی آنان جاجیم بافی است، راه ارابه رو دارد، دبستان دارد، جاجیم های نازیک در آذربایجان به خوبی مشهور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 523)
لغت نامه دهخدا
تاجیک. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). تاژیک. (برهان) (شرفنامۀ منیری). غیرعرب وترک. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نسل ایرانی و فارسی زبان. (فرهنگ نظام). ’تات’ بمعنی تازیک و تاجیک یعنی فارسی زبانان. (سبک شناسی بهار ج 3 ص 50). و رجوع به تاجیک شود: ما مردمان نو و غریب هستیم، رسمهای تازیکان ندانیم، قاضی به پیغام نصیحتها از ما بازنگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 566). بوالحسن بخط خویش نسختی نبشت همه اعیان تازیک را در آن درآورد و عرضه کردند و هرکس گفت فرمان بردارم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 608). و همه بزرگان سپاه رااز تازیک و ترک با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که آن را [تاریخ یمینی را بعبارتی که به افهام نزدیک باشد و ترک و تازیک را در این ادراک افتد، بپارسی نقل کنی. (ترجمه تاریخ یمینی). تاج بخش عراق و خراسان سلطان تازیکان الاصفهبد الاعظم... (تاریخ طبرستان). از ترک تا تازیک تا هندو، اسامی همه ثبت کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و آنچه شیوۀ تازیک وختای و مغول و هند و کشمیر است، بر کلیات هریک واقف شده و طریقۀ تقریر هر طایفه داند. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 172). در روزگار مغول چنان اتفاق افتاد که بتدریج مردم را معلوم شد که ایشان قضاه و دانشمندان را بمجرد دستار و درّاعه می شناسند و قطعاً از علم ایشان وقوفی و تمیزی ندارند. بدان سبب جهّال و سفها درّاعه و دستار وقاحت پوشیده بملازمت مغول رفتند... چون مدتی بر این موجب بود، علماء بزرگ دست از آن اشغال و اعمال بازداشتند... وزرا و حکام تازیک دست از ایشان بازنمی داشتند... و اگر مفسدی میخواست که عرض ایشان ببرد، مانع می شدند. (تاریخ غازانی ایضاً ص 238).
هردو از اقربای نزدیکند
فی المثل گرچه ترک و تازیکند.
آذری (از فرهنگ نظام).
، فرزند عرب در عجم زائیده شده و برآمده را نیز گویند. (برهان). بچۀ عرب که در عجم بزرگ شود. (شرفنامۀ منیری) ، تازیک لغتی است که پارسیان بر تازیان نام نهاده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). در کتب قدما بمعنی تازی (عرب) هم استعمال شده اما در این معنی تازیکان دیده شده با الف و نون جمع یا نسبت. (فرهنگ نظام). این کلمه از پهلوی مأخوذ است و در زبان اخیر تاژیک بمعنی عرب آمده است. رجوع به تازی شود، اصلی است ترکان را. (شرفنامۀ منیری). رجوع به تاجیک و تازک و تازی و تاژیک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تازیک
تصویر تازیک
تاجیک، غیر عرب و ترک نسل ایرانی و فارسی زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازیک
تصویر تازیک
تازی، عرب
فرهنگ فارسی معین
تازی، عرب
متضاد: عجم، غیر ترک، تاجیک، تاژیک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از طوایف ساکن در کتول، غیرترک
فرهنگ گویش مازندرانی
بازی سرگرمی
فرهنگ گویش مازندرانی
ماسه، شن، باد سرد که از منطقه ی برفی بوزد، بازی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع میان بند نور
فرهنگ گویش مازندرانی
شن وماسه
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در نور
فرهنگ گویش مازندرانی