حیران و سرگردان، متوقف، خسته، کنایه از هنگام عصبانیت گفته می شود، لعنتی مثلاً پس چرا این وامانده روشن نمی شود؟، کنایه از بدبخت، فقیر، عقب مانده، پس مانده
حیران و سرگردان، متوقف، خسته، کنایه از هنگام عصبانیت گفته می شود، لعنتی مثلاً پس چرا این وامانده روشن نمی شود؟، کنایه از بدبخت، فقیر، عقب مانده، پس مانده
ده کوچکی است از دهستان نائیج بخش نور شهرستان آمل که در بیست و شش هزارگزی مغرب آمل و سه هزارگزی واز واقع شده است و دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
ده کوچکی است از دهستان نائیج بخش نور شهرستان آمل که در بیست و شش هزارگزی مغرب آمل و سه هزارگزی واز واقع شده است و دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
گشاده. (ناظم الاطباء). بازمانده. مفتوح. گشوده. مانده: عین جاحمه، چشم وامانده. (منتهی الارب) ، خسته. مانده. درنگی کرده. (ناظم الاطباء). بستوه آمده. (آنندراج). که از بسیاری رفتن یا گرانی بار به پیش رفتن نتواند. خسته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: خر وامانده معطل یک چشه. ، درمانده. عاجز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، عقب افتاده. بر جای مانده. عقب مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خدا را ساربان آهسته می ران که من واماندۀ این قافله استم. باباطاهر. برو فرموش کن ده رانده ای را رها کن در دهی وامانده ای را. نظامی. بی خویش شو از هستی تا بازنمانی تو ای چون تو به هر منزل واماندۀ بسیاری. عطار. تنکدل چو یاران به منزل رسند نخسبد که واماندگان از پسند. سعدی. چه دانند جیحونیان قدر آب ز واماندگان پرس در آفتاب. سعدی. ، مانده. متوقف شده. فرو مانده: چو بشنید این سخن رامین بی دل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین). ، پس خورده. (غیاث اللغات) (آنندراج). باقیمانده. پس مانده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چو روبه چه باشی به وامانده سیر. سعدی. - امثال: واماندۀخر به گاو می باید داد. (از جامعالتمثیل). وامانده به درمانده. (از مجموعۀ امثال طبع هند). ، مرده ریگ. بازمانده. ارث. ترکه. میراث. به ارث رسیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بزمی است که واماندۀصد جمشید است قصری است که تکیه گاه صد بهرام است. خیام. عجوزی بود مادرخوانده او را ز نسل مادران وامانده او را. نظامی. ، که پس از مرده مانده است. میراث خور مرده: چو بر من نماند این سرای فریب ز من باد واماندگان را شکیب. نظامی. ، صاحب مرده. نفرین گونه ای که بدان صاحب و مالک چیزی را مردن خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نومانده. مرده شوربرده، در تداول گویند: کفش وامانده ات را بپوش ! یعنی کفشی را - که الهی عمرت کفاف نکند آن را بپوشی تا کهنه شود و هر چه زودتر بمیری تا کفش مرده ریگ تو نو بماند و پس از مرگت به دیگری رسد - بپوش، عرضه کرده شده. (ناظم الاطباء)
گشاده. (ناظم الاطباء). بازمانده. مفتوح. گشوده. مانده: عین جاحمه، چشم وامانده. (منتهی الارب) ، خسته. مانده. درنگی کرده. (ناظم الاطباء). بستوه آمده. (آنندراج). که از بسیاری رفتن یا گرانی بار به پیش رفتن نتواند. خسته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: خر وامانده معطل یک چشه. ، درمانده. عاجز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، عقب افتاده. بر جای مانده. عقب مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خدا را ساربان آهسته می ران که من واماندۀ این قافله استم. باباطاهر. برو فرموش کن ده رانده ای را رها کن در دهی وامانده ای را. نظامی. بی خویش شو از هستی تا بازنمانی تو ای چون تو به هر منزل واماندۀ بسیاری. عطار. تنکدل چو یاران به منزل رسند نخسبد که واماندگان از پسند. سعدی. چه دانند جیحونیان قدر آب ز واماندگان پرس در آفتاب. سعدی. ، مانده. متوقف شده. فرو مانده: چو بشنید این سخن رامین بی دل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین). ، پس خورده. (غیاث اللغات) (آنندراج). باقیمانده. پس مانده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چو روبه چه باشی به وامانده سیر. سعدی. - امثال: واماندۀخر به گاو می باید داد. (از جامعالتمثیل). وامانده به درمانده. (از مجموعۀ امثال طبع هند). ، مرده ریگ. بازمانده. ارث. ترکه. میراث. به ارث رسیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بزمی است که واماندۀصد جمشید است قصری است که تکیه گاه صد بهرام است. خیام. عجوزی بود مادرخوانده او را ز نسل مادران وامانده او را. نظامی. ، که پس از مرده مانده است. میراث خور مرده: چو بر من نماند این سرای فریب ز من باد واماندگان را شکیب. نظامی. ، صاحب مرده. نفرین گونه ای که بدان صاحب و مالک چیزی را مردن خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نومانده. مرده شوربرده، در تداول گویند: کفش وامانده ات را بپوش ! یعنی کفشی را - که الهی عمرت کفاف نکند آن را بپوشی تا کهنه شود و هر چه زودتر بمیری تا کفش مرده ریگ تو نو بماند و پس از مرگت به دیگری رسد - بپوش، عرضه کرده شده. (ناظم الاطباء)
که نوازد. (یادداشت مؤلف). که نوازش می کند. (ناظم الاطباء). آنکه نوازش و مهربانی می کند. (فرهنگ فارسی معین). که به زیردستان شفقت و عطوفت و مهربانی کند: نوازندۀ مردم خویش باش نگهبان کوشنده درویش باش. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. نوازندۀ اهل علم و ادب فزایندۀ قدر اهل سنن. فرخی. ام هانی می گفت ای پدر یتیمان وای شوهر بیوه زنان و ای نوازندۀ درویشان. (قصص ص 241). توئی چشم روشن کن خاکیان نوازندۀ جان افلاکیان. نظامی. ، مهربان. عطوف. کریم. نوازشگر: نبینی مگر شاه بادادومهر جوان و نوازنده و خوب چهر. فردوسی. چو فرمان پذیرنده باشد پسر نوازنده باید که باشد پدر. فردوسی. ای میر نوازنده وبخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک. عنصری. ای جهان از وجود تو زنده هم نوابخش و هم نوازنده. نظامی. ، که به مهربانی دست بر سر و روی کسی کشد: او هوای دل من جسته و من صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. ، دلنواز. نوازشگر. تسلی بخش: بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم. خاقانی. به کف بر نهاد آن نوازنده سیب به بوئی همی داد جان را شکیب. نظامی. ، زننده. که می نوازد. که آلتی از آلات موسیقی را بزند و بنوازد: بفرمود تا خوان بیاراستند نوازندۀ رود و می خواستند. فردوسی. فروزندۀ مجلس و می گسار نوازندۀ چنگ با گوشوار. فردوسی. نوازندۀ رود با می گسار بیامد بر تخت گوهرنگار. فردوسی. ، آنکه ساز می زند. (ناظم الاطباء). ساززن. (فرهنگ فارسی معین). ساززننده. (یادداشت مؤلف). مطرب. خنیاگر: نوازان نوازنده در چنگ چنگ ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ. اسدی. ، سراینده. خواننده. نغمه سرا: نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون. فردوسی. مطربان طرب انگیز نوازنده نوا ما نوازندۀ مدح ملک خوب خصال. فرخی
که نوازد. (یادداشت مؤلف). که نوازش می کند. (ناظم الاطباء). آنکه نوازش و مهربانی می کند. (فرهنگ فارسی معین). که به زیردستان شفقت و عطوفت و مهربانی کند: نوازندۀ مردم خویش باش نگهبان کوشنده درویش باش. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. نوازندۀ اهل علم و ادب فزایندۀ قدر اهل سنن. فرخی. ام هانی می گفت ای پدر یتیمان وای شوهر بیوه زنان و ای نوازندۀ درویشان. (قصص ص 241). توئی چشم روشن کن خاکیان نوازندۀ جان افلاکیان. نظامی. ، مهربان. عطوف. کریم. نوازشگر: نبینی مگر شاه بادادومهر جوان و نوازنده و خوب چهر. فردوسی. چو فرمان پذیرنده باشد پسر نوازنده باید که باشد پدر. فردوسی. ای میر نوازنده وبخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک. عنصری. ای جهان از وجود تو زنده هم نوابخش و هم نوازنده. نظامی. ، که به مهربانی دست بر سر و روی کسی کشد: او هوای دل من جسته و من صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. ، دلنواز. نوازشگر. تسلی بخش: بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم. خاقانی. به کف بر نهاد آن نوازنده سیب به بوئی همی داد جان را شکیب. نظامی. ، زننده. که می نوازد. که آلتی از آلات موسیقی را بزند و بنوازد: بفرمود تا خوان بیاراستند نوازندۀ رود و می خواستند. فردوسی. فروزندۀ مجلس و می گسار نوازندۀ چنگ با گوشوار. فردوسی. نوازندۀ رود با می گسار بیامد برِ تخت گوهرنگار. فردوسی. ، آنکه ساز می زند. (ناظم الاطباء). ساززن. (فرهنگ فارسی معین). ساززننده. (یادداشت مؤلف). مطرب. خنیاگر: نوازان نوازنده در چنگ چنگ ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ. اسدی. ، سراینده. خواننده. نغمه سرا: نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون. فردوسی. مطربان طرب انگیز نوازنده نوا ما نوازندۀ مدح ملک خوب خصال. فرخی
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در 10000گزی شمال کرمانشاه و 1000گزی جنوب شوسۀ کردستان، کنار قره سو، دشت، سردسیر. دارای 500 تن سکنه. آب آن از قره سو. محصول آنجا غلات و خیار دیمی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در 10000گزی شمال کرمانشاه و 1000گزی جنوب شوسۀ کردستان، کنار قره سو، دشت، سردسیر. دارای 500 تن سکنه. آب آن از قره سو. محصول آنجا غلات و خیار دیمی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
عقب برده. واپس برده. پس برده و جز اینها. و گاه نیز بمعنی برده است. و رجوع به بازبردن شود: اول دل بازبرده پس ده ا دست بدارمت ز فتراک. سعدی (ترجیعات) ، نظر یا روی بازپس کردن. بعقب نگریستن: درین روش که تویی پیش هر که بازآیی گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند. سعدی (طیبات). و نظر بازپس مکن، پس چون آن کنیزک از دیه بیرون آمد بازپس نگریست در حال باسنگ شد. (تاریخ قم ص 64). اردشیر روی از اصفهان بازپس کرد. (تاریخ قم ص 70)
عقب برده. واپس برده. پس برده و جز اینها. و گاه نیز بمعنی برده است. و رجوع به بازبردن شود: اول دل بازبرده پس ده ا دست بدارمت ز فتراک. سعدی (ترجیعات) ، نظر یا روی بازپس کردن. بعقب نگریستن: درین روش که تویی پیش هر که بازآیی گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند. سعدی (طیبات). و نظر بازپس مکن، پس چون آن کنیزک از دیه بیرون آمد بازپس نگریست در حال باسنگ شد. (تاریخ قم ص 64). اردشیر روی از اصفهان بازپس کرد. (تاریخ قم ص 70)